جایی برای مرور زندگی

۱۱۴ مطلب با موضوع «یادداشت ها» ثبت شده است

پس جایزه من کو؟ در مورد عادت ها

این نوشته نه یک نوشته از جنس معنوی یا مذهبی، بلکه در مورد یک موضوع علمیه. شاید خنده دار باشه اگه برای مثال پاداش بخوام مثال شکر رو بیارم -شکر خوراکی، کلوگز-. بله شکر این نقش رو قرن هاست که بر عهده داره. اول یه داستان از کتاب ریز عادتها نوشته استفان گایز رو باهم بخونیم.

در سال 1996 دانشمندی به نام بامیستر آزمایش بیرحمانه ای انجام میده(!) بامیستر میاد و تعداد آدم رو به اتاقی دعوت میکنه تا مسئله ای رو حل کنند. اما با یک نکته جالب. افراد وقتی وارد اتاق میشن با یه سبد پر از بیسکوئیت های کاکائویی تازه و خوش بود روبرو میشن. بعد از چند دقیقه دو تا اتفاق مختلف برای افراد درون این اتاق آزمایش میفته. جلوی یک گروه از افراد بیسکوئیت های کاکائویی رو میگذارند تا بخورند و بعد در مسابقه شرکت کنند و گروه دیگه به جای بیسکوئیت با تربچه پذیرایی میشن! و بعد حل کردن مسئله ها رو شروع می‌کنند. تحقیق این نتیجه رو نشون داد که افرادی که بهشون بیسکوئیت نشون داده شد و تربچه ی بیمزه خوردند به طور میانگین زودتر از گروه دیگه تسلیم میشن و دست از حل مسئله میکشن.

آقای بامیستر مفهومی به نام فرسایش اراده رو مطرح میکنند و میگن ما آدمها اراده ی محدودی داریم و هر چی بیشتر ازش استفاده کنیم زودتر اون رو تموم میکنیم. اما فرسایش اراده چیه؟ فرسایش اراده یک چیز کاملا ذهنیه و وقتی احساسش میکنیم که عزت نفسمون به شدت پایین اومده و اعصاب نداریم. اما راه حل شارژ شدن دوباره این اراده چیه؟ خیلی ساده، مصرف یک نوشیدنی شیرین یا خوراکی دارای شکر. به همین سادگی ما مخزنمون رو دوباره به حالت نرمال برمی گردونیم.

اقای گایز توضیح میده که خیلی از تصمیمات ما به گونه هستند که نیاز به مصرف اراده دارند. اما یک راه وجود داره تا مصرف این اراده رو کمتر و کمتر کنیم. و اون هم اینه که کارهارو برای خودمون به عادت تبدیل کنیم تا هر دفعه کمتر و کمتر از این گنجینه ی انرژی خودمون استفاده کنیم. فکر میکنم شمام هم با من موافق باشید که مثال از این مورد بسیار زیاده و تو زندگیمون دیدیم که هر زمان قرار بوده تصمیمات سختی بگیریم یا بین دو چیز مردد بودیم چقدر بیشتر از ما انرژی و توان برده. و خب راه حل برای برگشت به حالت نرمال که گفتیم میتونه یه نوشیدنی شیرین حاوی گلوکز باشه تا دوباره قند خونمون به حالت اولیه برگرده و از اون حالت استعصال مارو خارج کنه.

پاداش ها به هر شکلی در شکل گیری عادت های ما نقش مهمی دارند. یادمه آقای دنیل پینک توی کتاب انگیزه‌ش از سیاست هویج و چماق حرف میزد و توضیح میداد که سال های سال سیاست شرکت ها برای انگیزه دادن و کلا کنترل کارکنانشون پاداش دادن به کارهای خوب و تنبیه کارهای ناپسند بوده تا فرد در شرایطی که میخوان باقی بمونه.

حالا ما میدونیم که عادت های ما بر اساس پاداش هایی که میگیریم شکل میگیرند. سخته که بپذیریم اگر کاری که دوست نداریم رو بارها و بارها تکرار کنیم برای ما به عادت تبدیل میشه بدون اینکه چیزی به عنوان جایزه در درونش ببینیم.

دلیل این حالت ما مغز ماست، بخشی پنهان به نام ناخودآگاه که به عقیده بسیاری فوق العاده قدرتمنده. وقتی کاری برامون نتیجه ای نداشته باشه اینکه چند ساعت بشینیم با ناخودآگاهمون مذاکره کنیم که نه لطفا ادامه بده،  وقتی نتیجه ای در کار نبینه فایده ای نداره. یکی از دلایل ما برای اینکه در هدف های طولانی مدت خیلی زود پا پس میکشیم همین غریب بودن مغز ما و در نتیجه خود ما پاداش های به تاخیر انداخته شدست.

شاید این دیدگاه بیشتر انسان رو به یه ماشین شبیه کنه اما بخش ناخودآگاه میتونه کارهای زیادی رو برای ما انجام بده. همونطور که میتونه جلوی ما برای انجام خیلی از کارها رو بگیره. یکی از همین موارد رو استفادن گایز توضیح میده که وقتی ما تصمیم بر تغییری در زندگی میگیریم ممکنه با سدی مواجه بشیم که با وجود نامرئی بودنش به ما اجازه ی عبور رو نمیده و اگر هم اجازه بده بلافاصله مارو برمیگردونه، حالا میخواد با حس ترس باشه، با حس افسردگی باشه و با هر شکل و ترفند دیگری.

اگر ما پامون رو از دایره ی امن خودمون فراتر بگذاریم بدون اینکه همراهی نصفه و نیمه ی بخش ناخودآگاهمون رو با خودمون داشته باشیم این کار در اکثر مواقع با فشارهای بسیار زیاد و تنش های روانی همراهه. و وقتی به درون دایره ی قبلی خودمون برگردیم دوباره با اون احساس امنیت و خوب پاداش میگیریم. این موضوع رو گایز به خوبی توی کتابش توضیح داده. به طور خلاصه علاج این محدودیت رو اگر اونطور که گایز گفته بگم میشه برداشتن گام های کوچک و پاداش دادن به خود.ما وقتی تصمیم به تغییری و اصلاحی توی زندگی میگیریم کار هوشمندانه ای که میتونیم کنیم اینه که از مقاومت همون سد نامرئی درونمون کم کنیم و اون رو با خودمون همراه کنیم. چطور؟ میتونیم وقتی گامی هر چند کوچک رو خارج از دایره ی امنمون برداشتیم برای اینکار به خودمون پاداش بدیم. پاداشی که حتی میتونه از جنس همون کلوگز باشه.

با اینکار به خودمون یاد میدیم و این رفتارهای نا آشنا ترسی ندارند و میتونن جالب هم باشند. و اینگونست که تغییر برای ما فشار کمتر و تاثیر بیشتری خواهد آورد.

پاداش دادن به خودمون وقتی کاری رو درست انجام میدیم نوعی تربیت کردن خودمون هست با همون مضمون که آقای پینک میگفتن. وقتی بعد از یک هفته هر روز کتاب خوندن و جایزه دادن به خودمون بشینیم با خودمون حساب و کتاب کنیم فکر میکنم تغییر حس ما نسبت به کاری که انجام میدیم رو متوجه خواهیم شد.

ما با پاداش دادن به خودمون برای کارهایی که به انجام بیشترش علاقه داریم مخزن اراده و عزت نفسمون رو مدام پر و تقویت میکنیم. مسئله اینجاست که خیلی از ماها چنین کار ساده ای رو انجام نمیدیم. هر بار وقتی فشاری رو در اثر کار مورد علاقمون انجام میدیم متحمل میشیم، ندای : «پس جایزه من کو؟» ی ضمیر ناخود آگاهمون رو بی جواب میگذاریم. و کاری نمیکنیم تا حس خوبی از انجامش داشته باشیم. و هر بار به قول آقای بامیستر کمی درچار فرسایش اراده میشیم.

خبر خوب اینه که آقای گایز میگن خیلی از کارهایی که به انجامش علاقه داریم خودش پاداش هایی رو در خودش داره اما مدتی طول میکشه تا خودش رو نشون بده. برای مثال باشگاه رفتن از این دست کارهاست. ما با پاداش دادن به خودمون فعلا خودمون رو شارژ نگه میداریم تا وقتی که اون نتایج موخر رو بعدا دیدیم دیگه حتی لازم نباشه اون جایزه های دست ساز رو به خودمون بدیم. اون موقعست که موتور عادت شروع به کار کرده و خودش خودش رو تقویت میکنه و مدام نیاز به اراده و انگیزه رو کمتر و کمتر میکنه.

یه معلمی بود که مدام این جمله رو بار ها و بارها تکرار و عمیقا فهمیدنش توصیه میکرد. اینکه جایزه و پاداش به خودمون لوس بازی نیست. یه حقیقته.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

کتاب ریزعادت‌ها و استفان گایز - عادتهای کوچکتر، نتایج بزرگتر

بعد از خوندن کتاب قدرت عادت از چارلز دوهیگ فکر نمیکردم که دیگه کتابی بتونه به اون خوبی درباره موضوع عادتها و ایجاد و تغییرشون حرفی برای گفتن داشته باشه. اما مثل اینکه این خودم بودم که زحمت گشتن رو به خودم نداده بودم!

پریروز فردی اومد و 50-60 تا کتاب به کتابخونه اهدا کرد و وقتی داشتم بین کتاباش رو نگاه میکردم عنوان یه کتاب توجهم رو جلب کرد. کتاب ریز عادتها نوشته ی استفان گایز. از عنوانش خوشم اومد اما با اکراه داشتم به خود کتاب نگاه میکردم. یه کتاب 150 صفحه ای بر برابر کتاب دوهیگ چه حرفی میتونست برای گفتن داشته باشه.

با این نگاه کتاب رو گرفتم و خوندنش رو شروع کردم و گفتم که زود به کتابخونه برش میگردونم. از اواسط کتاب بود که دیدم نسبت به کتاب تغییر کرد. آقای استفان گایز بر خلاف دوهیگ سراغ داستان نرفته و کتابش پر از داستان ها و کیس های تحقیقاتی نیست و از این لحاظ کتاب گایز یه کتاب خلاصه تر اما با مطالب متمایز و حرفهایی خیلی جدیده. توی کتاب قدرت عادت میخوندیم که عادت ها چه فایده هایی برای ما دارند و چطور ایجاد میشوند و چطور میشه تغییرشون داد. حتی عادت هایی مثل سیگار کشیدن و چاقی و عادت های مضر دیگه.

فردی که کتاب قدرت عادت رو خوند و تصمیم گرفت از آموخته هاش استفاده کنه. تعدادی عادت خوب رو در خودش ایجاد کنه اما بعد از مدتی با یه سد روبرو شد. یه سد کوچیک که وجود داشت اما نمیدید و کم کم فهمید این سد چقدر داره توانش رو میگیره تا جایی که بعد از چند روز یا چند هفته عادتی که در حال ایجادش بود به کل رها و فراموش شد. جوری که انگار از رها کردنش خوشحال هم بود. عادتهایی مثل کتاب خوندن، درس خوندن، حرفه ای شدن و خیلی عادت های دیگه از این قبیل فعالیت هاست.

اگر کمی به خودمون حساس باشیم میتونیم از بازی ای که درونمون در حال انجامه آگاه بشیم. اون موقع احتمالا حسی رو خیلی خوب و شفاف متوجهش میشیم. حس ناخوشایند، حس فشار، حس کمبود عزت نفس، حس کمبود علاقه به انجام اون کار و حس تخلیه شدگی انگیزه ما. اما واقعا چه اتفاقی میفته وقتی بعد از یه هفته یا چند روز که خودمون رو مجبور به مطالعه 30 صفحه کتاب در روز کردیم ناگهان اون عادت ناپدید میشه. قبلا هم در اینجا و در مورد نظم از چنین حالتی صحبت شده بود. استفان گایز و کتاب عالیش برای همین نوشته شده شده تا مارو با لایه دوم حقیقتِ عادت های زندگی آشنا و با تلاشمون ما رو در اون استاد کنه.

اما در این کتاب چه حرف جدیدی مطرح شده؟

گایز در کتابش در مورد چیزی به نام ریز عادتها صحبت میکنه. ریز عادتها به کارهای کوچیکی گفته میشه که اساس و پایه عادت های بزرگ قرار میگیرند بدون اینکه از ابتدا اون عادتهای بزرگ خودشون هدف باشند. برای مثال به جای اینکه بگیم یه ساعت یا نیم ساعت در روز ورزش میکنیم، هدفمون رو این قرار میدیم که روزی یک عدد شنا بریم! بله همین قدر کوچیک و بی ربط و خنده دار. اما فعلا قضاوت نکنیم. وقتی کتاب رو میخونیم از استراتژی زیرکانه و روانشناسانه ای که پشتش قرار داره تعجب خواهیم کرد.

تعاریف از عادت که از صحبت های ایشون بهش میرسیم میتونه خیلی با تعاریفی که میدونیم متفاوت باشه. مثلا یه توضیح جالب در مورد ریز عادتها میدن و میگن که ریز عادتها عادت هایی هستند که انجام دادنشون راحت تر از انجام ندادنشونه. میدونین این یعنی چی؟!

اگر این توضیح رو در معنای واقعی در نظر بگیریم میفهمیم که گایز این کتاب رو برای چی نوشته. آیا شدنیه که انجام دادن یک کاری راحت تر از انجام ندانش باشه. باید گفت که بله. اسم این کارها ریز عادت ها هستند.

ریز عادت ها یا mini Habits بسیار با ثبات هستند و در عین حال قابل انعطاف اند. ورزشی میتواند با یک حرکت دراز و نشست شروع و به پایان برسد و از طرف دیگر همین ورزش میتواند صبح تا شب به طول بی‌انجامد. در حالی که حس که از هردو اینها میگیریم حسی مثبت و سازندست.

در کنار مفهوم ریز عادتها آقای گایز از دو تا موضوع مهم دیگه صحبت میکنه و رابطه ی بین هر سه این عناصر رو به زیبایی توضیح میده. برای کسانی که معنی عادت، انگیزه و اراده و ارتباط بین اینها رو نمیدونند این کتاب میتونه یه شروع عالی باشه و به خوبی موشکافیشون کنه.

کتاب به خوبی به ما نشون میده که چرا وقتی میخوایم تغییری در خودمون، رفتارمون و زندگیمون ایجاد کنیم همیشه چیزی در ما وجود داره که مقاومت میکنه، گاهی این مقاومت به قدری شدیده که احساس میکنیم به یک فنر فلزی بسیار محکم وصل شدیم که هر چقدر هم از اون نقطه اولیه فاصله بگیریم باز هم ما رو دقیقا به همون جای اولیه برمیگردونه.

آقای گایز مارو به زبان مغزمون آشناتر میکنه تا یه صدایی رو در سرمون بشنویم. نجوایی آهسته، کودکانه، محکم، و منتظر که بعد از هر کاری که برای ما انجام میده -ضمیر ناخودآگاه- اگر جواب مثبتی نگیره بلند میشه و با حالتی منتظر میگه پس جایزه من کو؟ و زمانی که اون جایزه به ما و به بدن ما نرسه شروع دردسری میشه و خودش رو به صورت سدی نشون میده که بالاخره یک روزی انرژی مارو مسطحلک میکنه و زمانی به خودمون میایم که گفتیم «غلط کردم ، بیخیالِ اینکار».

واقعی نیست اگه بگیم صرفا با خوندن این کتاب میتونیم به چیزهایی که میخوایم برسیم اما با راهنمایی های نویسنده این کتاب و تعیین ریز عادتهای مناسب ما میتونیم خوشحال باشیم، با انرژی باشیم، قوی باشیم، جنگجو باشیم. اینها صرفا چندتا اسم نیست و جنسش هم از جنس حرفهای  کتابهای زرد نیست. اینها تغییراتیه که بیشتر ما دوست داریم تو زندگیمون بدیم اما راهش رو بلد نیستیم.

این کتاب یک کتاب 150 صفحه ای و مفید و مختصره که به نظرم خوندنش میتونه به خیلی ها کمک کنه.

پی نوشت: خوندن ده ها کتاب اگر بهشون عمل نکنیم و چیزی قابل تبدیل به عملی در اونها پیدا نکنیم کاری هست بس عبث. بعد از خوندن این کتاب یه سری ریز عادت های برای خودم توی زبان، مطالعه و انجام پایان نامه تعریف کردم. از خوبی های آقای گایز اینه که فکر همه جارو کرده. اگه میخواید بدونید چطوری؟ پس کتاب رو بخونید. ترجمه این کتاب رو نحله رحمانیان انجام داده و توسط نشر تعالی منتشر شده.

منبع تصویر ارشاد بوک

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

قانون پارکینسون و ددلاین

این قانون به زبان ساده میگه که کارها تا زمان ددلاینشون طول میکشن.

دو نمودار جالب هم داره. یه روند نا منظم در طول یک دوره بلند و یک فشار و شیب تلاش بسیار شدید در مدت زمانی کوتاه. این همون چیزیه که انجام کارها در دقیقه نود رو هم ایجاد میکنه.

برای یه کار 10 روز وقت مشخص کنیم یا برای همون 15 روز، فرقی نداره، بر طبق این قانون غالبا تا سرِ همون 10 یا 15 روز طول خواهد کشید. چرا این اتفاق می افته در حالی که کار همون کاره. تو توضیحش حرفی ندارم! چون خودم هم تازه این پدیده رو کشفش کردم. ولی البته که دلایل بسیارند.

این موضوع به ما میگه که ببینید میزان سنگینی کاری که انجام میدید معمولا تاثیر کمتری بر تلاش شما داره نسبت به وجود ددلاین.

نبود ددلاین یعنی باز بودن کارها تا بی نهایت، یعنی به فراموشی سپردن، یعنی پشت سر گذاشتن و به فردا حواله کردن، یعنی احمال کاری. وجود ددلاین ها و پایبند بودن به اونها کار چندان آسانی نیست و طبیعتا سختی داره. اما عادت بهش شدنیه.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

خود جمع و جور کنی!

تا حالا براتون پیش اومده که بخواید برای یک جمعی صحبتی کنید یا یک داستانی رو برای گروهی تعریف کنید یا صداتون رو ضبط کنید و صحبت کنید؟ یا اینکه بخواید نوشته ای رو که کمی رسمی تره رو برای جایی بفرسید تا منتشر کنن؟ یا راه دوری هم نریم، بخواید توی وبلاگ یه نوشته استخوندار بنویسید؟

اینجور موقع ها خودمون رو کمی جمع و جور میکنیم. درسته؟ با خودمون فکر میکنیم که چطور بگیم و چه چیزی رو حذف کنیم و کجا تاکید کنیم و با چه ریتمی اون رو انتقال بدیم. مثل کسی که تو خونه داره مشقاش رو مینویسه و یه عالمه کاغذ و خودکار دورش پخش و پلاس و یهو مهمون میاد! کاری که میکنیم چیه؟ یه حالتیه که سریع میخوایم اوضاع رو مرتب کنیم و خودمون رو هم همینطور.

اگر شما اینطوری نیستید خب من اعتراف میکنم که اینشکلی ام، و به شدت هم اینطوری ام! ازون آدما که مثلا وقتی جلوی رییسی هستند سعی میکنند خیلی مودب باشند و به تک تک حرفها قبل از اداشون فکر کنم اما وقتی توی جمع دوستان و خانواده هستم صحبت راحت تره و ممکنه کمی هم پرت و پلا ببافم جوری که کسی نفهمه چی گفتم؟

به این موضوع خیلی وقته که فکر میکنم. من نه تا حالا مقاله درست و حسابی غیر از همون کارای کلاسی نوشتم و نه جایی سخنرانی کردم و نه توی داستان تعریف کردن و انتقال پیام فعلا مهارتی دارم. اگر راستش رو بگم شکسته پاره بحث رو جمع میکنم و میبندم و میرم.

به تازگی متوجه شدم که وقتی توی محیط های رسمی تر مثل اینجا که توسط افراد دیگه ای قابل خوندنه حرفی میزنم مجبورم کمی مرتب تر و منظم تر حرف بزنم. دلیل بیارم، استناد کنم، تعریف کنم، توضیح بدم، استدلال کنم، حرفای واضح بزنم و جایی که فکتی رو میکنم بگم، جایی هم که ادعا و تفسیری از خودم دارم رو ذکر کنم. لااقل میدونم که این کارها انجامش برای من توی این محیط واجبه تا ..... (جلوی دیگران خوب بنظر بیاد!) جمله ای که داخله پرانتزه معمولا از اون حرفهاییه که توی دل خودمون میمونه و اصلا بیرون نمیاد.

میدونید نوشتن خودم اینجا چطوریه؟ یه بار در روز میام و در کمتر از یه دقیقه تصمیم میگریرم در مورد چی بنویسم و شروع میکنم. اما در دنیای بیرون از اینجا، در دنیای خلوت با خودم ذهن پراکنده تری دارم.

این رو داشته باشید تا از کتاب هنر سریع فکر کردن دبونو موضوعی رو توضیح بدم. توی این کتاب تمرین هایی داره -نوعی بازی- که با وسایل ساده ای انجام میشه. یکیش همون معما های بطری و چاقو بود که قبلا در موردش نوشتم. الان به درس یازدهم از 15 تا درسش رسیدم و یه نوع طرز فکری از حل این مسئله ها در من شکل گرفته. اینکه ما وقتی قراره یه کار جدی کنیم - مثل نشستن و تمرکز برای حل همون معماها- نیاز به تجربه داریم. این تجربه رو توی این کتاب از 10 تا جلسه قبل بدست میاریم. اما یک قسمت از این کتاب هست که در موردش صحبتی نشده و شاید ادوارد دبونو از قصد این کار رو نکرده تا خودمون بهش برسیم. اون قسمت و موقعیت چیه؟؟؟ دا را را م... !

وقتی ما یک مسئله رو حل کردیم و و حس پیروزی گرفتیم. موقعیتی پیش میاد که میدونیم به پایان کار رسیدیم و کم کم باید جمع کنیم -تصور کنین بازی فوتبال تموم شده و تماشاچیا همه دارن میرن خونه- اما ! یک اتفاق جالب میفته با خودمون میگیم اما این مسئله جواب های دیگه ای هم فکر میکنم داشته باشه. بذار امتحان کنم. در این حالت ما وجود ناظر بیرونی رو فراموش میکنیم و به نوعی دچار حالتی میشیم و چیکسنت میهایی بهش فلو یا سیلان یا جریان میگه. حالتی که با لذت کامل غرق در انجام کاری هستیم و دنیا رو به کل فراموش کردیم.

توی این حالت ما خیلی چیزها یاد میگیریم. ما انجام میدیم چون عمیقا پذیرای چیزی هستیم که منتظرشیم. بعد از گذروندن فلو و وقتی فردا یا پس فردا دوباره قراره اون کار رو انجام بدیم یا روی مسئله جدیدی کار کنه ذهن ما به طور ویژه آماده تره. وقتی دفعه ی بعد سراغ حل معماهای دبونو میرفتم میفهمیدم که وای خدا چقدر از چیزایی که الان از قبل یادمه و تو حل این مسئله کمکم کرد دقیقا مال همون چند دقیقه ای بود که با خودم نشستم و گفتم بذار راه حل های دیگش رو هم پیدا کنم. اون تجربیات به نظرم بشکل بلور های خالصی ارزشمندن.

کل این نوشته رو بیارم در چهارچوب وبلاگ نویسی... تا فهمیدنش باز هم راحت تر بشه.

وقتی من یکبار در روز میشینم و چه خوب و چه بد مینویسیم و سعی میکنم توی همون یه بار خودم رو جمع و جور کنم. سعی کنم حتی اگه شده با فشار تمام اون نکاتی که بنظر خودم باید در نوشتن رعایت کنم رو به یاد بیارم. وقتی این کار رو میکنم رشد و پیشرفت مهارت هام در نوشتن خیلی کمتر از حالتی خواهد بود که در روز دو یا سه بار مینویسیم اما قسمت بیشتر اون در خلوت خودم با خودم اتفاق میفته.

یه مشکلی که این موقع پیش میاد پیدا کردن انگیزست. کمتر کسی پیدا میشه که نوشته هایی که برای خودش مینویسه بیشتر از نوشته هاش برای دیگران باشه. به عبارت دیگه نوشتن برای خونده شدن توسط دیگران برای ما معنا و مفهوم و بعد انگیزه به ارمغان میاره اما نوشتن برای خودش و بعد هم شاید پاک کردنش چی؟ این نیاز به اراده قوی ای داره. توصیه ای از محمد رضا شعبانعلی معلم خوبم یادم هست که میگه اگر یه روزی خواستین یه کتاب بنویسین جوری بنویس که وقتی کتابت تموم شد اگر اون کتاب افتاد تو آتیش یا به کل پاک شد زیاد نگران نشی چرا که دستارود های اون کتاب برای خودت به قدری بود و انقدر چیز یاد گرفتی که خود نوشته و کتاب در مقابلش ارزش چندانی نداشته باشه. مثل کسی که زندگیش بر مدار خودش -البته در معنای مثبت- باشه.

ما اگر میخوایم در انجام کاری قوی بشیم نیاز شدیدی به ساعت ها از این self time ها داریم. توی خلوت و برای خودمون و لذت بردن از هر لحظه عمیقتر شدن خودمون در اون کاری که داریم انجام میدیم. در آخر این نوشته باید بگم که حالا بیشتر ارزش و نقش چنین وقتهایی رو در توسعه مهارتی که قصد یادگیریش رو دارم متوجه میشم. و امیدوارم هر نوجوونی این موضوع رو خیلی زود توی زندگیش بفهمه.

پی نوشت: تعریفی از خود کارآمدی هم هست که خیلی به موضوع این نوشته نزدیکه. میگه که فردی که خود کارآمدی داره وقتی حتی کسی نباشه بالا سرش تا کارش رو کنترل کنه بازم با توانی که دوست داره برای انجام اون کار نیرو میزاره و ناظر بیرونی تاثیر کمی بر روی همت و تلاش اون داره. یک جورایی محور اصلی انگیزه برای تلاش ها از درونشه نه از بیرون.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

اصل اعتماد در قبیله های زندگی

وقتی برای اولین بار سه سال پیش پامو توی دانشگاه امام صادق گذاشتم چیزی که دیدم برام سخت قابل توضیح بود. یعنی با هیچ معادله ای که توی 22 سال زندگیم تجربه کرده باشم جور در نمی‌اومد. اینو کسی میگه که این فرصت بهش داده شده بود تا توی 4 تا دانشگاه و حوزه متفاوت حضور داشته باشه. حتی توی حوزه علمیه هم چنین چیزی ندیدم. چیزی که بهش میگیم اصل اعتماد.

بذارید تا کمی از فضای اینجا براتون بگم تا بفهمید توی دانشگاه امام صادق چه چیزی با بقیه جاها متفاوته. اول اینکه من اونجا مدتی توی کتابخونه ش بودم و بقیه جاهاش رو هم گاهی سر میزدم. میدیدم که دانشجو وقتی میخواد بره و فردا دوباره بیاد راحت وسائلش رو میگذاره و روش یه یادداشت میگذاره و میره. حالا میخواد هر ساعتی از شبانه روز هم باشه تفاوتی نداره. منظور از وسائل هر وسیله ای هست از لپتاب و تبلت گرفته تا کتاب و جزوه و وسایل الکتونیکی دیگه. درک این همه اعتماد به محیطی که حتی با یک دوربین هم کنترل نمیشد برام سخت بود.

اگر دروغ نگم اولین باری که عاشق یه محیط دانشگاهی شدم رو من توی همین دانشگاه امام صادق تجربه کردم. همیشه تو دلم به کارمند ها غبطه میخوردم که توی چنین محیط خوب و دوست داشتنی و پر از اعتماد به همدیگه دارن کار میکنن. البته که آزمون ها و مصاحبه های سخت ورودی در وجود این فضا بی تاثیر نیست.

نتیجه خیلی واضح بود، احساس تعلق به دانشگاه، حس حساب کردن روی دیگرانی که نمیشناسی - و البته میدونی که متعلق به همین دانشگاه هستند- و اینکه بقیه هم بهت اعتماد دارند. اینجا برام مثل بهشت بود. یه چیزی مثل ژاپن روی زمین!

 البته این رو داخل پرانتز بگم که اگه بگیم چیزی مثل دزدی اصلا اینجا وجود نداره حرف گزافی زدم. ولی خوب وقتی توی سه سال میزان کیس های چنین اتفاقاتی نزدیک به صفر بوده و بر عکس وقتی در کل طول تحصیلت یه روز میری خوابگاه دانشگاه خودت و با خبر میشی که لپتاب یکی رو از توی اتاقش زدن! و مثال های فراوان از این اتفاقات رو از دوستات میشنوی قضاوت چندان کار سختی نیست.

داشتیم در مورد اعتماد حرف میزدیم. من توی سه تا دانشگاه قبلی ای که درس خوندم - غیر از دانشگاه خوب شهید بهشتی- چندان احساس تعلقی به محل تحصیلم نداشتم. و سخته بشه روش اسم اعتماد بگذاریم.

اعتماد کردن و مورد اعتماد بودن یکی از اصول دیگه ی قبیله ها یا کامیونیتی های ما در زندگیه. حتی جمعیتی از دزدا که توی پاتوقی کنار هم جمع میشن هم میتونن یه قبیله رو تشکیل بدن. وجود اعتماد بین اونها همون چیزیه که باعث میشه که مطمئن باشن همون آدمی که کنارش نشستن از هر کی دزدی کنه به مال اون کاری نداره، برعکس به همدیگه پروژه های کاری هم معرفی میکنن! حتی اگر بدونه اون یه دزد بی احساس و بی رحم، و یه موجود ظالمه. اعتماد چیزیه که آدمها رو مثل چسب کنار هم نگه میداره.

وقتی ما بتونیم به گروه و قبیله ای که عضوش هستیم اعتماد کنیم و بدونیم که همون طور که هواشون رو داریم هوامون رو هم دارند زندگی برای ما راحت تر میشه.

مثلا وقتی به همکلاسی هات اعتماد داشته باشی و بدنی که اگر خبری توی دانشگاه بشه حتما به همدیگه خبر میدین، اون موقع اطمینان داری که رویداد مهمیو از دست نمیدی بر عکس حتی اگه نری میتونن بهت کمک کنن و در موردش بگن. اما خیال کنین چنین حسی بین این آدمها وجود نداشت. اون موقع اون کلاس چی بود غیر از ده نفر آدم جدایی که کاری به کار هم ندارند و بقیه هم براشون اهمیتی ندارند. زندگی و عضویت توی چنین گروه هایی واقعا سخته.

یه تعریف از رضا غیابی - یکی از آدمهای خوب روزگار که توی اینستا دنبالش میکنم- رو چندین بار ازش شنیدن و خوب به خاطرم مونده. اینکه اعتماد نتیجه ی رفتارهای تکرار شوندست. پس اگر یه توی رفتار برای مدت کوتاهی پابرجا باشه نمیشه گفت حس اعتماد رو ایجاد کردیم. تلاش برای جلب اعتماد باید از درون جوشیده باشه تا پایدار باشه، تا به اعتماد منجر بشه. میشه گفت هر چی یه رفتار رو با موفقیت بیشتری در بازه زمانی طولانی تری به طور طبیعی بروز دادیم آدم قابل اعتماد تری هستیم.

همین تعریف رو بیاریم در کانتکس قبیله ها. از کوچیکترین قبیله بگیم. خانواده ی دو نفری. این قبیله رو میتونیم اینطوری توضیح بدیم که اگه رفتاری در محیط خانواده مثلا حمایت مدام تکرار بشه ماحصل اون چیزی خواهد بود از جنس اعتماد و اطمینان که بله ما طرف مقابلمون رو میشناسیم. این یه مثال بود و کلا میخواستم بگم اعتماد توی قبیله ها موضوع مهمیه. از دید تکامل هم چیزیه که برای بقا همیشه بهش نیاز داشتیم.

به نظرم اگه توی گروهی که توش هستیم اعتماد رو میبینیم و مثلا میشه با اطمینان انتظاراتی و پیشبینی هایی داشت و از برآورده شدنشون تا حدود زیاده مطمئن بود، گروهی که داخلش هستیم رو به خوبی انتخاب کردیم. اگه اینطور نیست -و اگه سخت بگیریم- واقعا چرا توی اون گروه موندیم؟!

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه