جایی برای مرور زندگی

۱۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

دایره کلمات فعال و تجسم خلاق

به مجموعه کلماتی گفته میشه که ما به موقع نیاز به راحتی میتونیم از اونها برای انتقال مفهوم و منظور استفاده کنیم. دونستن کلمات بیشتر الزاما به معنای استفاده بیشتر از اونها نیست. درست مثل اینکه ما نجاری باشیم و صدها نوع ابزار و چوب و وسیله داشته باشه اما فقط روی چوب های محدود و یکی دوتا از وسیله هایی که کاربرد بیشتری دارند کار کنه. این فرد روی اون وسیله مهارتش بالا میره اما هیچوقت خارج از اون محدوده احساس راحتی نخواهد کرد. دلش نمیاد از اره‌ی عمودبر برقیش استفاده کنه یا سمباده مخصوصش.

کلمات و یادگیری کلمات هم به همین شکله. اینکه ما معنی کلمات رو بلد باشیم چیزیه از جنس همون داشتن وسیله ها و استفاده نکردن از اونها. بنابراین در استفاده اولیه از اونها هم احساس راحتی نخواهیم کرد.

خودم خیلی با این موضوع مشکل دارم و داشتم. یعنی وقتی بخوام از کلمات جدید هم استفاده کنم با مقاومتهای متفاوتی روبرو میشم. اما چاره چیه. باید استفاده کرد و به کار برد و احتمالا یکی دو جارو هم زد و خراب کرد.

حالا میدونم یک روز ایده آل در یادگیری کلمات جدید روزیه که آخر شب که میخوایم بخوابیم اون کلمات جدید توی ذهنمون به راحتی بچرخه و رژه بره. توی ذهنمون به راحتی بتونیم یه مکالمه با استفاده از اون کلمات رو شکل بدیم. دقت کردید؟ تا قبل از اون زمان ممکنه حتی توی این کار ضعیف باشیم. یعنی ذهن نتونه یه تصور منسجم از صحنه یا مکالمه بسازه. اما وقتی اون رو چند بار استفاده کنیم این قابلیت رو بهش میدیم.

نمیدونم تجربه کردید یا نه ولی حس خوبی داره وقتی اتفاقاتی که در طول روز افتاده و حرفهایی که زده شده رو قبل از خواب به شکل یه رویا یا داستان بسازیم و تو مغزمون مرورشون کنیم. به من که حسی از تسلط میده. نه این که یه تصویر کلی و باعجله بسازیم و بگذریم... نه بلکه یه تجسم با جزئیات، بدون عجله و با آزادی کامل... جوری که انگار در مغزمون زندگی میکنیم. در این حالت دریچه های جدیدی از موضوعات به رومون باز میشه که ممکنه قبلش متوجهش نشده بودیم.

فکر کنید یه داستان یا رمان رو میخونیم. در هر قسمتی از داستان این تجسمات فوق العاده رو میشه داشت. میشه وارد ذهن شد و در داستان زندگی کرد. نمیدونم چطور اما مغز این قابلیت فوق العاده رو داره. میتونم با معلم شعبانعلی که حدوده دوساله میشناسمش و حرفاش رو گوش دادم و نوشته هاش رو خوندم شروع کنم به بحث و تبادل نظر. یک حالت ناخودآگاهانه بسیار جالب. نیاز به آرامش داریم و آزاد گذاشتن خودمون برای دسترسی به اونجا.

خلاصه کلام اینکه بگم که این تجسمات میتونه کار یادگیری کلمات جدید و فعال کردنشون رو سرعت بیشتری بده.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

دوری و انفصال از یادگیری

دیروز بعد از چند روز دست به قلم نشدن نشستم و خواستم تا مطلبی بنویسیم.چیزی که اینجا قرار است در موردش حرف بزنم اثری است که این چند روز انفصال در نوشتن در من گذاشته. این جدایی ها قابل بسط دادن به خیلی از جنبه های زندگیمان است. از جدایی از محیط خانه یا کلاس زبان گرفته تا دوری کردن از کاری که مدتی مرتب و با نظم انجام میدادیم، مثل نوشتن، مثل ورزش کردن و ...

دیروز که صفحه ارسال مطلب وبلاگ را باز کردم اول با عنوان مشکل پیدا کردم. نمیدانستم راجع به چه چیزی بنویسم. تا هفته پیشش که مرتب مینوشتم این اتفاق نیفتاده بود. یعنی شده بود وقتی تصمیم به نوشتن میگرفتم بلافاصله یکی از اتفاقات روز به صورت رندوم و در کسری از ثانیه به ذهنم میرسید و با تمرکز و سرعت مناسب شروع به تایپ کردن میکردم. پس وقتی مدتی از کاری که به آن عادت کرده‌ایم دوری می‌کنیم و دوباره انجام آن را شروع میکنیم ممکن است در ابتدا حس خوبی نداشته باشیم، چرا که به این حرف میرسیم که: من که قبلا خوب بودم و راحت این کار را انجام میدادم چرا الان اینطوری شدم؟

از طرفی طی اون یک هفته موضوعاتی هر روز به ذهنم میرسید که بنویسم ولی هیچکدوم تبدیل به عمل نشد بنابراین یک جمع شدگی و درهم ریختگی پیش اومد جوری که وقتی موضوعاتو لازمشون داشتم هیچکدوم به یاری ام نمیومدن.

اثر بعدی فراموش کردن زبانِ اون کاره. معمولا وقتی مرتب مینویسیم به مجموعه ای از لغات عادت میکنیم که دیگه هنگام نوشتن ناخودآگاه و با تسلط خوب از اونها استفاده میکنیم. اما این مجموعه لغات و این فضا بعد از مدتی دوری کمرنگ و کمرنگتر میشه. این حالت رو در جاهای دیگه و کارای دیگه هم زیاد دیدم. فرض کنید که از نزدیک ترین دوستتون یک ماهه فاصله گرفتید و تو این مدت با کسی هم حرف نزدید. وقتی پیش هم بیاید و بخواید صحبت کنید احساس میکنید برای حرف زدن دارید کلی انرژی و فکر اضافی صرف میکنید.

شاید این حرفی که میزنم جمله ی ساده ای باشه، اما به نظرم اساس و پایه یادگیری ما دور همین گزاره میچرخه.

اگر فعالیتی را بیشتر تکرار کنیم و بیشتر درگیر آن باشیم زودتر یادش میگیریم. تکرار و درگیر بودن چیزیه که ارتباطات جدید رو در مغز ما بوجود میاره و بعد اونها رو محکم و محکمتر میکنه. بعد از مدتی دیگه به انجامش فکر نمیکنیم. هرکاری که باشه انجامش برای ما راحت و راحت تر میشه.

یه موضوع کوچیکی هست که خودم مدت ها بعد از فهم این موضوع ازش غافل بودم... ما گاهی به انجام بعضی از کارها فکر میکنیم و با تکرار اونها اونها رو بهتر یادمیگیریم، مثل شطرنج، فوتبال یا درست کردن قرمه سبزی و گاهی هم به انجام کارهایی فکر نمیکنیم و بازم یادشون میگیریم! این حالت دوم خیلی خیلی مهمه چرا که میتونه به ضرر ما یا به سود ما باشه.

همین الان داریدچکار میکنید؟ این مطلب رو میخونید؟ به خود خوندنتون فکر کردید؟ به طرز نشستن روی زمین یا صندلیتون؟ به نوع گرفتن گوشی در دست. به زاویه گردن، به نوع نفس کشیدن و ...

یه متن 600 کلمه ای رو خوندید و ذهن شما این کلمات رو معنا میکرد. راحت خوندید؟ همین کار آیا وقتی هشت سالمون بود به همین راحتی و سادگی بود. ما آدمها از یک جایی ببعد یادمون میره که در حال یادگیری موضوعی هستیم.

خودم که حالا دستم توی نوشتن کمی روون شده حواسم نیست که اگر ادامه ندم مدام ضعیف و ضعیفتر میشم و نوشتن برای من تا حدی سخت تر میشه. منظور از این حرفها این بود که ما در خیلی از کارهامون فراموش کردیم که در حال یادگیری ایم. به قول یه معلمی ما لازمه گاهی این چیزا رو از انتهای مغزمون بیرون بکشیم و دستمالی به سر و روش بکشیم و دوباره سر جاش قرار بدیم. البته که تغییر دادن این یادگیری ها که به عادت تبدیل شده بسیار سخته اما حد اقل با این کار نسبت بهش احساس تسلط میکنیم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

خودی

خودی و غیر خودی.

یک چیزی باعث میشه تا به کسی، حس خودی بودن داشته باشیم و به دیگری نه.

فکر میکنم برمیگرده به پذیرش و پذیرفتن فرد. به اینکه اون فرد قصد آسیب زدن به مارو نداره و رفتارهاش به شکلی هست که در آینده هم فکر میکنیم چنین قصدی رو نداشته باشه. هر چه این اطمینان بیشتر پذیرش بیشتر.

من دو سال بود که فایلهای صوتی و مطالب یک نویسنده و معلم رو گوش میدادم. حالا اون فرد از یک فرد عادی به خودی تبدیل شده. حسی که تنها من بهش دارم و اون فرد حتی من رو نمیشناسه.

بین دوستان هم همینطوره. کسی اگر پشت شما بایسته و هوای شما رو داشته باشه، کسی که برای محبت پیش قدم بشه چرا نباید اون رو خودی دونست؟ به شرط اینکه بدونیم نیت پلیدی از این کارهاش نداره.

خودی بودن و غیر خودی دونستن یه حسه. شما اگر به یه فرد غیر خودی حرفی با نیت خوب هم بزنی اون حرف ممکنه بر علیه خودت استفاده بشه و یا حتی اون حرف رو برداره ببره و پیش خودی های خودش به شکل دیگه ای بگه.

زندگی پره از رفتارهای کوچیک و در لحظه ای که حس های مختلفی به آدمها میدن. جمع شدن این رفتارها اگر منفی باشند میتونه به کدورت منجر بشه. کدورتی رو دیدم که از چندین هفته قبل بخاطر حرف من با دوستی بوجود اومد. این حرف رو مدام و مدام تکرار میکرد...

شاید بهترین کار برای حفظ همه چی کمتر و کمتر حرف زدنه. حد اقل باعث تولید دلخوری نمیشه. خودی ها با کدورت میتونن به غیر خودی تبدیل بشن. حتی دوستی چند ساله در مقابلش تا قدری مقاومت داره.

فعلا که سعی کردم املای نانوشته ی کم غلطی باشم.

هیچوقت از آدمهای حراف با سیاست خوشم نمیومد. دلشون بنظرم در حد همون حرفاشون سطحیه. آخه آدم عمیق مگه میتونه همیشه حرفای سطحی بزنه... آدما همیشه میفهمند... فقط به رو نمیارن. سیاست یعنی خر کردن طرف مقابل با روشهایی که اون روشها از ذات خود فرد سرچشمه نمیگیره. یک نوع بازی کردن و بازی دادن با طرف مقابله. راهی آیا هست که بشه از ته دل ارتباط برقرار کرد و به بقیه که حالا بر علیهت کار میکنند فهموند که چقدر دوستشون داری؟ حتی اگه در رفتارت نشونش نمیدی...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

فلسفه زندگی و باور

امروز حرف جالبی به فکرم نرسید که بزنم بخاطر همین برمیگردم به یه موضوع کلیشه ای.

یکی از مواردی که ما توی زندگی باهاش درگیر هستیم یا خواهیم شد و هرکدوم مجبوریم شکل ویژه ای از اون رو برای خودمون شکل بدیم فلسفه زندگیه. اینکه بتونیم یه توضیحی برای زندگیمون و چیزهایی که میبینیم داشته باشیم. اینکه چرا بوجود اومدیم، چرا این اتفاقات داره میفته و کلا پاسخ به سوالاتی از این قبیل در درون خودمون.

قبلا در مورد این صحبت کردم که انسان نیازمند معنا دادن به زندگیش و اتفاقاته وگر نه اگر ذهن توسعه یافته ای نداشته باشیم ممکنه گرفتار یاس و پوچی و کرختی بشیم. بخاطر همین مجوریم برای زندگیمون توضیحاتی بیاریم یا بیابیم. خیلی از این توضیحات از جنس توهمه و ساختگیه ولی میزان تاثیر گذاریشون دقیقا به میزان باوری که بهشون داریم بستگی داره.

شاید دین هم از همین جنس باشه. هر چقدر باور بیشتری بهش داشته باشی بیشتر توی زندگی کمکت میکنه. به قول استادی صحبت از خوب و بد بودن نیست، صحبت از مفید و غیر مفید بودنه.

باور کردن یک قرارداده که با خودمون میبندیم. ما سالها پیش با خودمون قرار داد بستیم که به بالا و پایین اومدن آب دریا بگیم جذر و مد. بعد از قبول کردن اسم این پدیده تونستیم روش مطالعه کنیم و لیلش رو پیدا کنیم و کلی کارهای دیگه. حالا فکر کنید اگر هنوزم درگیر انتخاب یک اسم برای این پدیده بودیم و برامون حل نشده یا بهتره بگم قرارداد نشده بود حالا درگیر چه چیزی بودیم.

ما نیاز داریم تا مقداری از این توهم رو به عنوان امری قاطع بپذیریم. تنها در این صورته که میتونیم پامون رو از بعضی محدودیت ها فراتر بگذاریم و ذهنمون در درگیر مسائلی فراتر از حال کنیم.

کسی که به تازگی پدر شده نقش جدیدی به نقش های قبلی زندگیش اضافه شده. اگر کسی نتونه برای خودش این نقش رو هضم کنه بارها و بارها در زندگیش دچار اصتکاک میشه. ممکنه باخودش بگه چرا من باید از راحتی و آرامش خودم بزنم تا موجود دیگه ای راحت باشه. چرا من باید 6 روز در هفته کار کنم و زندگی نکنم. این فرد نتونسته نقش پدری رو برای خودش با قطعیت قبول کنه. نتونسته قراردادی که وجود داره رو پذیرا باشه و حالا در زندگی مدام دچار استحلاک فکری و اصطکاک روانی میشه.

همین مسئله در جاهای دیگه زندگیمون هم وجود داره. ما به سطحی از باور به توهمات احتیاج داریم. شاید کلمه توهم بار منفی داشته باشه ولی ما داریم در مورد ماهیت اونها حرف میزنیم. پادشاهی رو فرض کنید که خودش رو مالک کل کشورش میدونه. یا مدیر دولتی رو که بودجه شرکتش رو چیزی مثل پول تو جیبی بابا میدونه که میتونه هر جا دلش خواست بدون توجیهی خرج کنه و به هر کسی خاست بده. یا فردی که بخاطر جایگاهش حق و حقوقی رو برای خودش میدونه. توهم چیزیه که ما خودمون از خودمون میسازیم و باورش هم میکنیم، گاهی با دلیل و گاهی بی دلیل. توهم چیزی از این جنسه، که برای راه افتادن امور و به هم نریختن اوضاع و بسیاری دلیل دیگر قبولشون میکنیم.

افرادی که استیو جابز در تبلیغ شرکت اپل از اون ها به عنوان وصله های ناجور، دیوانگان و مشکل سازان یاد میکنه همون افرادی هستن که این توهمات رو به چالش کشیدند و توهم‌های خاص خودشون (و احتمالا مفیدتر) رو برای خودشون استوار کردند.

برگردیم به فلسفه زندگی، پس به این نتیجه رسیدیم که باور به بعضی از این توهم ها میتونه برای ما مفید باشه. کسی که با تمام وجود باور داره که آدم باید تلاش کنه تا خدا ازش راضی باشه به میزان خلوص در باوری که به این توهم داره و میزان عملی که در راستای اون انجام میده ذهن آرومتر و زندگی بهتری خواهد داشت. در فرد دیگری ممکنه باور این باشه که آدمها باید به حق و حقوق هم احترام بگذراند. یا اینکه زندگی چیزی جز شاد بودن و شادکردن مردم نیست. هرچی باور راسختری به این موضوعات قراردادی داشته باشیم و قاطعانه قبولشون کرده باشیم زندگیمون رو میتونیم به سطوح بالاتری از این جملات ببریم و دغدغه های جدید رو کشف کنیم و سرگرم بشیم.

اگر بخوام خلاصه بگم. باید به چیزی باور داشت. استیو جابز در آخرین سخنرانی 14 دقیقه ایش که دوبله شدش روی وب هم هست هم همین جمله رو در دقیقه آخر میگه:

ما باید باور داشته باشیم. به خودمون، به سرنوشتمون یا به هر چیز دیگه.

بیاید یک بار برای همیشه مسائلی رو که با شک بهش نگاه میکردم و تصمیم نگرفتن قاطعانه‌ش مدتهاست که زندگی مارو در همون سطوح پایین نگه داشته حل کنیم. درست یا اشتباه مهم نیست. همین که پذیرفتنشون برای ما مفید باشه و ازش سودی ببینیم واقعا چه چیز دیگه ای میخوایم؟ مخاطب این حرفم بیشتر خودمم که حدود 2 ساله نتونستم دوستی رو به طور کامل فراموش کنم و گهگاه دوباره شروع به نشخوار کردن خاطراتم میکنم. این خودمم که باید یک بار برای همیشه بعضی از مسائل رو حل کنم و با خودم قرارداد ببندم.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

تکه های گمشده و مکانیزم های دفاعی

امروز اتفاقی افتاد که دوباره من رو یاد مطلبی انداخت که دوسه روز پیش نوشته بودم. در مورد تکه های گمشده و پازلهای ناکامل رفتار و گفتار خودمون در ارتباط با دیگران و تاثیری که این کار میتونه بر طرف مقابل داشته باشه گفته بودم. به طور خلاصه اگر رفتاری غیر معمول از خودمون نشون بدیم و طرف مقابلمون دلیلش رو ندونه و مجبور به فکر کردن برای پیدا کردن اون تکه پازل گمشده بشه میتونه برای رابطه ما آسیبزا باشه.

امروز بنا به دلایلی و طبق معمول با تعدادی از دوستانی که باهاشون کار میکردم به مشکل خوردم. از همون مشکلات همیشگی که یا حل میشن و یا فراموش میشن و اتفاق خاصی هم نمیافته چرا که چندان مهم نیستند. قضیه این بود که نسبت که درخواست ها و توضیحات ساده ای که میخواستم حالت دفاعی میگرفتند یا دوستانه عمل نمیکردند یا طفره میرفتند. از نزدیک بعد از ظهر بود که رفتارم کمی سنگین شد. کمتر باهاشون حرف میزدم. اینکارها رو میکردم ولی از دستشون هم ناراحت نبودم. چرا که این ماجراها همیشه بود.

موقع برگشت بود که دوباره یاد حرفهای خودم افتادم که ای بابا من که این همه در مورد این موضوع حرف زدم حالا خودم حواسم به رفتارم نبود.

برگشتم و امروزم رو مرور کردم. وقتی کم حرف شدم دلیل واضح و مشخصی نداشت که دیده بشه و مطمئنن بقیه رو مجبور به فکر کردن کرده بودم. وقتی ازشون فاصله میگرفتم و مشغول کار خودم میشدم هم قطعا هیچکدوم از کاری که میکردم مطلع نبودن و فقط میدیدند که پشت کامپیوتر نشستم و دارم تند تند کاری انجام میدم.

وقتی قیافم رو گرفته نشون میدادم و کمتر لبخند میزدم هم علامتی نشون ندادم که توضیح مشخصی براش وجود داشته باشه.

نتیجه باقی گذاشتن چندین جای سوال برای رفتارم در پشت سرم بود.

امروز درس دیگه ای هم گرفتم، فهمیدم اگر که تعداد این سوالات از مقداری بیشتر بشه و فرد مقابل رو به زحمت بندازه یک اتفاقی میافته... اون فرد دریچه ی احساسی خودش رو میبنده و رابطه ی احساسی خودش رو با موضوع بسته نگه میداره و بهش فکر نمیکنه. این یکی از همون مکانیزمهای دفاعی در ماست که با قطع ارتباط موضوع با ما و بیخیالی نسبت به موضوع مارو از آسیبهایی که ممکنه از اون ماجراها برای ما بیفته محافظت میکنه.

فکر میکنم آخر همه ی این شفاف نبودن ها به اینجا برسه. در رابطه های زناشویی هم همینطور. شما رو یاد اون کلیپ میاندازم که احتمالا دیدید مردی میره تا از زنش که قهر کرده عذر خواهی کنه اما وقتی زنش قبول نمیکنه و برمیگرده اون آقا هم خانمش رو با یک هول روی برفها پرت میکنه و هار هار میخنده. دلیل این چی میتونه باشه جز بیگانه شدن احساسی با همراه زندگیمون؟؟

ندونستن دلیل یک رفتار فرد مقابل به شرط مهم بودن برای آدمها دردآوره. و واقعا هم دردآوره. فقط تصور کنین وارد خونه میشیم و می‌بینیم پدرمون دیگه باهامون حرف نمیزنه و فقط تو چشممون نگاه میکنه. شدت این درد به حدیه که اگر کمی ادامه پیدا کنه باعث فعال شدن این نوع از مکانیزم دفاعی بشه و اونجاست که همراه این اتفاق احترام و بزرگی پدر برای فرزندش به یکهو از بین میره.

اصولا کارش هم همینه. اول اذیت میشیم و درد میکشیم. این اذیت تکرار میشه و مطمئن میشیم که با ادامه دادن رابطه به این شکل قراره همیشه اذیت بشیم. نا خودآگاه شروع به خنثی کردن حسی خودمون از اون موضوع از اون فرد ایجاد کننده درد میشیم.

حالا که فکر میکنم باید بیشتر مراقب این رفتارها باشم. اگر ناراحتم بهتره دیگران بفهمند ناراحتم و اگر به شکل غیر معمولی خوشحالم باید بذارم بقیه دلیلش رو بفهمن. اگر حسادت میکنم اگر عصبانی ام، اگر احساس ضعف میکنم... اگر کسانی که با اونها در ارتباطم دلیل رفتارم رو به این دلایل که گفتم وصل کنند هم پشتیبانی اونها رو خواهم داشت و هم حالشون رو بد نخواهم کرد.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه