جایی برای مرور زندگی

۵ مطلب با موضوع «خاطره ها» ثبت شده است

داستان آشنایی با سایت متمم

خاطره

این تصویر متعلق به روز 26 مرداد سال 1396 هست. اگه اون آرم وسط صفحه رو خونده باشید متمم رو خواهید دید. دانشگاه آنلاین پرباری که به دانشجوهاش مدرک نمیده ولی چیزای بهتری بهشون میبخشه که ارزش بیشتری داره. این توضیحاتیه که از زبون کاربران یا به عبارتی دانشجوهای این سایت به تکرار میشنوم.

آشنایی با این مجموعه با یک جستجو در گوگل شروع شد. عبارت مهارت های فردی رو جستجو کردم و سر از متمم در آوردم. خوب یادم هست که کمی توش چرخیدم خوندم و رفتم، چند بار دیگه هم به اونجا سر زدم تا سر در بیارم اونجا چخبره. چقدر کاربرا فعالن، تمرین حل میکنن و کامنت میگذارند. اونجا دیدم یکی از کاربرا هست که بیشترین امتیاز رو در بین کاربران داره. هر جا میرفتم اسم ایشون هم بود. فردی به اسم محمدرضا شعبانعلی، بعدتر اسمش رو زیر سایت توی قسمت کپی رایت سایت دادم به عنوان سرپرست گروهی که متمم رو میگردونند.

بازم بعدتر با فایلهای صوتی این سایت آشنا شدم و اونجا بود که صدای محمدرضا شعبانعلی رو شنیدم. از اون زمان ساعتها فایل صوتی از ایشون گوش دادم، فایلهایی که با سخاوت به صورت رایگان و در قالب پادکست در اختیار افراد علاقه مند گذاشتند. با موضوعات مختلف، مذاکره، یادگیری، کارآفرینی، زندگی و ...

ایشون وبلاگ فعالی دارند که توش پر از دلنوشته ها و متن هاییه که آدمو به فکر میندازه. وبلاگی که بش از 800 نوشته رو در خودش داره. جایی که گاها دیده شده کاربرانش بهش معتاد شدن! اینو از اونجایی میگم که هم توی کامنت ها دیدم و هم خودم مرتب برای یک مدت طولانی ای به اونجا سر میزنم. یروزی هم تصمیم گرفتم برم و از شماره یکه یک شروع به خوندن ان وبلاگ کنم و حالاچیزی حدود 60 درصد مطالبش رو خوندم. دروغ نیست اگر بگم بعضی از اون نوشته هارو حتی 6-7 بار در زمان های مختلف خوندم!

در مورد شخص این معلم بزرگ یک حرف میشه زد و اون اینه که خیلی‌ها دوستش دارن.

اما قراره در مورد این عکس بگم. این یه دور همیه که دانشجوهای متمم کنار هم جمع شدند تا خودشون کمی با خودشون حرف بزنن. به این شکل که بعضی از کاربرای این سایت رفتند و چندین ارائه داشتند. کسی مثل شاهین کلانتری و رحمت الله علامه از کسایی بودند که ارائه داشتند.

من محمدرضا شعبانعلی رو تا حالا از نزدیک ندیدم. و شاید خندتون بگیره که بگم توی این دور همی حضور داشتم اما باز هم ندیدمشون. من ثبت نام نکرده بودم! ارائه اقای علامه در مورد داده کاوی بود و مرتبط با پایان نامم بود. از مسئولین اونجا اجازه خواستم تا فقط بتونم ارائه اشون رو ببینم و خارج بشم. رفتم و از نیمه ی حرفهای اقای علامه اونجا بودم. ارائه شون تموم شد و وقت استراحت و پذیرایی بود. رفتم پیش آقای علامه و از برخورد گرمشون واقعا جا خوردم! باهم صحبت کردیم و یه عکس یادگاری ها باهم گرفتیم و من همونطور اونجا وایستادم. فکر میکردم شاید بتونم محمدرضا رو هم ببینم اما نشد! اون همه راه به خاطر ایشون بری و آخر به مرادت نرسی و برگردی!

وقتی ارائه آقای علامه تموم شد خارج شدم. ازون روز فقط چندتا عکس یادگاری برام موند و این حرف که شاید بعضی آدما رو نبینی بهتر باشه. ایشون به عنوان یه راهنما تو ذهنم هستند. نمیدونم اسمش رو چی میشه گذاشت وقتی که مدت زیادی رو با کسی میگذرونی احساس میکنی وقتی بخوای میتونی از اون شخص توی ذهنت راهنمایی بخوای و ازش بپرسی که اگه تو بودی چکار میکردی. شعبانعلی برای من همچین آدمیه توی ذهنم یه آدم دوست داشتنیه که گاهی با هم به صحبت میشینیم و حرف میزنیم. شاید اگر میدمشون و از اون چیزی که توی فکرم بود سرد تر برخورد میکرد اون خیال قشنگ و اون مشاور رو از دست میدادم!

گاهی شاید بهتر باشه تا کسی رو دیگه هیچ وقت نبینیم، مثل خیلی از دوستان که امیدوارم دیگه نبینمشون. نه بخاطر اینکه آدمهای بد یا خوبی هستن. نه فقط نبینمشون تا همونجور که دوسشون داشتم تاکسیدرمی بشن!

پی نوشت: این روزها توی اینستا یه چالش به راه افتاده به نام 10yearschallenge که کاربرا عکسایی با اختلاف ده سال رو به هم وصل و منتشر میکنن. بازم یاد اون قسمت از پادکست علی بندری توی بی پلاس افتادم که از قول نسیم طالب میگفت آدمها از زندگیشون یه داستان خطی میسازند در حالی که اصولا این فرم انتقال اطلاعات خیلی نقص داره.زندگی یه سیر خطی نیست. ظاهرا از توی ده سال یه داستان خطی خوب بشه درآورد اما میدونیم که داستان اون ده سال، یه داستان و روایت نیست.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

داستان دومین وبلاگ من

قبلا داستان اولین وبلاگم رو تعریف کردم. اینکه چی شد که وبلاگ درست کردم و بعد از مدتی هم اونرو پاک کردم. امروز چون حرف خاصی برای گفتن به ذهنم نمیرسه میخوام داستان دومین وبلاگم رو بگم. یعنی m-box.rozblog.com.

وبلاگ امباکس

اسمش رو اون زمانی انتخاب کردم که دراپ باکس و فضای آنلاینش تازه شناخته شده بود. اون زمان بحث فضای ابری همه جا داغ بود و یادمه که چقدر مجلات در موردش مینوشتن. راستش من میخوندم ولی هیچی نمیفهمیدم. شاید یکی دو سال بعد فهمیدم فضای ابری یعنی همون. بخاطر علاقه ای که به دراپ باکس داشتم اسم امباکس رو در ترکیب باکس و اولین حرف اسمم درست کردم. راستش این کار بعد از این بود که داداش کوچیکترم وبلاگ درست کرد. شاید اگه اون اینکار رو نمیکرد حالا من هم اینجا نبودم.

وبلاگ امباکس رو در 18 بهمن 1392 ساختم. وقتی درستش کردم اولین هدفم کمک به بقیه بود. یعنی میگفتم هر چی تو نت نیست و من دارم رو باید اون رو بگذارم تا همه استفاده کنن. نمیدونید چقدر این حس خوبیه و   این حس اندازه یه کیلو دوپامین به آدم حس شعف میده. اون حس و حال اون زمان ها رو کمتر به اون شکل دیگه تجربه کردم.

اولین پستم متن تمامی آهنگ های یاس بود که همه رو جمع کرده بودم و توی یه فایل تکست ذخیره کرده بودم. چنین چیزی توی نت نبود که یه جا همه ی متن آهنگ های یه کسی رو بهت بده. بعد از یاس شد هیچکس و سیاوش قمیشی. غیر از اون هر چی داشتم و به درد بخور بود رو میذاشتم توش. فایلهای آماده پاورپوینت، آهنگ های گلچین شده، تصاویر سه بعدی که قابل چرخش که فقط یه سایت ترکیه ای اون فایلها رو داشت و دوسه تا سایت ایرانی تعداد کمیش رو داشتن، مجموعه من حدود 100 تا از اونها بود که همش رو توی دانشگاه دانلود کرده بودم. معرفی نرم افزار و کلیپ ها و ... ، هرچی که می‌شد.

مسیر وبلاگ از زمانی عوض شد که پسر عمم خونمون اومد و برام آهنگهای میکس یک ساعته از جدیدترین آهنگ ها رو ریخت. آهنگ های که امروز به عنوان پادکست های رادیو جوان میشناسیم. آشناییم با دیجی تبا از همونجا بود. البته منظورم کارهاشونه نه خودشون. شروع کردم و توی وبلاگ این آهنگهارو گذاشتن. بعد از یه مدت ورودی از گوگل به خاطر این مطالب بیشتر شد. طبیعی هم بود. سایتهای کمی این آهنگهارو گذاشته بودن. مسیر وبلاگ عوض شد و بیشتر روی این آهنگهای یک ساعته تمرکز کردم. نتایج خوب بود و ورودی ها همینطور بهتر میشدن.

تا یک روز که یک پیام توی وبلاگ اومد. یه برادری گفت که اگه این آهنگ هارو برای فروش بگذارم حاضرن بخرن. مدتی طول کشید تا این ایده رو بتونم عملی کنم. شروع کردم به جمع کردن آرشیوی از این آهنگ های یک ساعته، اول حدود 3 تا دیویدی شد و بخش مربوط به فروش رو گذاشتم توی وبلاگ. دیدم چقدر جالب که آدمهای زیادی هم مثل من هستند که این چیزهارو بخوان. فروش شروع شد. یادمه اون اولا بابت هر ارسال 16 تومن میگرفتم که نصفش بابت پول پست میرفت. اما ... لذت پول درآوردن اونقدری بود که پولش اونقدری مهم نبود.

آخرین پست وبلاگ رو 15 شهریور 1395 گذاشتم. زمانی بود که وبلاگ برای بار سوم فیلتر شده بود و بعد از پیگیری برای باز شدن و رفع فیلتر برای چهارمین بار فیلتر شد.

اون اواخر تعداد دیویدی ها به 14 تا رسیده بود. برای هر بسته 34 تومن میگرفتم. و تقریبا آهنگها به 60 گیگ رسیده بود.

توی اون سه سالی که اینکار رو میکردم شاید برای بیشتر از 200 نفر تو جاهای مختلف ایران آهنگها ارسال شد. برای پول تو جیبی خوب بود . راضی بودم. تنها چیزی که دلم میسوخت برای دیویدی رایتر کامپیوتر بود که بنده خدا هیچوقت کم نیاورد :))

با آدمای مختلف از هرجای ایران حرف میزدم. حتی اسم بعضیهاشون رو هنوز یادمه. یادمه یکدومشون آهنگری داشت، یکدومشون عروسی داشت و این آهنگها رو لازم داشت، یکی برای جاده میخواست، یکی باشگاه داشت که پولمو خورد! یکدومشون تو یه املاکی تو خیابون جردن کارمیکرد، خیلی‌ها کارمند بودن، خوار و بار فروش، مدیر بخش فروش توی یه شرکت شکلات سازی و خیلیای دیگه. راستش اولین بار که تونستم تو یه تویوتا کمری بشینم زمانی بود که رفته بودم تا یکی از این بسته هارو به کسی که نزدیک بود تحویل بدم. الان خندم میگیره ولی واقعا نمیدونستم در ماشین چه از داخل و چه از بیرون چطور باز میشه!

چیزای زیادی یاد گرفتم. شاید اون زمان نه ولی الان میفهمم که چقدر هر روز مفهوم اعتماد برام تکرار میشد. افرادی بدون اینکه من رو بشناسن پول رو واریز میکردن و من براشون ارسال میکردم. حس اینکه بهت اعتماد داشته باشن حس خوبیه. شاید اون زمان مردم بیشتر به همدیگه اعتماد داشتن.

دومین وبلاگم دو سال و 8 ماه عمر کرد و بعد برای همیشه بسته شد. یعنی تلاش برای بازکردن و مدیریتش اونقدری فرسایشی شد که دیگه قید پیگیری رو زدم.

وبلاگ امباکس

روند رشد وبلاگ به جایی رسید که توی اکثر کلیدواژه هایی که مهم بودن تو رتبه های اول یا دوم گوگل قرار گرفت. تو بهترین دوران خودش به 10-12 هزار بازدید در روز رسیده بود.

الان حس میکنم گفتن از این آمارها فایده نداره.

مدت زیادی رو به این فکر میکردم که اون کسی که دستش روی دکمه فیلتر رفت چه فکری با خودش میکرد که این وبلاگ رو که کار 4 هزار آدم بازدید کننده رو توی روز راه مینداخت فیلتر کرد. پول تو جیبیم قطع شد. تمامی فایلهایی رو که روی آپلودسنتر آپلود کرده بودم بخاطر عدم فعالیت حذف شدن.

اون جا بود که قوانین رو بهتر لمس کردم. و الان تنگ بودن لباسی که به اسم قانون به تن ما میکنن رو بهتر میفهمم.

الان آزمایش استنلی میلگرام رو بهتر میفهمم. اینکه کسی که پشت دکمه ی انسداد و عدم انسداد نشسته داره چیزی رو که میبینه بر اساس چک لیستی -بخوانید قوانین- که توی دستشه تیک یا ضربدر میزنه. اون هیچوقت چیزی که در عمق ماجرا اتفاق میفته رو نمیبینه. یا اگرم میبینه نمیخواد درک کنه. پوششی داره به نام قانون که باید طبق اون عمل کنه.

بنظرم آدمهایی که برای قانون کار میکنن آدمهای مقدسی هستند. اما آدمهایی که برای قانونه خصوصی سازی کار میکنن جزو متعفن ترین آدمهای زمین هستن.

این ماجرا رو امسال توی سایت تاینی موویز هم دیدم. سایتی که با وجود هزینه های زیادی که متقبل میشد خدماتی با کیفیت ارائه میداد و پولش رو هم میگرفت رو به عنوان سایتی مجرم شناختن و بستنش.

آخر این پست بیشتر به جای داستان شبیه غر زدن، ببخشید.

هر چی بود تجربه ی جالبی بود. متوجه شدم رسیدن به رتبه‌ی اول گوگل کار سختی نیست. با کار درست و کمی تلاش و صبر شدنیه. یکی از کارای جالب جواب دادن به کامنتها بود. انواع و اقسام سوالات و درخواستها میشد که هی مجبور بودم راجع بهش فکر کنم یا کاری انجام بدم. اون زمان برای خودم دردسر میدیدمشون!! یادمه حتی یبار یکی منو با دی جی تبا اشتباه گرفته بود :)

واقعا آدمها به تعداد آدمها متفاوتن.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

تصویری از یک روز محمد

محمد امروز ساعتش رو برای 7 صبح کوک کرده بود. ساعتش زنگ خورد اما خاموشش کرد و سرش رو با لبخند دوباره روی بالشت گذاشت.

وقتی چشماش رو باز کرد که از 9 گذشته بود. به طرز عجیبی بود امروز حال خوشی داشت. برعکس روزای دیگه که وقتی خواب میموند کلی به خودش غر میزد کمی زیر پتو جابجا شد و از حس خوبی که داشت لذت برد و به خودش گفت که فدای سرت که بازم خواب موندی. بیدار شد و بعد از یه چایی دید که نمیتونه برای پیاده‌روی هرروزش بره بخاطر همین کمی برنامش رو عوض کرد.

گوشیش رو برداشت و اینستا رو باز کرد. اسم یکی از دوستاشو که یک ساله ندیده ولی گهگاه یادش میفتاد رو توی نوتیفیکیشن دید و وقتی روش زد چیزی خاصی باز نشد. شاید سراب بود یا زیادی خواب آلود بود.

به این فکر می‌کرد که برنامه‌ی امروزش چیه. برنامه یادداشت گوشیش رو باز کرد و با یه نگاه اجمالی در حالی که حس خوب اول صبحش هنوز به همون قدرت باقی بود رفت سمت کتابی که کنار میزش گذاشته بود. وقتی دید 100 صفحه آخره کتاب خوش‌حال شد. اخه دیگه این کتاب داشت براش زیادی کش میومد و طولانی می‌شد. ولی وقتی شروع کرد با تمرکز به خوندنش ادامه داد و از توش تعدادی یادداشت برداشت.

وقت ناهار شد و خواست بعد از ناهار برای پیاده روی بره بیرون اما نتونست، قرار بود داداشش بیاد و کلید نداشت. پس دوباره سراغ کتاب برگشت و سی صفحه دیگه از کتاب رو شروع به خوندن کرد.

به جایی از کتاب رسید و سرش رو روی دستاش گذاشت. به بچگیش فکر کرد. یاد زمانی افتاد که توی شهرستان با داداشش دنبال بره ها و گوسفندها میرفت. پسر 5 ساله ای رو دید که سرگرمیش این بود که خیال میکرد وسیله ای رو داره که با فشار دادن یک کلیک به هر چیزی که می‌خواست تبدیل می‌شد. به ماشین، موتور، جت یا هرچی. اون زمان که اگه به کسی درباره هوش مصنوعی می‌گفتی فکر میکرد چیزی مثل گل مصنوعی باشه اون یه دستیار با هوش مصنوعی داشت. تو خیالش باهاش حرف می‌زد و اینطوری اوقات تنهایی و اون سکوت محض رو پر می‌کرد.

برگشت به زمان حال، دنبال چیزی می‌گشت. دنبال این بود که ببینه تو بچگی به چه چیزی علاقه داشت. دنبال چیزی گشت که بتونه تو دنیای امروزش یعنی حدود 20 سال بعد از اون زمان بتونه کمکش کنه. به بقیه آدمها فکر کرد. به کسایی که هر کدوم کاری دارن. به اینکه آیا از انجام دادن اون کار لذت می‌برند یا نه. به این فکر کرد که باید بالاخره تا چندماه دیگه مسیر خودش رو پیدا کنه. باید که نه ولی امید داشت که پیدا میکنه. کتاب رو کنار گذاشت.

به استاد راهنماش دوباره پیام داد. دوروز از پیامش گذشته و استاد راهنماش هنوز جوابشو نداده. شیطون بهش گفت انقدر بهش پیام بده تا ببینه و جواب بده اما فرشته بهش گفت نه عجله نکن، یه پیام یادآوری کوتاه کافیه، حتما سرش شلوغه اون آدمی نیست که بیجواب بگذاره. میدونی دیگه!

به پایان نامش فکر کرد و کاری که ممکنه انجام بده. کاری که حدود 4-5 ماه اون رو عقب میندازه اما فرصتی میشه براش برای دنبال کار بودن. بهش بیشتر از این فکر نکرد چون زیادی به این موضوع فکر کرده بود و کار دیگه ای ازش برنمیومد.

وبلاگ شعبانعلی رو باز کرد و قانین چهارم زندگیش رو خوند: فقط یک گام بیشتر...

به شعبانعلی فکر کرد که حدود یکسالیه نقش پررنگی توی زندگیش داره و از یک بت بزرگ براش تبدیل شد به یه آدم معمولی. آدم معمولی و پرتلاشی که هر چی بیشتر می‌گذره این رو احساس میکنه که احترامش چقدر داره بهش بیشتر میشه و چقدر به عنوان یه الگو آدم بینظیریه.

یه ماه پیش بود که هنر شاگردی کردن رو ازش شنیده بود. و تصمیم گرفت تا دوباره یک ساعت و نیم فایل رو گوش بده.

توی مسیر پیاده روی گوش داد و سعی کرد تا نکته هایی که از ماه پیش از یادش رفته یا دقت نکرده بوده رو دوباره بیاد بیاره.

به خونه رسید و غروب بود. لپتاب رو روشن کرد تا ببینه امروز چی داره برای نوشتن...

محمد حال خوبی داشت.

پی‌نوشت: این نوشته به توصیه شاهین کلانتری عزیز نوشته شد. شاهین در جایی نقل میکنه که برای اینکه دید بهتری به زندگی داشته باشیم و بتونیم به بینش و خرد برسیم. یادداشت‌های روزانه‌مون رو به صورت سوم شخص بنویسیم. اینجا بخاطر فضایی که هست در حد یک نوشته تونستم این کار رو انجام بدم تا هم تمرینی باشه برای خودم و هم یه تصویر از این روزها تا در آینده بشینم و بخونم و بدونم که کجا بودم و چه روزهایی رو می‌گذروندم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

کارهای کوچکی که همیشه می‌ماند

هر چند سال عمر که داشته باشیم اگر به گذشته خودمان نگاهی کنیم زمانهایی را به خاطر خواهیم آورد که نه هدفی برای زندگی داشتیم و نه می‌دانستیم هدف چیست و نه کسی بود که به ما بگوید. احساس الان من به آن زمان‌ها به صورت یک جور دوره غوطه‌وری در زمان و مکان است. صرفا گذشته و رد شده. نمیدانستیم چکار باید کنیم و برای چه زندگی می‌کنیم. سوالی که احتمالا الان هم با آن درگیر هستیم اما بازهم احتمالا از شدت آن کاسته شده. اگر بیشتر شده امیدوارم هر چه زودتر از این زمان بگذریم چرا که آن را خوب می‌فهمم. امیدوارم هر چقدر هم که سخت بود جزو آنها نباشیم که رو به سقوط رفتند.

بگذریم.

این مقدمه را گفتم تا از یادگاری هایم از آن زمان‌ها بگویم و آنها را اینجا بیاورم. در این دوره‌ها معمولا یادگاری کمی داریم که از ما باقی بماند. گاهی به سرمان می‌زند تا کاری انجام دهیم. یادگاری های الان من متعلق به همین زمان‌هاست. همانچیزهایی است که در آن وهله کوتاه زمانی انجام دادم که صرفا بقصد پر کردن زمان و سرگرمی بود.

من نه طراحم و نه نقاشی خوبی دارم. نقاشی‌هایم در حد همان خانه و درخت دوران دبستان است. اما گاهی طرح هایی می‌کشیدم که از آنها خوشم می‌امد. این طرح ها جوری نیست که قابله ارائه باشند و چه بسی بقیه اگر ببیند به آن بخندند و بگویند که اینها چیست دیگر! اما خب تک‌تک آنها را دوست دارم و با آنها رابطه‌ احساسی پدر فرزندی دارم!

یکی از آنها همین تصویر آواتار منو سمت چپ وبلاگ است. یک تایپوگرافیِ یکهویی و قبل از رفتن به مهمانی بود. کشیدم و ذخیره کردم و الان به عنوان تصویر پروفابل هم گاهی استفاده می‌کنم. یا طرح های دیگر که هر کدام داستانی دارند اما اینجا جای گفتنشان نیست. صرفا می‌آورم تا اینجاهم داشته باشم.

این یادگاری های ما خیلی ارزشمندند. با آنها به زمانهای دوری می‌رویم. به برهه‌های زمانی مشخصی از خودمان. زمانهایی که شاید دستاورد و کار مفیدما در یک هفته و شاید یک ماه صرفا یک تصویر، نقاشی، وسیله یا نوشته مثل همین‌ها بود. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

داستان اولین وبلاگم

نمیدونم نقل قولی از کدوم یک از بزرگان بود اما می‌گفت زندگی سفریه که ما در اون سفر گاهی با دیگران هم مسیر می‌شیم. این هم مسیر شدن می‌تونه در حد چند دقیقه تا چندین سال باشه و ما اغلب خودمون انتخاب می‌کنیم که با کیا هم مسیر بشیم، گاهی هم دست روزگار و جبر عده ای رو با ما همسفر میکنه.

اولین ارتباطی که ما با آدمها در مسیر زندگی برقرار می‌کنیم جالبه. ما کسی رو می‌بینیم و شروع میکنیم و بخشی از زندگیمون رو باهاشون می‌گذرونم. این آدم برای ما در اون لحظه هیچ گذشته ملموسی نداره و هرچه هست از الان به بعدشه. من یک وبلاگ دارم و دارم توش می‌نویسم، هر کس که به این جا سر میزنه و تصمیم می‌گیره برای مدتی با من همسفر باشه تا حرفهای هم رو یشنویم چیزی که می‌بینه همین الانه و چیزی که ازین ببعد قراره بوجود بیاد. اما مرور گذشته هم به عنوان یه رزومه از همسفرها قطعا به ما در شناخت بیشتر فرد کمک می‌کنه. برای همین تصمیم گرفتم تا خاطراتی از وبلاگ‌های قدیمیم بگم.

جایی که هستید پنجمین وبلاگ من هست. هر کدوم از وبلاگها داستانی دارند که بعضی هاشون هم به سرنجامی رسیدند. شاید بعدا داستان هرکدومش رو جداگانه تعریف کردم ولی حالا قصد دارم از اولین وبلاگم بگم. اولین وبلاگم رو حدود 10 سال پیش درست کردم. اون زمان دبیرستان بودم و یه گوشی کا510 سونی اریکسون داشتم. اون زمان فیلتر بودن اینترنت برام خیلی مسخره بود. به هر جا که با گوشیم سر میزدم بسته بود. اونجا بود که با مرورگر گوشی اپرا مینی آشنا شدم. اپرا مینی برای من کلیدی بود برای ورود به دنیای بزرگ اینترنت. مدتها باهاش فقط سایتای مختلف میرفتم و حس اتصال به دنیای اینترنت چنان دوپامینی در من آزاد می‌کرد که تا الان کمتر مثل اون رو تجربه کردم.

علاقه زیاد من به این مرورگر من رو به سایت اصلی این مرور گر رسوند و دیدم که چه جالب توی این سایت بخشی وجود داره که هر چند وقت یکبار نسخه جدیدی از این نرم‌افزار رو با امکانات جدید می‌گذاره. نمی‌دونید دونستن همچین چیزی وقتی 0 درصد از اطرافیانتون حتی نمیدونن اینترنت چیه چه حس خاص و قدرتی به آدم می‌داد. معنی این که اطلاعات برای آدم قدرت میاره هم مصداقش همون حال من در اون زمان بود. غصه می‌خوردم که چرا کسی اینترنت نمیدونه چیه. واقعا کسی نمیدونست که اگر سوالی داشت میتونه با یه جستجوی ساده تو اینترنت به جواب برسه. اون زمان یادمه که محتوای فارسی کم بود. یعنی شاید هم بخاطر شناخت کمم همچین برداشتی دارم.

بعد از اینکه پدرم اینترنت مخابرات رو برای خونه خرید دیگه راحت تر میتونستم توی اینترنت بگردم و بیشتر باهاش آشنا بشم. رسیدن به بلاگفا و مفهوم وبلاگ هم اولین بار در اون زمان بود.

اولین وبلاگم رو در همون بلاگفا درست کردم و صرفا هم بخاطر یک چیز! محتوا در مورد اپرا مینی در اینترنت کم بود و اطلاعاتی که من داشتم میتونست درد خیلی از آدمایی مثل خودم رو دوا کنه! خواهش میکنم نخندید در همین حد اون زمان جدی بودم.

ساعت ها وقت گذاشتم که بفهمم چجوری باید بنویسمش. اون زمان به شدت کمال طلب بودم. هر جوری بود بعد از کلی ضرب و زور دو تا مطلب در مورد این مرورگر گذاشتم و منتشر کردم. یادم هم هست که در مدت کمی به نتایج اول گوگل رسید. کاری که الان شدنیه اما به خون دل و صدها ساعت وقت و مطالعه و فعالیت! اینجاست که حرف دوست عزیزم میلاد روشنی رو بیاد میارم که همیشه میگه با فِرست باش یا بِست.

مدت ها از اون مطالبی که روی وبلاگ گذاشتم گذشت و با خیلی موضوعات دیگه در مورد وبلاگ نویسی آشنا شدم. حس کمال طلبیم باعث شد برم و بزنم اون مطالب رو پاک کنم چون هم اون مطالب رو خیلی ساده می‌دیدم و هم اینکه اون روش از دسترس خارج شد و فیلتر شد. بعد از اون زمان بود که نسخه های ادیت شده اپرامینی زیاد شد و افراد مختلفی این کار رو انجام دادن و با عوض کردن سرور نسخه های غیر رسمی از نرم افزار رو منتشر می‌کردند تا با این کار فیلترینگ رو دور بزنند.

اولین وبلاگم مدت زیادی زنده نبود اما همون مدت کم هم من رو با این دنیا آشنا کرد. چیزی که اگر نبود و شروع نکرده بودم و خیلی از اتفاقات بعدی نمی‌افتاد منجر به ایجاد یک کسب و کار وبلاگی و گذران بخشی از زندگیم با اون در دوران نوجوانی نمی‌شد. ولی آخر همه اونها به اینجا ختم و شد الان. یعنی من و تلاش برای توسعه مهارت های فردی و زندگیم که این وبلاگ بخشی از پیامد های همین رونده.

پی‌نوشت: دونستن گذشته آدمها به اطلاعات ما درباره اونها عمق می‌ده. اینها رو گفتم تا مروری باشه به بخشی از زندگیم. بخش خاطرات رو هم تو دسته بندی های موضوعی وبلاگ درست کردم تا این جور مطالب رو اونجا قرار بدم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه