جایی برای مرور زندگی

۱۷ مطلب با موضوع «دل نوشته ها» ثبت شده است

ما و کت جادویی

بیایید فرض کنیم ناگهان 65 میلیارد دلار پول به حسابتان ریخته اند. پول در حساب امنی قرار دارد که هیچ کس جز ما نمیتواند از آن استفاده کند. حتی اگر کسی ما را جعل کند، یا امضامون رو یا اثر انگشتمون رو. چه بر ما میگذره. احتمالا در ابندا میگیم پول زیادیه کلی برنامه و اهداف اقتصادی براش داریم. شروع میکنیم به خرج کردن. از زندگی لذت میبریم. از جایی ببعد دنبال این میگردیم که ببینیم دیگران با پول هایشان چه چیزهایی میگریند و چه کارهایی میکنند، هدفهایی که ابندا داشتیم بنظرمون بیهوده و رویا میان و به زحمتشون نمی‌ارزن. سعی میکنیم تا روشهای جدید خرج کردن را یاد بگیریم. هر چه خرج میکنیم انگار چیزی از ما کم نمیشود. تصورش را بکنید چقدر پول زیادی است!

ما بعد از چند سال دیگر آن آدم اول نیستیم. تغییر کرده ایم، به چیزهایی فکر میکنیم که قبلا هرگز فکر نمیکردیم. مدام این تصور را داریم که پول زیاد است. چاله ها و چاه هایی میسازیم که مدام باید آنها را با پول پر کنیم. خانه ای میگیریم و خرج خود خانه بسیار زیاد است. محافظ میگیریم و نیروهایی استخدام میکنیم و مدام این چاه ها را تغذیه میکنیم. بعد از 30 سال نصف پول رو خرج کردیم. دیگه بعد از این مدت فقط رفتن پولمونه که میبینیم. کمی به خودمون میایم. از خرجای بی حساب و کتابی که کردیم درس میگیریم و برای باقی پول سعی میکنیم جوری کار کنیم که هم لذت ببریم و هم دلیلی برای داشتن اون پول داشته باشیم. دوست نداریم آدمی باشیم که مقداری پول گرفت، خرج کرد و بعد مرد. دوست داریم با اون پول ماجراها و داستان ها بسازیم. اما اون چاه‌هایی که قبلا تصمیم گرفتیم هنوز چه بخوایم و چه نخوایم نیاز به پر شدن دارن. بالاخره داشتن این همه پول خودش هزینه داره!

این دو بند شما رو یاد چیزی نمی‌اندازه؟

یکی از خطاهای تحلیل ما اینه که در مورد آینده زیاد تحلیل واقع بینانه ای نداریم. سه سال در یک دکه هم که کار کنیم نمیتوانیم پنج سال آینده خودمون رو ببینیم. ما داریم منبعی نامرئی رو خرج میکنیم. نمیدونیم چقدر ازش داریم، فقط چند ده ای خرجش کردیم و با خودمون گفتیم که چه چالب انگار تموم نمیشه؟؟ مثل همون کت جادویی و پول. نمیدونیم کدوم دسته اسکناس که از توش درمیاریم آخرین دسته ی اسکناسمون خواهد بود.

بیاید عمرمون رو به ماده تبدیل کنیم. اسمارتیز بگیریم و روزای رفتمون رو نشون بدیم و میانگین عمرمون رو 60 بگیریم (اگر بیشتر شد دست خالقمون درد نکنه و آفرین به خودمون که خوب محافظت کردیم) به چشممون ببینیم چقدر رفته و چقدر باقی مونده. بدون ترس و نگرانی. قراره فکت فول Factfull بهش نگاه کنیم بدور از عینک احساس و با کنجکاوی محض.

دیدن فیزیک عمرمون به مغز پر از خطای ما یه ترازو و شاخص میده. مغر دربدر ما به تنهایی نمیتونه بفهمه. باید ببینه تا بفهمه.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

امنیت و زندگی

مازلو و گلاسر هردو معتقد بودند که ما نیازهایی داریم که برای برطرف کردنشون تلاش میکنیم.

یکی از مهمترین اونها نیاز به امنیت و اطمینانه. امنیت فکری و امنیت جانی و هرگونه امنیتی رو میتونیم بهش اضافه کنیم. اطمینان از این که در امانیم.

زبانم و فکرم قاصره از توضیح اهمیت این موضوع، ولی در دلم و فکرم میدونم که این موضوع برای کسی که این نیازهای اساسی در کودکی در وجودش ارضا نشده چقدر سخت و دشواره. رد پای این نقص تا پایان عمر بر روی وجود آدم باقی میمونه و مدام در شرایطی خاص بر ما زخم میزنه.

ارضا شدن این نیاز به ما کمک میکنه تا بتونیم به مراحل بالاتر نیازها بریم. بتونیم آرامش داشته باشیم، عزت نفس داشته باشیم و در پی اونها اعتماد بنفس. و آیا همین سه مورد برای ساختن آینده‌ی انسان ها و انتخاب های ما کافی نیست؟

و درک این وضعیت برای کسی که این نقص رو نداره، ممکن نیست.

عذابی هست دائمی.

چه تلاش کنی چه تلاش نکنی، کارهای بزرگ کنی یا کوچک، همیشه میدونی که بخشی هست که درونت خالیه. پشتوانه ای نداری... ریشه ای نداری... تا در شرایط نابسامان بهش چنگ بزنی.

فقط نگرانم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

تولدت مبارک

تولدت مبارک

دوست قدیمی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

فراق

گیریم که به ما بگه مرگ واقعیت عمیق و هوشمند زندگیه.

تلاش کنه بفهمونه خیلی از ادیان و مذاهب فقط برای این که مسکنی باشند بر ترس از بی معنایی زندگی ایجاد شدن.

که ما نه اشرف مخلوقات که بخشی از طبیعت زیبا هستیم.

بگه که مرگ یک رویداد طبیعیه.

که نمیدونیم خالقی وجود داره یا نه.

که جهان بعد از مرگی وجود داره یا نه.

و برای همه اینها ساعت ها حرف بزنه و توضیح بیاره و حرف ببافه.

همه اینها رو بگه. اما حق نداره برای غم و دلتنگی فراق کسی توضیحی بیاره. حق نداره.

از دست دادن کسی نه با کلمه قابل بیان هست، نه با اون حرافی ها.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
محمد مقیسه

خیابان ولی عصر

امروز از جایی گذشتم که آخرین بار حدود یک سال پیش از آن قدم زنان عبور کرده بودم. در طی این یک سال شاید از آن گذشته باشم و سرم در اتوبوس در کتاب یا گوشی بوده و به اطراف زیاد دقت نمیکردم. خیابون ولی عصر تهران جای جالبیه. امروز از پارک وی تا میدون ونک رو پیاده قدم زدم. همون یک سال پیش بود که اینطوری اروم و آهسته با یه هندزفری توی گوش فرصت چنین پیاده روی پیش اومد.

از خود پارک وی تا میدون ونک مثل یک سریالِ چند قسمتی مملو از خاطرست، هر چی بیشتر میرفتم قسمت های بعدی برام شروع به پخش شدن میشد. بساطی های کتاب روبروی بانک توی پارک وی، کمی پایینتر صدا و سیما که اولین بار اونجا بود که فهمیدم که یه جا هست که بهش میگن صدا و سیما! رسیدم به ایستگاهی که سه سال پیش برای یک ماه هرروز اونجا پیاده میشدم و میرفتم پیش بچه ها تا کارای فهرستنویسی یه کتابخونه رو انجام بدیم. کمی پایینتر دانشکده مدیریت و اطلاع رسانی دانشگاه ایران که تو کارشناسی دو ترم اونجا درس خوندم. کمی پایینتر میرداماد و بعد هم که ونک.

ازین حرفها که بگذریم امروز چیزایی دیدم که گفتنش برام خیلی سخته. تصویر و تصور و خاطره‌ی نزدیک که از این خیابون داشتم تصویر یک تا سه سال پیش بود. امروز کمی نگاهم به وضع خودمون تغییر کرد. توی راه  تعداد آدمهایی که دستفروشی میکردن و غیر از اونها کسانی که تکدی گری میکردند جوری نبود که بتونم با سه سال پیش مقایسه کنم. یادم نمیاد که اون زمان بچه ای اونجا باشه که بیاد و از آدم بخواد تا براش سیبزمینی بخریم تا شکم گرسنش رو سیر کنه. یا پیر مرد و پیرزنی که به دیوار تکیه داده باشن و من بخوام با اولین «برادری...» که میگن بگم «شرمنده ... ببخشید». به خدا اون زمان اینطوری نبود.

این حرف داروینه که برمیگرده میگه ما آدمها اتفاق خوب گذشته برامون پر رنگتر از اتفاقات بده و برعکسش در مورد آینده تصور اتفاقات بد برامون پررنگ تر از اتفاقات خوبه. شاید تصوری که دارم یه خطای شناختی تو همین مایه هاست یعنی اون زمان نمیدیدم. یا امروز بر حسب تصادف و در زمانی رد شدم که این آدمها توش بیشتر بودن.

هر چی بود امروز پوست ذهنم ترک برداشت. دلم به حال خودم و مردم و جوون های هم سن و سال خودم سوخت. ای کاش هیچوقت تو ایران به دنیا نمی‌اومدم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه