جایی برای مرور زندگی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بریده کتاب» ثبت شده است

از دشمنی تا دوستی

مظفر شریف و همکارانش در اردوگاهی تفریحی آزمایشی رو بر روی تعداد زیادی از پسرهای 10-11 ساله که اونجا برای اردو اومده بودن انجام دادند. اونها رو به دو گروه تقسیم کرد و بهشون کارها و بازی های متفاوتی داد. بعد اونها رو برای مسابقه رو در روی هم قرار داد. به عبارتی سعی کرد تا اونها رو باهم رقیب کنه. بعد از مدتی که از این آزمایش گذشت این دو گروه که اصطلاحا به یکیشون عقاب و دیگری مار زنگی میگفتن به دشمن هم تبدیل شدن. مثلا در اقدامی گروه عقابها که در مسابقه به مارهای زنگی باخته بودند پرچم مارهای زنگی رو میدزدند و اون رو به نشانه خشم آتیش میزنن. یا در جای دیگه وقتی برنده نهایی مسابقات مشخص شد تیم بازنده جوایز رو دزدید و برد.

مظفر شریف وقتی این همه درگیری و بکار بردن الفاظ رکیک رو بین این دو گروه میدید در انتهای آزمایش سعی کرد وضعیت رو به حالت اول برگردونه. اما این کار به ظاهر ناشدنی میومد چرا که دانش‌آموزان حتی میگفتند باید محل ناهار مارو از اونها جدا کنید.

 اما مظفر شریف چکاری انجام داد؟ آیا کم شدن این اختلافات و دشمنی ممکن بود؟

شریف میدونست که بین این دو گروه تفکیک بسیار شدیدی وجود داره، یعنی دسته بندی ما و اونها به شکل شدیدی بین اعضای این دو گروه وجود داره. اما این رو هم میدونست که حتی کشورهای دشمن هم چطور در بلاهای طبیعی با هم همکاری میکنند. کاری که شریف انجام داد این بود که یه فعالیت ایحاد کرد و هدفی رو مشخص کرد. اعضای هردوتیم در این فعالیت شرکت داشتند و اگر میخواستند در اون کار به موفقیت برسند باید اعضا باهم همکار میکردند. شریف متوجه یک اتفاق شد. اینکه دسته بندی ما و اونها در گروه کمرنگ و کمرنگ تر شد.

او به این کارش ادامه داد و دید که بین دانش‌آموزان داره ارتباطات جدیدی بر قرار میشه و به عبارتی دوستی ها در حال افزایشه. در روز آخر وضعیت طوری شده بود که دانش‌آموزان از مسئولین خواستند که اگر میتونند با یک اتوبوس و باهم برگردند.

وقتی گزارش این ماجرا رو توی کتاب فورسایت «پویایی گروه» میخوندم به نظر ساده بود که بشه دو گروه رو با چنین راه حل ساده ای دوست کرد و به هم نزدیک کرد. ما هرچی میکشیم از این دسته بندی ما و اونهاست. دسته بندی یکی از فوق‌العاده ترین قابلیت های انسانه. به نظرم توسعه یافته ترین انسانها اونهایی هستند که ذهنشون دسته بندی های پیچیده ای داره. ما هر لحظه در حال دسته بندی هستیم. این دسته بندی ها همون قضاوت کردن و ارزیابی هستن که ما هر روز توی زندگیمون انجام میدیم.

تقسیم خودمون به ما و اونها اولین قدم برای جدایی فکری و شناختی خودمون از یک سری آدم دیگست. جدایی که نتیجش به اینجا میرسه که طرف مقابل رو درک نکنیم. شاید دسته بندی مفیدی باشه شاید هم نباشه نمیدونم. میدونم ما مجبوریم این کار رو کنیم. اولین نتیجش هم اینه که دسته بندی کردن به ما و اونها کمکمون میکنه که به خودمون متمرکز بشیم و خودمون رو بشناسیم اما اگه تا آخر همینطور باشیم به آدمی تبدیل میشیم که از درک دیگران عاجزه. اگر بخوایم اختلافات و دشمنی ها رو در میان گروه ها از بین ببریم باید این دسته بندی بینشون رو کمرنگ کنیم تا دشمنی ها به دوستی تبدیل بشن.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

ویژگی دوستِ ایده‌آل هر کسی؟!

آقای دانلسون آر. فورسایت جایی در کتابش «پویایی گروه» به نقل از دو سه دانشمند دیگه در مورد دوست حرف میزنه و ویژگی دوستی رو میگه که اگر داشته باشیم احساس خوشبختی می‌کنیم!

 دوست ایده آل کسی است که در کارهایی که انجام آنها برای ما خیلی مهم است بدتر از ما عمل کند و در کارهایی که از نظر ما بی اهمیت اند خیلی خوب عمل کند.

اما انجام چه کارهایی برای ما مهم است؟ این سوال رو به یه شکل دیگه میگم. باید بشینیم و چیزی به نام مهارت محوری در خودمون رو کشفش کنیم. بنظرم وقتی این مهارت محوری کشف شد دیگه نسبت به بقیه مهارت ها حساسیت کمتری پیدا میکنیم. منظورم از حساسیت همون بالا پایین رفتن عزت نفس ما در رابطه با دیگران است.

مثلا من مهارت محوریم رو فوتبال بازی کردن میدونم. و توش هم در حال تبدیل شدن به سطوح عالی هستم. دیگه وقتی دوستم یه میلیونر باشه یا سبدی از ده تا مهارت دیگه داشته باشه تاثیری در عزت نفس من نخواهد داشت. بشرطی که در انتخاب مهارت محوری خودمون قاطعانه رفتار کنیم. اون موقع یه چیز بهتر هم نصیبم میشه... اینکه از وجود اون دوستان قوی هم لذت خواهم برد و ازشون استفاده میکنم.

یادمه شعبانعلی یه زمانی گفت من وقتی یه نفر بیشتر از من تو زمینه ای که منم توش هستم بدونه حس بدی پیدا میکنم. اونقدر میخونم و کار میکنم تا بیشتر بدونم و این رو به یه نقطه قوت برای خودش تبدیل کرده بود، نه اینکه از این بابت شرمنده باشه.

بیاید مهارت محوری خودمون رو مشخص کنیم یا انتخاب کنیم.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

تکنیک سوال پس از سوال، معرفی کتابی از جان میلر

یک کتاب خوب که این تازگی ها تموم کردم کتابی کم حجم بود از جان میلر به نام «سوال پس از سوال». مترجم این اثر خانم عطیه رفیعی هست و انتشارات لیوسا اون رو منتشر کرده.

جان میلر

در اینجا خلاصه ای از متن کتاب رو میارم و مهمتر از همه تکنیکی که توی این کتاب معرفی می‌شه به نام تکنیک QBQ یا س.پ.س.

ما وقتی با مسئله ای در محل کار، خونه و هرجا مواجه میشیم یا وقتی در زندگی مون اتفاقی میفته که کمی باهاش مشکل داریم، طبق عادتی که معمولا ممکنه داشته باشیم بلافاصله از خودمون سوالاتی می‌پرسیم. چرا اینطوری شد؟ کی کارش رو درست انجام نداد که به اینجا کشید؟ کی بالاخره از این بحران عبور می‌کنیم؟ مقصر این اتفاقات و بدبختیا کیه؟ چرا هیشه این اتفاق ها می‌افته؟ چرا همیشه یه چیزی باید حال مارو بگیره؟ و سوالات بسیار دیگر از این دست سوالات.

میلر با مهارت بالای خودش در کوتاه و مختصر گویی و همینطور داستان گویی و همچنین زبان طنز خودش به ما نشون میده و ما رو قانع می‌کنه که این سوالات اصلا سوالات درستی نیستن. از دسته بندی سوالات به خوب و بد می‌گذره و به ما نشون می‌ده چه سوالهایی برای ادامه دادن و عبور از اون اتفاق مفید هستند و چه سوالاتی غیر مفیدند. و ما رو با تکنیک س.پ.س آشنا می‌کنه.

تکنیک س.پ.س بر سه ستون استواره. به این صورت می‌گه که ما باید در سوالاتمون یه فاکتور رو رعایت کنیم تا به سوالات مفید و در عین حال ساده و کار راه بندازی برسیم که ذهنمون رو از سردرگمی نجات بده و ناخود آگاه مارو به سمت راه حل هدایت کنه. این سه ستون اینها هستند:

1- سوالات با چه چیزی و چطور شروع شوند؛ نه با چرا، کی، چه کسی.

2- در سوالات باید من وجود داشته باشد؛ نه ما، شما، آنها.

3- سوال باید به عمل منجر شود.

در مطلب قبلی که در مورد حرکت در زندگی گفته بودم به اهمیت سومین ستون هم اشاره شده بود.

اولین ستون به ما میگه که چه سوالاتی کاربردی و نتیجه بخش هستند و چه ها نیستند.

دومین اصل و ستون هم برمی‌گرده به این که تمامی فکر و کاری که قراره بشه حول خودمونباید باشه و بس! کسی کاری که باید انجام بده رو انجام نمیده؟ آیا به این معناسا که باید هیچی نگیم و مثل یک قربانی کاری که وظیفه کس دیگری بوده رو انجام بدیم؟ قطعا نه! آقای میلر میگه ما میتونیم در قالب پیشنهاد و توصیه عمل کنیم اما هیچوقت نباید سوالاتمون به کس دیگری وابسته باشه. چرا؟ چون ما فقط میتونیم روی کارهای خودمون تغییر ایجاد کنیم. این یک قانونه.

بذارید یکم مثال بزنم.

وقتی دوستی دیر به سر قرار میرسه...

نگم: چرا دوستم نیومد؟ کی بالاخره میرسه؟ چرا زنگ نمیزنه؟ کجا گیر کرده یعنی؟ چرا اون همیشه دیر میکنه؟ آیا ادمایی که دیر میان قابل تحملن؟ (ایراد ستون 1و2و3)

بگم: من(ستون 2) الان چه کاری (ستون 1) میتونم انجام بدم تا بفهمم چه خبره؟ جواب: بهتره بهش زنگ بزنم (ستون 3)

انتهای یکی از بخش های کتاب هم حرف جالبی داره:

بهتر است کسی باشید که به او گفته شده منتظر بماند تا اینکه منتظر باشید به شما گفته شود.

یا مثال دیگه ای از خود آقای میلر. وقتی مدیری یک شرکتی با یکی از نمایندگی‌هاش مشکل داره. یا میتونه بگه: چرا اونها اینطوری هستن؟ چرا به من گزارش دهی نمیکنند؟ چرا با شرکت هماهنگ نیستن؟ یا اینکه میتونه بپرسه: من الان چه کاری میتونم انجام بدم تا این عدم شفافیت بین شرکت و نمایندگی رو کمتر کنم و دلیلش رو بفهمم. رسیدن به پاسخ سوالات اول بسیار سخت تر از سوال دومه. در سوال دوم پس از پرسیدن اون سوال از خودمون بالافاصله جواب در ناخودآگاهمون شکل می‌گیره. یه صدایی در گوش مدیر میگه همین امروز یه بلیط هواپیما بگیر و برو اونجا و با مدیر اون بخش مذاکره کن.

کدوم سوال مفیدتر بود؟

این نوع سوالات لازمه مسئولیت پذیر بودنه. آیا تابحال در مورد خود مفهوم مسئولیت پذیری فکر کردید؟ آیا اصول و پایه های مسئولانه زیستن رو می‌دونید؟ ما باید به این سوال صادقانه جواب بدیم. یکی از کارهایی که من عاشقانه انجامش رو دوست دارم همین بازنگری کردن در مفاهیمیه که فکر می‌کردم می‌فهممشون. آقای شعبانعلی در فایل هنر شاگردی کردن خوب می‌گن که ما گاهی در مورد چیزهایی حرف میزنیم که تنها دیکته‌شون رو بلدیم. و این حرف در نهایت معناست و چقدر خدا میدونه که حقیقته. اگر ایشون بودن در مورد مسئولیت پذیری احتمالا می‌گفتن تا حالا مسئولیت زندگی رو بر عهده داشتی تا بدونی مسئولیت چیه؟ تا حالا بین علاقه خودت و وظیفه ای که برعهده داری گیر کردی تا بدونی مسئولیت چیه؟ تا حالا خودت رو در قبال پولی که دولت برای تحصیل تو داره پرداخت می‌کنه مسئول دونستی تا نذاری حیف بشه؟ تا حالا انتخابی کردی و تصمیمی گرفتی که بعدش پای انتخاب خودت مجبور به پرداخت هزینش باشی؟

ما تا مسئولیت چیزی رو به عهده نداشته باشیم. تا به معنای واقعی کلمه مفهومی رو با پوست و گوشتمون تجربه نکرده باشیم از مسئولیت پذیری چیزی در حد املا می‌دونیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

نه آنقدر که بر ثابت قدمی‌ام چیره شود

اواخر خرداد ماه امسال در شیفت شب کتابخانه مشغول بودم و باید تا صبح بیدار می‌ماندم. سعی می‌کردم وقتم را پر کنم تا به هوش باشم و خوابم نگیرد. یکی از کارهایی که می‌کردم خواندن کتابی بود که نتوانستم تمامش کنم. کتاب در کتابخانه ماند اما یک داستانش را برای خودم برداشتم و از آن عکس گرفتم. امروز میخواهم آن داستان را نقل کنم. در مورد ایمان به تلاش برای هدف.
دیوژن، فیلسوف یونانی، نزدیک به دو هزار سال پیش می‌زیست.
او بسیار مشتاق بود که جزو مریدان انتی‌ستن شود، پس به مکتب کلبیون قدم نهاد. ولی انتی‌ستن او را نپذیرفت.
اما دیوژن اصرار کرد!
پس پیشوای کلبی مسلک عصای گره دارش را بلند کرد و تهدید کرد که اگر نرود او را می‌زند.
دیوژن گفت: "بزنید؛ شما چوبی پیدا نمی‌کنید که آنقدر محکم باشد که بر ثابت قدمی‌ام چیره شود."
انتی‌ستن حرفی برای گفتن نداشت، و بیدرنگ او را به عنوان مرید و شاگرد پذیرفت.

پی‌نوشت: متاسفانه اسم کتاب به خاطرم نیامد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

آقای ویکتور فرانکل و دو دیدگاه در قبال روزهای رفته‌ی عمر

روزهای رفته زندگی
آقای ویکتور فرانکل را بخاطر ابداع تکنیکی در روانشناسی به نام معنادرمانی می‌شناسیم. دکتر فرانکل در زمان جنگ جهانی دوم در اردوگاه های کار اجباری برای مدت سه سال و در سه یا چهار اردوگاه مختلف زندانی بود. پس از آزادی در مدت 9 روز اثر معروفشان یعنی انسان در جستجوی معنا را می‌نویسند. اقای فرانکل می‌گویند ما نیاز داریم تا معنای زندگی خودمان را پیدا کنیم. و یک جمله معروف هم دارند که میگویند ما نباید از زندگی بپرسیم که چه چیزی برای ما دارد بلکه این ما هستیم که به پرسش زندگی پاسخ دهیم که چه کاری می‌توانیم برای آن انجام دهیم.
این کتاب رو چند روز پیش تموم کردم و امروز با روش دکتر هلاکویی برای خواندن و فهمیدن بهتر یک کتاب کار مرور نکات این کتاب را به اتمام رسوندم.
در قسمتی از کتاب انسان در جستجوی معنا دکتر فرانکل از نقش مسئولیت و مسئولیت پذیری در معنادرمانی می‌گوید و در نتیجه ی آن دو دیدگاه و نقطه نظر که افراد نسبت به روزهای رفته زندگی می‌توانند داشته باشند را با مثالی توضیح می‌دهد. شما را دعوت می‌کنم به خواندن این قسمت از کتاب:
معنادرمانی، به گذران بودن زندگی انسان با بدبینی نگاه نمی‌کند، بلکه سعی می‌کند با عمل گرایی به آن بنگرد. برای بیان سنوبلیک و نمادین این دیدگاه باید بگوییم: انسان بدبین کسی است که با ترس و نگرانی به تقویم دیواریش نگاه می‌کند. تقویمی که هر روز برگی از آن کنده می‌شود و هر روز که می‌گذرد، برگهایش تحلیل می‌رود در مقابل، شخصی که با مشکلاتش به صورت فعالانه مبارزه می‌کند کسی است که هرروز برگهای تقویمش را می‌کند و پس از آن که نکاتی را پشت هر برگی یادداشت می‌کند،آن را منظم و مرتب روی هم جمع می‌کند. چنین شخصی می‌تواند با غرور و خوشحالی به گذشته برگردد و غنای روز های گذشته اش را روی این برگها مشاهده کند و به زندگی ای که لحظه به لحظه آن را زیسته بنگرد. چه اهمیتی دارد که ببیند پیر شده است؟ ایا دلیلی دارد که به جوان هایی که در اطراف خود می‌بیند غبطه بخورد؟ یا اینکه با حالتی نوستالژیک در مورد جوانی از دست رفته اش صحبت کند؟ چه دلیلی دارد که به یک جوان حسادت کند؟ به خاطر امکاناتی که آن جوان در اختیار دارد؟ آینده ای که در انتظارش است؟
او با خود می‌اندیشد: نه، ممنون، من به جای این امکانات، واقعیاتی را در گذشته خود پنهان دارم. نه تنها واقعیتی در مورد کارهایی که انجام داده ام و عاشقی هایی که کرده ام بلکه واقعیاتی در مورد رنج‌هایی که شجاعانه با آنها روبه‌رو شده‌ام.  این رنج‌ها، بخشی از دارایی هایی است که من بیش از هر چیزی به آنها می‌بالم، چرا که رنج هایم دستاوردهایی هستند که آسیب رسان و حسادت برانگیز نیستند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه