این نوشته ادامه ای است بر مطلب قبلی تحت عنوان قبایل ما در زندگی، خیلی خوب می‌شود قبل از خواندن این متن آن را خوانده باشی.

اگر جلوی یک کتابخوان کلمه «بیگانه» را بیاوری سریع سراغ اثر معروف آلبرکامو می‌رود. بیگانه برای او به معنای یک موجود فضایی و غیر خودی یا خارجی  نیست. بیگانه برای او معنای «بیگانه» ی آلبرکامو میدهد. مفهوم بیگانه ای که در قالب شخصیتی به نام «مورسو» خودش را نشان داد.

آقای مورسو در این کتاب از آلبرکامو فردی است که نسبت به هیچ چیز هیچ حسی ندارد، هیچ چیز حسی را در او برنمی‌انگیزد؛ حتی مرگ مادرش، حتی عشقبازی با معشوقه‌اش، حتی دوستی با آدمی عوضی، حتی کشتن کسی... صبر کنید ... همینجا ترمز دستی قضاوت را بکشید. او همه اینها هست ولی آدم بدی هم نیست، نه علاقه ای به کشتن کسی دارد، نه از عشق بازی بدش می‌آید و نه دشمنی با مادرش دارد که از مرگ مادرش خوشحال است. او همین است. رها از دنیا و رها از وابستگی ها. حتی به رها بودن هم اهمیتی نمیدهد. او به هیچ چیز اهمیت نمی‌دهد. باز هم ترمز دستی را بکشید... او به هیچ چیز اهمیت نمیدهد ولی به این معنی نیست که او آدم بدی است و به حقوق دیگران تجاور میکند. او فقط هیچ چیزی برایش اهمیتی ندارد. بعد از مرگ مادرش در همان ص اول کتاب او به شهرش باز میگردد و به سینما میرود و فیلم کمدی تماشا میکند.... باز هم ترمز ...

او نماد یک فرد بیگانه با دنیا و آدمها و وابستگی‌هاست. او حتی به احساسات بد خودش نیز اهمیتی نمیدهد. امیدوارم «بیگانه» بودن در این معنی را کمی متوجه شده باشید تا به ادامه بحث وارد شویم.

در مطلب قبل گفتیم که اصطلاح قبایل یا کامیونیتی‌ها گروه هایی هستند که دارای ویژگی های یا نقاط مشترکی هستند که میتواند آنها را راحت تر به هم مرتبط کند و مثال آوردیم که افراد یک خانواده، مجموع افراد یک رشته، کارکنان یک سازمان و ... اینها قبیله هستند. افراد درون یک قبیله میتوانند باهم به خوبی ارتباط بر قرار کنند و کارهایی را آنقدر جدی انجام بدهند که آن کار از دید افراد یک قبیله دیگر مسخره بنظر بیاید و به آن بخندند. اما از دید افراد آن قبیله کاملا پذیرفته شده و مرسوم هم هست.

این قبایل به عنوان جوامع کوچک ویژگی های خاصی در درونشان وجود دارد. قبایل بدوی را در نظر بگیریم. آنها آیین ها و مراسم مذهبی خاص خود را دارند. وقتی عروسی هست به شیوه خاص خودشان مراسم میگیرند، مراسم خاکسپاری هم همینطور، طرز سلام و احوال پرسی، طرز راه رفتن، طرز لباس پوشیدن و طرز حرف زدن و ...

همین شرایط در کامیونیتی‌هایی که نام برده شد هم وجود دارد. مهندس ها رفتار و منش خاص خودشان را دارند، وکیل ها همینطور. بنظرم موفق ترین آدمها کسانی هستند که این قوانین را میتوانند ببینند و در خود نهادینه کنند. این کار برای همه افراد قابل انجام هست. ما به هر قبیله ای که بخواهیم میتوانیم با پرداخت هزینه آن وارد شویم اما شرط ماندگاری ما این است که این جریانی که در این قبیله ها وجود دارد را کشف کنیم و در خودمان ایجاد کنیم.

دوستی حالتی را می‌گفت که فرد در این کار موفق نیست، او قبیله های متعددی را دارد اما در اولویت بندی و ارتباط با آنها موفق نیست. در حالت شدید چنین وضعیتی میتوانیم فرد را یک «بیگانه» بدانیم. بیگانه به مفهومی که آلبرکامو درباره آن میگوید. فردی که در یک قبیله وجود دارد اما به دلایل شخصی و روانی مختلف از پذیرش آداب و رسوم آنجا سر باز میزند و بعد هم از طرف افراد قبیله و هم در ذهن خودش ارتباطش با قبیله قطع یا ضعیف می‌شود. او در قبیله حضور دارد اما سرگردان است او احساس بیگانگی می‌کند.

در طبقه بندی نیازهای گلاسر یکی از 5 نیاز اصلی انسان نیاز به عشق و تعلق خاطر است. این نیاز اگر ارضا نشود سبب مشکلاتی می‌شود. حضور نصفه و نیمه در یک قبیله و نبود حس تعلق خاطر و وابستگی مساوی است با نارضایتی همیشگی از حضور در آن.

شخصی اگر نتواند خودش را به قبایل مورد علاقه اش گره بزند به ناچار درگیر گروه بزرگتر یعنی مردم میشود که در مطلب قبل از قول آقای معلم آن را غول بی شاخ و دم دانستیم. غولی که پر از تضاد و رفتارهای نامشخص و مبهم و بی قانونی است. و درگیر شدن در این گروه بنظر میتواند به بی هویتی ما بی‌انجامد.

آیا پیدا کردن قبیله سخت است؟ بنظرم نه به هیچ وجه. حتی مثلا خانمی که همیشه خانه هست میتواند برای مدتی خودش را جزو قبیله زنان خانه دارد بداند. بنظرم تعلق داشتن به یک گروه ما را از سردرگمی نجات میدهد. ما وقتی این را پذیرفتیم و به آن اقرار کردیم و حتی وقتی لازم شد عضویتمان را در این گروه اعلام کردیم راه را برای خودمان روشن کرده ایم. قبیله زنان خانه دار درست مانند همه قبیله های دیگر ویژگی ها و وظایف مشخصی دارد. کسی که به این گروه احساس تعلق کند از صمیم قلب خود را عضوی از آن میداند و آن وقت است که ارضای نیاز تعلق خاطر زندگی را برای او رضایتمند میکند. شاید عشق هم همین باشد. معنای تعلق خاطر هم همین باشد.

این بخش را به حساب اعتراف بذارید.

بیگانه بودن اصلا حس خوبی نیست. من به عنوان کسی که قبیله های زیادی را عضوه ولی از آنها کمی تا قسمتی بیگانه ست این رو می‌گم. سالها در نظر خودم برای خودم تصورات روشن فکرانه داشتم و با این طرز فکر به همه قبایل با دید اکراه نگاه می‌کردم. درک قبیله ها برای من سخت بود. از قبیله فامیل بخاطر کم سوادی و خرافاتی بودن دوری میکردم اما هیچوقت جوری نبود که بخواهم از آنها به کل جدا شوم. با دوستان و همکلاسی ها خوب بودم اما اگر راستش رو بگم از اونها هم دوری میکردم. بنظر خودم خیلی کم وظایفم رو به عنوان یه دوست انجام میدادم، به خاطر این طرز فکر که این دوستان آدمهای سطحی ای هستند. از قبیله کشورم به این دلیل دوری میکردم که آنها را آدمهای بی انصاف و بیسواد و گرگ و هزار بحث دیگر میدیدم. گاهی از گروهی به این دلیل دوری میکردم چون که اونها رو برتر از خودم میدیدم، اینها رو به حساب اعتراف بگذارید، گفتن این حرفها و فهموندنش به خودم بهتر از نگفتنشه.

حالا که فکر میکنم دلایل دوری کردن از قبیله ها برامون میتونه روشن باشه. اگر بخوایم ببینیم.

اما اینها رو گفتم لازمه چیزایی که این اواخر یاد گرفتم رو هم اضافه کنم. همون فامیل که بیسواد و خرافاتی میدیدم الان میبینیم چقدر عاشقانه همدیگه رو دوست دارند -البته نه همیشه!- چقدر با همدیگر خوشن و در مواقع لازم به هم کمک میکردند. این من بودم که به طرز شدیدی کمال طلب بودم. الان میفهمم که نکات منفی ارزش چندانی نداره که بخوام روش فکر کنم. وقتی این همه چیزای خوب تو افراد هست! توی گروه دوستان هم همینطور، توی گروه کشورم همینطور و الی آخر ...

اگر بگین داشتن این دید منفی و دور شدن از اونها بد هم نیست بلکه واقعیته، واقعیته که اکثر دوستا سطحی هستن، اینکه مردم شهر مثل گرگن. جوابم اینه که اون همه مدت جوابی که گرفتم فقط نارضایتی از همه چیز بود. از خودم، از ادمای دیگه، از همه چیز. ما وقتی به رفتاری خاص اعتراض داریم چرا خودمون رو از چیزهای خوبی که همون هم قبیله ای ها دارند محروم کنیم. هنر ماست که نادیده بگیریم چیزایی که باید نادیده بگیریم.

بیگانه بودم و احساس بیگانه بودن واقعا چیز جالبی نیست.