جایی برای مرور زندگی

۱۱۴ مطلب با موضوع «یادداشت ها» ثبت شده است

دوری و انفصال از یادگیری

دیروز بعد از چند روز دست به قلم نشدن نشستم و خواستم تا مطلبی بنویسیم.چیزی که اینجا قرار است در موردش حرف بزنم اثری است که این چند روز انفصال در نوشتن در من گذاشته. این جدایی ها قابل بسط دادن به خیلی از جنبه های زندگیمان است. از جدایی از محیط خانه یا کلاس زبان گرفته تا دوری کردن از کاری که مدتی مرتب و با نظم انجام میدادیم، مثل نوشتن، مثل ورزش کردن و ...

دیروز که صفحه ارسال مطلب وبلاگ را باز کردم اول با عنوان مشکل پیدا کردم. نمیدانستم راجع به چه چیزی بنویسم. تا هفته پیشش که مرتب مینوشتم این اتفاق نیفتاده بود. یعنی شده بود وقتی تصمیم به نوشتن میگرفتم بلافاصله یکی از اتفاقات روز به صورت رندوم و در کسری از ثانیه به ذهنم میرسید و با تمرکز و سرعت مناسب شروع به تایپ کردن میکردم. پس وقتی مدتی از کاری که به آن عادت کرده‌ایم دوری می‌کنیم و دوباره انجام آن را شروع میکنیم ممکن است در ابتدا حس خوبی نداشته باشیم، چرا که به این حرف میرسیم که: من که قبلا خوب بودم و راحت این کار را انجام میدادم چرا الان اینطوری شدم؟

از طرفی طی اون یک هفته موضوعاتی هر روز به ذهنم میرسید که بنویسم ولی هیچکدوم تبدیل به عمل نشد بنابراین یک جمع شدگی و درهم ریختگی پیش اومد جوری که وقتی موضوعاتو لازمشون داشتم هیچکدوم به یاری ام نمیومدن.

اثر بعدی فراموش کردن زبانِ اون کاره. معمولا وقتی مرتب مینویسیم به مجموعه ای از لغات عادت میکنیم که دیگه هنگام نوشتن ناخودآگاه و با تسلط خوب از اونها استفاده میکنیم. اما این مجموعه لغات و این فضا بعد از مدتی دوری کمرنگ و کمرنگتر میشه. این حالت رو در جاهای دیگه و کارای دیگه هم زیاد دیدم. فرض کنید که از نزدیک ترین دوستتون یک ماهه فاصله گرفتید و تو این مدت با کسی هم حرف نزدید. وقتی پیش هم بیاید و بخواید صحبت کنید احساس میکنید برای حرف زدن دارید کلی انرژی و فکر اضافی صرف میکنید.

شاید این حرفی که میزنم جمله ی ساده ای باشه، اما به نظرم اساس و پایه یادگیری ما دور همین گزاره میچرخه.

اگر فعالیتی را بیشتر تکرار کنیم و بیشتر درگیر آن باشیم زودتر یادش میگیریم. تکرار و درگیر بودن چیزیه که ارتباطات جدید رو در مغز ما بوجود میاره و بعد اونها رو محکم و محکمتر میکنه. بعد از مدتی دیگه به انجامش فکر نمیکنیم. هرکاری که باشه انجامش برای ما راحت و راحت تر میشه.

یه موضوع کوچیکی هست که خودم مدت ها بعد از فهم این موضوع ازش غافل بودم... ما گاهی به انجام بعضی از کارها فکر میکنیم و با تکرار اونها اونها رو بهتر یادمیگیریم، مثل شطرنج، فوتبال یا درست کردن قرمه سبزی و گاهی هم به انجام کارهایی فکر نمیکنیم و بازم یادشون میگیریم! این حالت دوم خیلی خیلی مهمه چرا که میتونه به ضرر ما یا به سود ما باشه.

همین الان داریدچکار میکنید؟ این مطلب رو میخونید؟ به خود خوندنتون فکر کردید؟ به طرز نشستن روی زمین یا صندلیتون؟ به نوع گرفتن گوشی در دست. به زاویه گردن، به نوع نفس کشیدن و ...

یه متن 600 کلمه ای رو خوندید و ذهن شما این کلمات رو معنا میکرد. راحت خوندید؟ همین کار آیا وقتی هشت سالمون بود به همین راحتی و سادگی بود. ما آدمها از یک جایی ببعد یادمون میره که در حال یادگیری موضوعی هستیم.

خودم که حالا دستم توی نوشتن کمی روون شده حواسم نیست که اگر ادامه ندم مدام ضعیف و ضعیفتر میشم و نوشتن برای من تا حدی سخت تر میشه. منظور از این حرفها این بود که ما در خیلی از کارهامون فراموش کردیم که در حال یادگیری ایم. به قول یه معلمی ما لازمه گاهی این چیزا رو از انتهای مغزمون بیرون بکشیم و دستمالی به سر و روش بکشیم و دوباره سر جاش قرار بدیم. البته که تغییر دادن این یادگیری ها که به عادت تبدیل شده بسیار سخته اما حد اقل با این کار نسبت بهش احساس تسلط میکنیم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

فلسفه زندگی و باور

امروز حرف جالبی به فکرم نرسید که بزنم بخاطر همین برمیگردم به یه موضوع کلیشه ای.

یکی از مواردی که ما توی زندگی باهاش درگیر هستیم یا خواهیم شد و هرکدوم مجبوریم شکل ویژه ای از اون رو برای خودمون شکل بدیم فلسفه زندگیه. اینکه بتونیم یه توضیحی برای زندگیمون و چیزهایی که میبینیم داشته باشیم. اینکه چرا بوجود اومدیم، چرا این اتفاقات داره میفته و کلا پاسخ به سوالاتی از این قبیل در درون خودمون.

قبلا در مورد این صحبت کردم که انسان نیازمند معنا دادن به زندگیش و اتفاقاته وگر نه اگر ذهن توسعه یافته ای نداشته باشیم ممکنه گرفتار یاس و پوچی و کرختی بشیم. بخاطر همین مجوریم برای زندگیمون توضیحاتی بیاریم یا بیابیم. خیلی از این توضیحات از جنس توهمه و ساختگیه ولی میزان تاثیر گذاریشون دقیقا به میزان باوری که بهشون داریم بستگی داره.

شاید دین هم از همین جنس باشه. هر چقدر باور بیشتری بهش داشته باشی بیشتر توی زندگی کمکت میکنه. به قول استادی صحبت از خوب و بد بودن نیست، صحبت از مفید و غیر مفید بودنه.

باور کردن یک قرارداده که با خودمون میبندیم. ما سالها پیش با خودمون قرار داد بستیم که به بالا و پایین اومدن آب دریا بگیم جذر و مد. بعد از قبول کردن اسم این پدیده تونستیم روش مطالعه کنیم و لیلش رو پیدا کنیم و کلی کارهای دیگه. حالا فکر کنید اگر هنوزم درگیر انتخاب یک اسم برای این پدیده بودیم و برامون حل نشده یا بهتره بگم قرارداد نشده بود حالا درگیر چه چیزی بودیم.

ما نیاز داریم تا مقداری از این توهم رو به عنوان امری قاطع بپذیریم. تنها در این صورته که میتونیم پامون رو از بعضی محدودیت ها فراتر بگذاریم و ذهنمون در درگیر مسائلی فراتر از حال کنیم.

کسی که به تازگی پدر شده نقش جدیدی به نقش های قبلی زندگیش اضافه شده. اگر کسی نتونه برای خودش این نقش رو هضم کنه بارها و بارها در زندگیش دچار اصتکاک میشه. ممکنه باخودش بگه چرا من باید از راحتی و آرامش خودم بزنم تا موجود دیگه ای راحت باشه. چرا من باید 6 روز در هفته کار کنم و زندگی نکنم. این فرد نتونسته نقش پدری رو برای خودش با قطعیت قبول کنه. نتونسته قراردادی که وجود داره رو پذیرا باشه و حالا در زندگی مدام دچار استحلاک فکری و اصطکاک روانی میشه.

همین مسئله در جاهای دیگه زندگیمون هم وجود داره. ما به سطحی از باور به توهمات احتیاج داریم. شاید کلمه توهم بار منفی داشته باشه ولی ما داریم در مورد ماهیت اونها حرف میزنیم. پادشاهی رو فرض کنید که خودش رو مالک کل کشورش میدونه. یا مدیر دولتی رو که بودجه شرکتش رو چیزی مثل پول تو جیبی بابا میدونه که میتونه هر جا دلش خواست بدون توجیهی خرج کنه و به هر کسی خاست بده. یا فردی که بخاطر جایگاهش حق و حقوقی رو برای خودش میدونه. توهم چیزیه که ما خودمون از خودمون میسازیم و باورش هم میکنیم، گاهی با دلیل و گاهی بی دلیل. توهم چیزی از این جنسه، که برای راه افتادن امور و به هم نریختن اوضاع و بسیاری دلیل دیگر قبولشون میکنیم.

افرادی که استیو جابز در تبلیغ شرکت اپل از اون ها به عنوان وصله های ناجور، دیوانگان و مشکل سازان یاد میکنه همون افرادی هستن که این توهمات رو به چالش کشیدند و توهم‌های خاص خودشون (و احتمالا مفیدتر) رو برای خودشون استوار کردند.

برگردیم به فلسفه زندگی، پس به این نتیجه رسیدیم که باور به بعضی از این توهم ها میتونه برای ما مفید باشه. کسی که با تمام وجود باور داره که آدم باید تلاش کنه تا خدا ازش راضی باشه به میزان خلوص در باوری که به این توهم داره و میزان عملی که در راستای اون انجام میده ذهن آرومتر و زندگی بهتری خواهد داشت. در فرد دیگری ممکنه باور این باشه که آدمها باید به حق و حقوق هم احترام بگذراند. یا اینکه زندگی چیزی جز شاد بودن و شادکردن مردم نیست. هرچی باور راسختری به این موضوعات قراردادی داشته باشیم و قاطعانه قبولشون کرده باشیم زندگیمون رو میتونیم به سطوح بالاتری از این جملات ببریم و دغدغه های جدید رو کشف کنیم و سرگرم بشیم.

اگر بخوام خلاصه بگم. باید به چیزی باور داشت. استیو جابز در آخرین سخنرانی 14 دقیقه ایش که دوبله شدش روی وب هم هست هم همین جمله رو در دقیقه آخر میگه:

ما باید باور داشته باشیم. به خودمون، به سرنوشتمون یا به هر چیز دیگه.

بیاید یک بار برای همیشه مسائلی رو که با شک بهش نگاه میکردم و تصمیم نگرفتن قاطعانه‌ش مدتهاست که زندگی مارو در همون سطوح پایین نگه داشته حل کنیم. درست یا اشتباه مهم نیست. همین که پذیرفتنشون برای ما مفید باشه و ازش سودی ببینیم واقعا چه چیز دیگه ای میخوایم؟ مخاطب این حرفم بیشتر خودمم که حدود 2 ساله نتونستم دوستی رو به طور کامل فراموش کنم و گهگاه دوباره شروع به نشخوار کردن خاطراتم میکنم. این خودمم که باید یک بار برای همیشه بعضی از مسائل رو حل کنم و با خودم قرارداد ببندم.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

تکه های گمشده و مکانیزم های دفاعی

امروز اتفاقی افتاد که دوباره من رو یاد مطلبی انداخت که دوسه روز پیش نوشته بودم. در مورد تکه های گمشده و پازلهای ناکامل رفتار و گفتار خودمون در ارتباط با دیگران و تاثیری که این کار میتونه بر طرف مقابل داشته باشه گفته بودم. به طور خلاصه اگر رفتاری غیر معمول از خودمون نشون بدیم و طرف مقابلمون دلیلش رو ندونه و مجبور به فکر کردن برای پیدا کردن اون تکه پازل گمشده بشه میتونه برای رابطه ما آسیبزا باشه.

امروز بنا به دلایلی و طبق معمول با تعدادی از دوستانی که باهاشون کار میکردم به مشکل خوردم. از همون مشکلات همیشگی که یا حل میشن و یا فراموش میشن و اتفاق خاصی هم نمیافته چرا که چندان مهم نیستند. قضیه این بود که نسبت که درخواست ها و توضیحات ساده ای که میخواستم حالت دفاعی میگرفتند یا دوستانه عمل نمیکردند یا طفره میرفتند. از نزدیک بعد از ظهر بود که رفتارم کمی سنگین شد. کمتر باهاشون حرف میزدم. اینکارها رو میکردم ولی از دستشون هم ناراحت نبودم. چرا که این ماجراها همیشه بود.

موقع برگشت بود که دوباره یاد حرفهای خودم افتادم که ای بابا من که این همه در مورد این موضوع حرف زدم حالا خودم حواسم به رفتارم نبود.

برگشتم و امروزم رو مرور کردم. وقتی کم حرف شدم دلیل واضح و مشخصی نداشت که دیده بشه و مطمئنن بقیه رو مجبور به فکر کردن کرده بودم. وقتی ازشون فاصله میگرفتم و مشغول کار خودم میشدم هم قطعا هیچکدوم از کاری که میکردم مطلع نبودن و فقط میدیدند که پشت کامپیوتر نشستم و دارم تند تند کاری انجام میدم.

وقتی قیافم رو گرفته نشون میدادم و کمتر لبخند میزدم هم علامتی نشون ندادم که توضیح مشخصی براش وجود داشته باشه.

نتیجه باقی گذاشتن چندین جای سوال برای رفتارم در پشت سرم بود.

امروز درس دیگه ای هم گرفتم، فهمیدم اگر که تعداد این سوالات از مقداری بیشتر بشه و فرد مقابل رو به زحمت بندازه یک اتفاقی میافته... اون فرد دریچه ی احساسی خودش رو میبنده و رابطه ی احساسی خودش رو با موضوع بسته نگه میداره و بهش فکر نمیکنه. این یکی از همون مکانیزمهای دفاعی در ماست که با قطع ارتباط موضوع با ما و بیخیالی نسبت به موضوع مارو از آسیبهایی که ممکنه از اون ماجراها برای ما بیفته محافظت میکنه.

فکر میکنم آخر همه ی این شفاف نبودن ها به اینجا برسه. در رابطه های زناشویی هم همینطور. شما رو یاد اون کلیپ میاندازم که احتمالا دیدید مردی میره تا از زنش که قهر کرده عذر خواهی کنه اما وقتی زنش قبول نمیکنه و برمیگرده اون آقا هم خانمش رو با یک هول روی برفها پرت میکنه و هار هار میخنده. دلیل این چی میتونه باشه جز بیگانه شدن احساسی با همراه زندگیمون؟؟

ندونستن دلیل یک رفتار فرد مقابل به شرط مهم بودن برای آدمها دردآوره. و واقعا هم دردآوره. فقط تصور کنین وارد خونه میشیم و می‌بینیم پدرمون دیگه باهامون حرف نمیزنه و فقط تو چشممون نگاه میکنه. شدت این درد به حدیه که اگر کمی ادامه پیدا کنه باعث فعال شدن این نوع از مکانیزم دفاعی بشه و اونجاست که همراه این اتفاق احترام و بزرگی پدر برای فرزندش به یکهو از بین میره.

اصولا کارش هم همینه. اول اذیت میشیم و درد میکشیم. این اذیت تکرار میشه و مطمئن میشیم که با ادامه دادن رابطه به این شکل قراره همیشه اذیت بشیم. نا خودآگاه شروع به خنثی کردن حسی خودمون از اون موضوع از اون فرد ایجاد کننده درد میشیم.

حالا که فکر میکنم باید بیشتر مراقب این رفتارها باشم. اگر ناراحتم بهتره دیگران بفهمند ناراحتم و اگر به شکل غیر معمولی خوشحالم باید بذارم بقیه دلیلش رو بفهمن. اگر حسادت میکنم اگر عصبانی ام، اگر احساس ضعف میکنم... اگر کسانی که با اونها در ارتباطم دلیل رفتارم رو به این دلایل که گفتم وصل کنند هم پشتیبانی اونها رو خواهم داشت و هم حالشون رو بد نخواهم کرد.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

روحیه همه چیز است

گاهی که غرق در کارهای تکراری هستیم و دنیای برای ما بودن در حالتی مثل Sleep کامپیوتر است، یا از انجام کاری که میکنیم مطمئن نیستیم و دائم به خودمون شک داریم یا در کارهای روزمره خودمان احساس خستگی میکنیم... یا دنیا را امیدوارانه نگاه میکنیم اما میدانیم که این امید شکننده است... مشکل از کجاست؟

خیلی فکر کردم... وقتی حالم خوب نیست در انجام ساده ترین کارها گاهی میمانم. برای جمع دو عدد سه رقمی سه بار این کار را انجام میدهم تا مطمئن شوم. کتاب رو با بی حس ترین حالت ممکن میخونم و برای سومین بار پراراگراف رو مطالعه میکنم. و دیگه مثل قبل جاهایی پیدا نمیکنم که قلبم رو به تپش بندازه و جرقه هایی از آگاهی رو در ذهنم ایجاد کنه. وقتی روحیه ندارم اوضاع همین است.

اما امان از وقتی روحیه دارم. کارهایی که در حالت عادی فکر نمیکردم از پسشان بربیایم را خیلی ساده میگذرانم. کارهای بزرگ برایم دیگر ترسی ندارند. به راحتی مراحل کار را به همه توضیح میدهم و با استدلال دلیل حرفهایم را توضیح میدهم. ذهنم خوب کار میکند و حرفهای دیگران را خوب میفهمم.

حالا که فکر میکنم همه چیز روحیه است. بعضی ها زیادش را دارند و بعضی ها کمترش را. روحیه به من قدرت ادامه دادن و رد شدن از مشکلات را میدهد. روحیه مدام در گوشم میگوید نگران نباش تو میتوانی.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
محمد مقیسه

تکه گم شده

تکه گمشده اصطلاحیه که استفان کاوی از اون برای توضیح اینکه چطور اعتماد میتونه بین افراد و گروه ها به راحتی ضعیف و از بین بره استفاده میکنه.

میخواهید یک رابطه رو خراب کنید؟ میخواهید به راحتی ارتباطات بین خودتون و دوستتون رو سست کنید؟

راهa اینه. کارهایی کنید و هیچ توضیحی به دوستتون ندید. بگذارید تا درباره حرفی که زدید و کاری که کردید به فکر فرو بره.

در اینجا ما کاری که کردیم اینه که قطعه ای از تصویر انجام یک کار برای طرف مقابلمون کور کردیم. اون تکه... نیت ماست.

به قول استفان کاوی هر کاری دو وجه داره یکی چه و یکی هم چرا.

«چه» درواقع کاری هست که انجام میدیم و «چرا» همان دلیل و نیت ما از انجام یک کاره.

مادری دانمارکی در شهری دیگه کالسکه ای با دختر 14 ماهه ش رو جلوی درب مغازه ای میگذاره و وارد مغازه میشه. صاحب مغازه از این بی فکری مادر تعجب میکنه و عصبانی میشه و با پلیس تماس میگیره.  پلیس میاد و مادر رو دستگیر و به زندان میبره و بچه رو بخاطر مادر بیتوجهش به مراکز نگهداری میسپارند.

تکه های گم شده پازل کجاست...

مادر درست مثل اکثر مادر های خوب دانمارکی بچه ش رو جلوی مغازه میگذاره چرا که هم دوست نداره شلوغی مغازه بچش رو اذیت کنه و هم از امنیت کشورش مطمئنه.

فروشنده نگران بچست و میترسه که اوندختر پدر و مادری بی توجه داشته باشه.

پلیس نگرانه که بچه زیر نظر این مادر آسیب ببینه.

این ماجرا پره از تکه های گم شده. نیتهایی که وجود دارند ولی درک نمیشن. و در نهایت، محصول سوءنیت خواهد بود.

مخفی کردن نیت طرف مقابل رو مجبور به فکر میکنه تا این تکه ی مخدوش شده رو حدس بزنه. مشکل زمانی بیشتر میشه که طرف مقابل در مورد اون تکه نامعلوم شروع به فرافکنی کنه. یعنی نیات و حرف دل خودش رو به جای اون تکه خالی بگذاره.

اعتماد چیز مهم و ارزشمندیه. اگر رابطه قوی‌ای نداشته باشیم به همین سادگی از سست میشه. ما باید سعی کنیم تکه های گمشده کمتری در کارمون داشته باشیم. اونوقت زندگی شفافتری خواهیم داشت و ازون بهتر دیگه نگران چیزی نخواهیم بود! یک آدم بد ولی شفاف قابل اعتماد تر از از یک آدم خوب ولی با نیات غیر مشخصه ...

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
محمد مقیسه