این روش را از دکتر هلاکویی وقتی داشتم فایل سمینارشون با عنوان «اگر جوان بودم» را گوش میدادم یاد گرفتم و در اولین قدم روی کتابی که در حال خوندنش بودم یعنی انسان در جستجوی معنی نوشته دکتر فرانکل پیاده کردم. الان بنظرم نسبت به کتابهای قبلی که خوندم مطالب کتاب بهتر یادم هست و کمی بهتر میتونم راجع به موضوعاتش حرف بزنم. اما روش به چه صورت هست.
برای اینکار به یک دفتر و یک قلم نیاز داریم.
هنگام خوندن کتاب به جملاتی میرسیم که در واقع بخشی از اسکلت کتاب و مفاهیم مهمی موضوعی که نویسنده داره راجع بهش حرف میزنه هستند. مهمترین نکات کتاب هستند. ما باید در هنگام خوندن کتاب این جملات کتاب رو پیدا کنیم و زیرشون خط بکشیم.
بعد از این که کتاب تموم شد حالا به سراغ دفتر میریم و اون نکاتی رو که زیرش خط کشیده بودیم رو روی اون مینویسیم.
حالا هر وقت که بخوایم مطالب کتاب رو بیاد بیاریم سراغ این دفتر میریم و در چند دقیقه با خوندن اون نوشته ها که اسکلتی از مفاهیم کتاب هستند دوباره کتاب رو مرور میکنیم.
اگر بخوام به صورت مرحلهای و خلاصه بگم:
1- یافتن مفاهیم مهم و کلیدی و خط کشیدن زیرشون
2- رونویسی از مطالبی که زیرش خط کسیدیم
3- مرور در یک زمان دیگر
قبلا در روز نوشته ای از نزدیک ترین دوستم گفتم. سالنامهی کوچکی که همیشه همراهم است. از این دوست گفتم که مقدمه ای باشد تا بتوانم بعضی از یادداشت هایم را که شاید ارزش شنیده شدن دارد را اینجا هم بیاورم.
پس بی مقدمه شما را به خلوت این گفتگو میبرم و یکی از این این یاددشتها را عینا اینجا میآورم.
یادم باشد، مدتها بود که میشنیدم «خودت را با کسی مقایسه نکن؛ زندگی ها و گذشته ها متفاوت است»
اما من چکار میکردم، برای فرار از حس بدی که مقایسه میتوانست (دقت کن گفتم میتوانست) در من ایجاد کند.
از آن فرار میکردم. هر وقت بحث مقایسه میشد. کلیشهها جای تفکر را میگرفت.
مقایسه خوب است یا بد؟ امروز نشستم و بدون قضاوت خودم را با آدمهای دورم و آدمهایی که میشناسم مقایسه کردم.
سعی کردم نترسم. سعی کردم واقع بین باشم. به دنیای مقایسه پا گذاشتم و از آن عبور کردم. کلیشه ها را کنار گذاشتم و تفکر کردم.
شاید در مقایسه است که بهتر میتوانیم به داشته ها و نداشته هایمان پی ببریم.
میبینیم آخرین جمله بدجور پتانسیل یک جمله قصار خفن را دارد :))
موضوع این یادداشت در مورد مقایسه کردن بود. ما وقتی گاهی راجع به مقایسه و مقایسه کردن میخواهیم فکر کنیم. در مقابل آن یک سری کلیشه ها و افکار اتوماتیک را بیاد میآوریم:
مقایسه کردن کار اشتباهی است؛
مقایسه کردن فقط حالم را بد میکند و هیچ ارزشی ندارد؛
من را از هدفم دور میکند؛
میتواند باعث شود نسبت به کسی حس بدی داشته باشم و ...
اما نمیتوانم باور کنم که فقط همین ها باشد. شاید نیمه ی پری از لیوان هم هست که هنوز آن را ندیده ایم. ساده است. تا بحال نمیدانستیم میتوانیم به آن فکر کنیم.
مقایسه کردن بدون قضاوت ارزشی، به عزت نفس ما خللی وارد نمیکند و شاید بتواند دریچه ای به روی خودآگاهی و خودشناسی منطقیتر باشد.
ما با افکار اتوماتیک و کلیشه ای ظلم بزرگی به خودمان کرده ایم. جلوی دیدن خود را گرفته ایم.
در پاسخ به سوالی که در عنوان بود باید بگویم هر دو است. بستگی دارد کجا و چطور آن را انجام دهیم. کاری که من را یک قدم به جلو ببرد حتما خوب است.
زندگی یک پوشهست، یک فولدر. با هزاران، میلیون ها و شاید میلیارد ها فایل درون اون. فایل هایی با موضوعات و شکل ها و قالب و فرمت های بسیار متنوع.
ولی در مورد این فایل ها یک نکته وجود داره. بعضی از اونها با هم ارتباط دارند. همونطور که بعضی دیگه اصلا ارتباطی به هم ندارند.
آهنگ، فیلم، متن، تصویر، داستان، توصیه، حرف، درس، مفهوم، کلمات، جاها، آدمها، زمان، هدف، ارزش، رابطه، دوست، تفکر، ایده، مهربانی، استعاره، جنگ جهانی، سازمان ملل، ابزار، برنامه، غذا، رفتار، ویتامین، عضو بدن، ریاضی، فرضیه، سکوت و و و از جمله شکل های بسیار متفاوت این فایل ها هستن.
تمام معنای زندگی ما از طرز برخورد با اون فایلها شکل میگیره.
در ابتدا نه دستور العملی هست نه کسی که با ما بگه باهاشون چکار باید کنیم.
اما با گذشت زمان یاد میگیریم که فایل ها چی هستن. از درس های مدرسه و دانشگاه. گاهی از تلویزیون، گاهی از حرف های دیگران و دوستان. با نگاه کردن.
و بعد شروع میکنیم به دسته بندی این فایلهایی که میشناسیم. گاهی با نگاه کردن به دیگران الگو میگیریم و یاد میگیریم که چکار باید کنیم و گاهی خودمون به صورت ابتکاری اینکارو میکنیم و نمیدونیم که کار درستی انجام دادیم یا نه. گاهی از کسی میشنویم که چکار باید کنیم و ما هم تصمیم میگیریم که با اون شیوه و اصول فایلهارو نظم بدیم. و به تعداد مغزهای افرادی که روی کره زمین زندگی کردن این دسته بندی ها متمایز از همدیگهست.
هر کاری کردیم. هرجوری که انتخاب کردیم فایلهامون رو نظم بدیم. باید این ها رو حتما یادمون باشه:
1-مسئولیت نظم دادن به اون ها با خودمون هست.
2- اگر ما این کار رو نکنیم فایلها همونطور باقی میمونند.
3- فایلهایی که بهشون نظم ندیم و پوشه بندیشون نکنیم متعلق به ما نیستند. ما با نظم دادن اون ها رو مال خودمون میکنیم.
4- همیشه فایلهایی وجود خواهند داشت که ما اون ها رو نمیشناسیم و درکشون نمیکنیم. انتخاب با خودمونه که بخوایم بشناسیمشون یا نه.
5- کار درستی نیست که بدون شناخت یک فایل اون رو دسته بندی کرد. شاید اون لحظه از جلوی چشم ما بره اما... دسته بندی ما اصالت نداره. ما از این کارمون هیچ چی نمیفهمیم. ما به عمق زندگی و معنی نمیرسیم. ضمن این که میتونیم انتخاب کنیم که بعضی فایلها رو نیاز به دونستنش نداریم و کلا بگذاریمشون کنار.
6- فایلها قابل پاک شدن نیستند. ما فقط فراموششون میکنیم.
7- ما در روز میتونیم مقدار معینی از فایلها رو دسته بندی کنیم. و باز انتخاب با ماست که به سراغ کدوم ها بریم.
8- ما ضمن فایل بندی اون ها رو ارزش گذاری و به عبارت دیگه برچسب گذاری میکنیم.
9- مذهب، ایدئولوژی، رسانه ها عاملی برای پوشه بندی و همینطور ارزش گذاری روی فایل ها هستند.
10- ما تا زنده هستیم، زندگی میکنیم تا این فایلها رو دسته بندی کنیم. چه بدانیم و چه ندانیم، آگاهانه یا ناخودآگاهانه در حال انجام این کار هستیم.
پی نوشت: این استعاره جالب رو اولین بار در یک فایل از سری فایل های Ted ed شنیدم.
اگه در مورد این استعاره ایده ای به ذهنتون رسید خوشحال میشم بشنوم.