جایی برای مرور زندگی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تفکر جانبی» ثبت شده است

ذهن و کارکردش به چه شکل است؟ تمثیلی از ادوارد دبونو

نمیدانم اسم دبونو رو تابحال شنیدید یا نه. اگر اسم کتاب شش کلاه تفکر رو شنیده باشید ادوارد دبونو نویسنده همین کتاب هست. فردی که تلاش میکنه تا به مخاطبانش عاشقانه و مخلصانه فکر کردن رو یاد بده. حس میکنم اگر مثل خودش عاشقانه گوش به حرفهاش بسپریم و به حرفاش فکر کنیم به قدری زیبا فکر و ذهن مارو تراش میده که بعدا میگیم ممنون آقای دبونو و برای همیشه در خاطرمون میمونی برای کمکی که بهمون کردی و دیدی که بهمون دادی تا دنیارو و دیگران رو از همه مهمتر خودمون رو بهتر ببینیم.

اگر به عنوان کسی که حالا داره چهارمین کتاب رو از این نویسنده میخونه بخواید ایشون رو توصیف کنم میگم دبونو احتمالا یه آدم مهربون و عاشق یادگیری بوده. و سعی کرده اون چه که دیگران سعی میکنند با پیچیده کردنش خودشون رو ارضا کنند، به شکلی ساده برای ما توضیح بده.

توی کتاب شش کلاه تفکر بود که در قالب شش کلاه به ما جدا کردن انواع شیوه فکرها رو گوشزد کرد و گفت اگر با هم از این شش کلاه استفاده کنید -کاری که اغلب افراد میکنند- مثل ان میمونه که به مغزتون بگید چند تا هندونه‌ی فکری رو با هم بلند کن.

توی کتاب تفکر جانبی دبونو با ادبیات خودش ساختار فکری خشک منطقی رو در هم میشکنه و میگه بیاید برای پیشرفت و توسعه مغز لعنتیمون کمی هم غیر منطقی فکر کنیم! ولی بعد مارو رها نمیکنه. بهمون آچار و انبردست و یه ماشین اسقاطی میده و میگه بیا و روش تا میتونی تمرین کن تا یادش گبیری و بتونی تو زندگیت موتور فکرت رو چطور تعمیر کنی.

توی کتاب هنر سریع فکر کردن مارو هر روز با چند تا چاقو و بطری نوشابه سرگرم میکنه و بعد از هر درس وقتی نتونستیم مسئله ای رو حل کنیم میشینه  کنارمون و میگه کجا درست و کجا اشتباه رفتم و بعد مگه به این موضوع هم فکر کن.

توی کتاب مکانیزم ذهن... فعلا هیچی نمیگم چون تازه شروعش کردم. این کتاب رو دبونو حدود 50 سال پیش نوشته. اما یه تمثیل جالب رو که تو این کتاب خوندم میگم که توش توضیح میده مغز و کارکردش چه شکلیه.

دبونو در خصوص ذهن اینطور توضیح میده که ذهن مثل کاغذیه که بر روی اون الگوهای بسیار زیادی ترسیم شده. کاغذی که در اتاق تاریکی قرار داره. و چراغ قوه ی کوچکی که بر روی این کاغذ در حرکته.

ما تمام اون الگوها برامون آشناست چرا که خودمون اونها رو تک به تک با تجربیات زندگیمون کشیدیم. اما فضا اونقدر تاریکه که نمیتونیم اون چه روی کل این کاغذ هست رو ببینیم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

انسداد در اثر گشودگی

عنوان این مطلب عنوان 21مین فصل از کتاب تفکر جانبی ادوارد دبونو هست. عنوانی که درونش پارادوکسی جالب وجود داره. این تصویر هم توی همین فصل بود.

ادوارد دبونو - تفکر جانبی

موضوع کتاب راجع به شیوه ای از تفکره که ما گاهی ناخودآگاه اون رو هم در کنار شیوه تفکر اصلیمون یعنی تفکر عمودی استفاده میکنیم. تفکر عمودی به قول دبونو به عمق ماجرا میپردازه و عمیقتر شدن براش مهمه و تفکر جانبی حرکتی افقی‌وار داره. حرکتی به سمت جنب مسائل و نه عمق.

از منظر تفکر عمودی فقط موارد صحیح قابل قبوله و اگر چیزی در نظام ارزشگذاری ما با برچسب نه علامت گذاری بشه رو کنار میگذاره پس اساس کارش قضاوت کردن در مورد چیزهاست.

اگه بخواید یه مشما رو از روی زمین بلند کنید از بین این راه ها کدوم رو انتخاب میکنید؟ با دست؟ با پا؟ با انبردست؟ با گیره لباس؟ با کش مو؟

تفکر عمودی در عرض چند صدم ثانیه قبل اینکه بخوایم حتی خوندنش رو تموم کنیم قضاوتش رو انجام داده و انتخابی که به نظرش بهتره رو انجام داده.

اما دیدگاه تفکر جانبی نسبت به این مسائل چیه؟ در این مدل فکر کردن قضاوت کردن هیچ معنایی نداره یعنی درش راهی نداره. یعنی هیچ! حتی یک ذره. و اساس تفکر جانبی هم همینه. وقتی قضاوتی نباشه به جاش گردش و حرکت رو خواهیم داشت.

در مورد تفکر جانبی توی چندین مطلب صجبت کردم و بیشتر حرف نمیزنم. میتونید اینجا این مطالب رو ببینید. (تفکر جانبی)

اما برگردیم به تصویر و عنوان این مطلب. دبونو توی فصل 21 کتاب توضیح میده که ما وقتی راهی مرسوم و مشخص و کلیشه‌ای برای انجام یک کار داریم و ازش پیروی میکنیم ناخودآگاه نسبت به باقی راه های ممکن کور میشیم. یعنی به کل از وجودشون آگاهی پیدا نمیکنیم. اون تصویر بالا رو خیابونهایی تصور کنید که ازش در حال گذر هستیم تا به مکانی خاصی برسیم. وقتی به مسیر اول میرسیم میدونیم که باید دوتا انتخاب کنیم، یا از چپ بریم یا از راست. و هرکدوم رو که انتخای کردیم اگر مسیرمون مسدود یا اشتباه بود میتونیم دوباره به مکان قبلیمون برگردیم تا انتخاب دیگه ای رو داشته باشیم و راهمون رو پبدا کنیم. در شکل بالایی ما میدونیم که کجا انتخاب و چی رو انتخاب کردیم. اما در شکل دوم داستان کمی متفاوته.

توی تصویر پایینی یک راه کلیشه ای وجود داره، یک راه مستقیم که عقل سلیم اون رو دیده و برای رفتن انتخاب کرده و همینطور میره و انتخاب دیگه ای رو پیش روی خودش نمیبینه -همان کور شدگی- در صورتی که اون مسیر اصلی انقدر برای ما بدیهی شده که گزینه های کناری و جانبی برای ما حالت نامرئی داره. تصور کنید ما مسیر طولانی ای رو روی این مسیر مستقیم رفتیم و انتخاب خاصی پیش روی ما وجود نداشته و بعد به یک بنبست بخوریم. ادوارد دبونو میگه که در این مواقعا ما نمیتونیم انتخاب های دیگمون رو به یاد بیاریم تا برگردیم و راهمون رو عوض کنیم چرا که تا حالا بهش فکر نکردیم که راه های دیگه ای هم وجود داره و نمیدونستیم که ما در هر خیابان فرعی قدرتی برای انتخاب داشتیم.

اینها حرفها و درس های اقای دبونوی بینظیر بود و وقتی بهش فکر میکنم میبینم چقدر اون تصویر دوم توی زندگیم زیاد بوده. تصویر اول رو به خوبی میشناسیم. خیلی خیلی خوب. وقتی که تصمیم گرفتیم کنکور بدیم یا ندیم، وقتی که تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم یا نکنیم، با دوستمون باشگاه بریم یا نریم، کار خودمون رو راه بندازیم یا به کار عادیمون ادامه بدیم. ما همه این جور انتخاب ها رو یادمونه. اما تصویر دوم چی؟ با اطمینان میتونم بگم نه... این راه ها خیلی خیلی زیادن. چیزی ازشون به خاطر نداریم و اگر داشته باشیم همون حالت اوله.

من وقتی گفتم میخوام زبان یاد بگیرم بین وسائل و ابزارهایی که برای آموزش استفاده کردم انتخاب انجام دادم. مثلا به جای خوندن کتاب لغاط سعی کردم روی مکالمه کار کنم. بین انواع راه های مختلفی که برای آموزش مکالمه وجود داشت آموزش مکالمه نصرت رو انتخاب کردم و سریال دیدن با زبان اصلی. این راه هایی که انتخاب کردیم ترکیبی از هر دو این مسیرهاست. الان که فکر میکنم میشد با اون دوستی که اونم اتفاقا زبان دوست داشت باهم دیگه تمرین کنیم. البته که همه این راه های یک اندازه اثر گذار نیستند اما راه سوم رو اون موقع نمیدونستم و بهش فکر نکرده بودم.

وقتی توی مسیری مثل شکل دوم قرار میگیریم بنظرم راحتی مارو از فکر کردن بیشتر به کاری که داریم میکنیم باز میداره. اصلا چرا باید تغییری بدیم وقتی یه چیری راست راست داره راه خودش رو میره؟! بله اون فکر کردن ها و تلاش کردن برای فهمیدن اون راه ها درد داره و زحمت میطلبه.

گاهی باز بودن راه ما و نبودن مانع خودش باعث یه مشکل میشه. همون مشکلی که توی عنوان آورده شده، یعنی بسته شدن راه های ممکن و قابل رفتن بهمون. این که بدونیمش مهمه چون برای آیندمون مهمه. فقط باید بگردیم... ما واقعا الان نمیبینمشون!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

ادوارد دبونو و مقوله موثر بودن و صحیح بودن

ادوارد دبونو میگه تفاوتی وجود داره بین موثر بودن و صحیح بودن. ما موثر بودن رو در آخر کار با توجه به نتیجه ی بدست اومده قضاوت میکنیم و میگیم که بله این کار موثر واقع شد و نتیجه داد. ما توی حالتی که موثر بودن برامون مهمه حتی مجازیم بدون دلیل خاصی گاهی مسیرهایی رو بریم که در منطق نمیگنجه و در ظاهر کاری نادرسته اما در آخر به چیزی که میخوایم میرسیم. ما راه اشتباه رو بر خودمون نمیبندیم و به کل انکارش نمیکنیم. از انجام کار اشتباه نمیترسیم چرا که دنبال مسیرها و راه ها و تجربیاتی هستیم که قطعه ای از پازل بصیرت مارو شکل بده.

اما ما گاهی صحیح بودن رو بر موثر بودن در اولویت قرار میدیم. در اینجا ما فقط به دنبال راه های درست میریم. راه های اشتباه، راه های غیر منطقی و بدور از صحت در اینجا پذیرفتنی و مشروع نیستند. ما باید از اولین قدم تا آخرین قدم را طبق برنامه و طبق چیزی که درست است پیش ببریم. اگر راه رسیدن به محل کار را بلدیم به دور از عقل است تا مسیرهای دیگر رو هم امتحان کنیم. این اصرار بر صحیح بودن یکی از اصولی است که تفکر عمودی -یا منطقی- بر اون استواره. صحیحترین و معقول ترین راه همیشه باید انتخاب شوند.

ما آدمهای با تفکر عمودی غالب رو زیاد میبینیم. کسانی که یک غذا رو برای هزارمین بار به یک شکل میپزن. کسایی که هزارمین بار از یک مسیر رفتن رو ترجیه میدهند و کسایی که دوست ندارند در کارشان کمترین تغییری که به نظرشان غیر منطقی باشد را بوجود بیاورند.

موثر بودن اساس تفکری است که به عنوان تفکر جانبی شناخته میشود و ادوارد دبونو در کتاب تفکر جانبی به آن میپردازد. باز بودن دستمان برای ایجاد تغییر در دریافت بازخورد از ویژگی های این نوع تفکر است.

دبونو ما را به شدت از قضاوت در مورد خوبی یا بدی این دو روش تفکر منع میکند، او در عوض این توصیه را دارد که باید هر دو روش را یاد گرفت و هر زمان که لازم شد بدون اینکه بابتشان انرژی و هزینه زیادی بدهیم استفاده کنیم. او در کتابش از تکنیک های تفکر جانبی صحبت میکند. مثالها و تمرین های شیرینی هم برای انجام دادن و یاد گرفتن آن تکنیکها می‌آورد.

اما فکر نوشتن درباره این موضوع مربوط به امروز صبح است که تا با صحنه زیر مواجه شدم یاد حرف های دبونو افتادم.

تفکر جانبی

در نگاه اول ظاهرا توجه به تابلو ما را از هدف دور می‌کند. منطق یک کودک 5 ساله این را میگوید که این راه صحیح نیست چرا که ما را از هدف دور می‌کند. اما ما میدانیم که گاهی دور شدن -بخوانید انجام کارهای بی‌ربط و نا متناسب اما حساب شده- لازم است تا به موقعیت درست برای رسیدن به هدف دست پیدا کنیم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

جستجو مهم‌تر از قضاوت

برخلاف روزهای قبل که هر روز یک فصلی از کتاب تفکر جانبی از ادوارد دبونو رو میخوندم امروز احساس کردم هنوز فصل دهم رو که درباره قضاوت در مورد اطلاعات و به تعویق انداختن قضاوت هست رو، اونقدری که لازمه نفهمیدم. برای خودم مصداق و مثال آوردم اما هنوز این حس رو دارم که لازمه صبر کنم.

سعی کردم برای خودم تمرینی طراحی کنم که به فهمش کمک کنه اما فایده ای نداشت.

یکی از دلایل این اتفاق اینه که تجربه ای نداشتم یا یادم نمیاد که برام بتونه این مفهوم رو به صورت ملموسی زنده کنه. اما خب کراولر مغزم هنوز داره روش کار میکنه :)

برای امروز پاراگرافی از همین فصل کتاب رو گفتم اینجا بگذارم تا هم برای خودم تکرار بشه و هم شاید ایده ای برای کسی داشته باشه.

در اجرای عملی تاخیر در قضاوت:

شخص در ارزیابی و قضاوت یک ایده عجله به خرج نمی‌دهد. او قضاوت یا ارزیابی را بعنوان عوامل مهمی که بایستی نسبت به یک ایده بانجام برسد تلقی نمی‌کند. او برای جستجو امتیاز بیشتری قایل است.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

ادوارد دبونو و درس به تعویق انداختن قضاوت

امروز درس دیگه ای از ادوارد دبونو رو میخوندم. ایشون در فصل دهم کتاب تفکر جانبی به توضیح این موضوع میپردازند و میگن که چرا باید قضاوت هامون رو به تعویق بیندازیم.

تفکر جانبی

قبل از هر چیزی احتمالا لازمه تا به بازنگری از تعریف قضاوت برای خودمون داشته باشیم تا بدونیم قضاوتی که دبونو داره در موردش صحبت میکنه چجور قضاوتیه. انسان یه موجود قضاوت گره. قضاوت نه به معنی عامیانه اون یعنی انتخاب دیدگاه درباره کسی بلکه در معنای صحیحش یعنی انتخاب موضع خودمون در قبال یک اطلاعات جدید هست.

ما وقتی توی اینستاگرام روی بعضی از مطالب بیشتر می‌ایستیم و از روی بعضی از اونها سریع میگذریم چیزی که ناخودآگاه در حال انجام اون هستیم نوعی قضاوت کردنه. بدون اینکه متوجه بشیم به سمت چیزی میریم یا ازش دوری میکنیم.

وقتی میریم بستنی فروشی و از بین ده تا طمع که احتمالا همشون رو تست کردیم یکی رو میل داریم، بدون اینکه بفهمیم به 9 تاش نه گفتیم و به یکی بله.

یا همینطور وقتی خبری رو توی شبکه های اجتماعی میخونیم. اینکه کدوم کانال رو انتخاب کنیم. کانالهای خبری اینوری را بخونیم یا اونوری یا وسطی همه بر اساس نوعی قضاوت در ماست.

پس میبینیم که خیلی با اون معنی ای که تقریبا حالا به یک کلیشه تبدیل شده فاصله داره. شاید یکجورایی معنای علمی تری داره. راستش چیزی که مردم معمولا در مورد قضاوت فکر میکنن بیشتر مربوط به مفهوم پیش قضاوت و پیش داوریه تا قضاوت. ما انسان ها به قضاوت و ارزیابی میکنیم و به قول معلم شعبانعلی کسی که قضاوت نمیکنه فقط یه آدم مردست.

در مورد تفکر جانبی هم اگر بخوام مروری کوتاه کنم باید بگم تفکر جانبی و تفکر عمودی دو نوع از شیوه فکر کردن تو زندگی بود. به نقل از دبونو تفکر عمودی تفکریه که با عمق بخشیدن به دانسته های قبلی سر و کار داره و تفکر جانبی با پیدا کردن راه های جدید و دانسته های جدید سر و کار داره. دبونو تشبیهی داره که میگه ما با تفکر جانبی سوراخ جدید حفر میکنیم و با تفکر عمودی سوراخ هارو عمیق تر میکنیم.

در فصل نه از کتاب تفکر جانبی همین موضوع رو با تفکر رو به جلو و تفکر رو به عقب توضیح میده. تفکر رو به عقب با اونچه ما قبلا فهمیدیم سر و کار داره و مثلا میتونه توصیف یه منظره یا موقعیت باشه و تفکر روبه جلو پیدا کردن موضوعات جدید. و یکی از مفاهیم مهم در تفکر جانبی که بیشتر به تفکر رو به جلو تمایل داره تا تفکر رو به عقب رو به تعویق انداختن ارزیابی یا قضاوت میدونه.

بگذارید با یک مثال این موضوع رو توضیح بدم. احتمالا وقتی بخواید برای اولین بار به محل کار یا دانشگاه یا مدرسه بریم چندین را وجود داره -اگر براتون قابل تصورتره لطفا تهران رو تصور کنین با خیابانها، شبکه ی مترو، اتوبوس و تاکسی ها- ما برای اولین بار میخوایم بریم به اون محل و تقریبا میدونیم چجوری بریم چون کسی بهمون توضیح داده که از چه مسیری بریم. ما هفته اول رو با همون مسیر میگذرونیم. و تقریبا با مسیر آشنا میشیم. ذهن قضاوتگر ما اگر همین روند رو ادامه بدیم بعد از مدتها اون مسیر رو تنها مسیر و احتمالا بهترین مسیر میدونه چرا که اگر اینطور نبود ما راهمون رو تغییر میدادیم. این قضاوت در مورد ارزش یک مسیر کورکورانست. چیزی که وجود نداره چیزی هست به اسم بصیرت یا insight. و راه بدست آوردنش رو ادوارد دبونو به زیبایی توضیح میده، چیزی به نام به تعویق انداختن قضاوت.

ما وقتی بارها اون مسیر رو میریم تقریبا میتونیم در مورد میزان راحتی و زمان و هزینه ای که برای ما داره به یه دیدگاهی برسیم به عبارت دیگه درباره مفید یا غیر مفید بودنش نظری داشته باشیم. طبق حرفهای دبونو غیر مفید ترین کاری که میشه انجام داد قضاوته. یعنی بگیم این مسیر عالیه و یا کلا اصلا به مسیر دیگه ای فکر نکنیم. تعویق اندازی قضاوت به ما فرصت پیشروی و کشف میده. ما اگر مسیرمون رو عوض کنیم و از مسیر جدیدی بریم در مورد اون هم به دیدگاه خاصی از مفید بودن با غیر مفید بودن میرسیم. و اگر این کار رو ادامه بدیم بعد از مدت ما به بصیرت در انتخاب رسیدیم و اون موقعست که میتونیم بگیم بله مسیر شماره دو راحت ترین مسیره اما مسیر شماره 1 ارزانتره و زمان هم اینقدره. "راحت ترین مسیر" یک قضاوته. "ارزاترین مسیر" هم یک قضاوته. اینجا هم ما قضاوت کردیم اما اینکار رو مدت ها به تعویق انداختیم. ما اگر همون اول مسیرمون رو بهترین میدونیستیم قطعا جای دیگری می‌بودیم.

بصیرت چیزیه ما آدمها رو از هم متمایز میکنه. گاهی بهش تجربه میگن اما بنظرم بینش یا بصیرت لغت رساتریه.

پی نوشت:این مثال رو گفتم چون دوران دانشجوییم رو مدام بین تهران و کرج در رفت و آمد بودم. شاید برای هر دانشگاهی بیشتر از 4 یا 5 مسیر رو بشه رفت. اما چیزی که میخوام بگم اون حس ترس از مسیر غریبست. حسی کاملا پنهان ولی بنظر واقعی. نمیدونید چقدر اول میترسیدم مسیرم رو عوض کنم و گم بشم. اما لذتی که شناخت راه های متفاوت برای آدم داره اینه که یه چیز صلب و سخت رو برای آدم مثل بازی میکنه. قطعا اگه یه مجسمه رو از ارتفاع بندازید پایین صد تیکه میشه ولی اگه یه گربه رو از هر سمت و جهتی بندازیم روی پاهاش رو زمین پیاده میشه.

بنظرم بینش به ما حس و آگاهی اون گربه رو میده. با حس گربه ای ما میدونیم کجاییم. تقریبا میدونیم تو چه وضعیتی قرار داریم. میدوینم چکار کنیم تا به وضعیت پایداری دست پیدا کنیم. و میدونیم دقیقا به کجا باید بریم.

اما چیزی که هست اینه که ما متاسفانه بنظرم بیشتر بینشمون رو مدیون اجبار بیرونی مثل رفتن به دانشگاه یا ... هستیم وگرنه اگر به خودمون بود چرا باید سعی کنیم چنین کارهایی رو انجام بدیم.

آفرین به اون کسی که انگیزه درونی برای کسب این بینش داره. کم کم یاد میگیریم چی رو میخوایم و کجا رو.

به یه نتیجه جالب هم رسیدم، اینکه اکثر آدمها -اگر نگم همه- اگر چیزی رو میدونند تقریبا به اجبار بوده. کسی که بخاطر کارش باید نامه نگاری یاد میگرفته. کسی که چون کار دولتی پیدا نکرده کارآفرین شده. کسی که به اجبار جامعه و مد به سمت چیزی رفته و خیلی مثالهای دیگه.

و اینکه چیزی که هست اگر اون اجبار نباشه معمولا کمتر کسی علاقه به تغییر داره. چرا که همونطور که اشاره کردم ترس از ندانستن چیزهای جدید چیزیه که بقدری قویه که مارو مشغول چیزای آشنا تر نگه داره.

پی نوشت دو: راستش این موضوع یعنی همون به تعویق انداختن قضاوت رو میخواستم تمرین کنم. دونستن صرف اینها از جنس اطلاعات بود و عمل بهش جای خودش رو داره. اما دیدم خیلی با تمرین ها و معماهای شکلی که دبونو تو کتابش داره متفاوته. فکر کنم مجبورم چشمام رو باز کنم و ببینم و بهش عمل کنم. یعنی انرژی و توجه زیادی رو طلب کنه. اما نتیجه حتما چیز خوبی خواهد بود.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه