جایی برای مرور زندگی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تسک یا وظایف» ثبت شده است

شادی محصول انجام وظیفه است

ما توی اینستا افرادی رو میتونیم ببینیم که اگر اینستا نبود هیچوقت نمیشد حتی اسمشون رو بشنویم. ازین بابت برای استفاده از اینستاگرام خوشحالم. یکی از آدمهای خوشتیپ و باحال روزگار توی اینستا رضا غیابی هست که گاها لایوهایی از خودش میگذاره و با مخاطبینش صحبت میکنه.

ایشون رو به این خاطر اسم بردم چون بارها یک جمله رو ازش شنیدم که تا مدت ها بنظرم بیمعنی بود؛

شادی محصول انجام وظیفه‌ست

به خاطر اینکه احساس میکردم معنی نداره نا خود آگاه باهاش مخالف هم بودم. آخه این دو تا چه ارتباطی میتونند باهم داشته باشند. یعنی ما اگه وظیفمون رو انجام بدیم شاد میشیم؟ وظیفه رو همونطور که میدونیم از بیرون بر ما وارد میشه. به عبارتی با انتظاراتی که بر ما ایجاد میکنه محدود کننده ی ماست. پس واقعا چه لذتی میتونه داشته باشه؟

این چند رو گهگاه یاد این جمله می‌افتادم. و باهاش تو ذهنم ور میرفتم. از خودم پرسیدم چرا از یه زاویه دیگه نگاه نمیکنم. چرا وظیفه رو مسئولیت و بار میبینم؟ یادم افتاد که توی آزمون نیازهای ویلیام گلاسر هم توی نیاز به آزادی -از اون پنج تا نیاز- نمره بالایی گرفتم.

میشه این رو بخاطر دوران کودکی ای دونست که آزادی عمل و اختیار مشروع از آدم گرفته شده و حالا که بزرگتر شده و میتونه، میخواد در هرجایی، چه جای درست و چه جای اشتباه و جاهایی که لازمه و جاهایی که لازم نیست خودش رو نشون بده و از آزادی خودش دفاع کنه. به عبارتی حساسیت بیش از حد بر روی یک موضوع رو اینجور موقع ها میبینیم. ازین بابت از آقای گلاسر همیشه ممنون هستم که منو با مفهوم نیازها آشنا کرد.

برگردم سر اون موضوع. وقتی حساسیتم روی کلمه وظیفه رو تونستم متوجه بشم به خودی خود اون بار منفیه وهمی که نسبت بهش داشتم فروکش کرد.

حالا من هم میگم بله احتمالا شادی محصول انجام وظیفست. وظیفه از چیزی بیرون از ما میاد. این نهایت سخاوت و بزرگی دله یه آدمه که بخاطر چیزی که بیرون خودشه کاری انجام بده. اکر مغازه ای داریم وقتی این وظیفه رو بر گردنمون میبینیم که باید وسائل یک محله رو تامین کنیم، ممکنه دو تا حالت بوجود بیاد.

حالت اول اون رو باری بر گردنمون ببینیم و منتظر شرایطی باشیم که بتونیم از زیر بار اون کار شونه خالی کنیم. یا اینکه صرفا مغازه رو پر کنیم تا پول بیشتری بدست بیاریم. این مدل ذهنی ایه که نسبت به وظیفه حس خوبی نداره. و احتمالا اگر هم مجبور به انجام کاری شد اسمش رو عوض میکنه یا وصل میکنه به چیزی در درون خودش تا بار سنگین مفهومی که وظیفه داره رو سبکتر کنه.

حالت دوم وظیفه داشتن رو عامل اتصال خودش با دنیا و مردم بیرون می‌بینه. این رو میدونه که مردم برای اینکه بتونن به زندگی ادامه بدن باید به هم خدمت کنند. میدونه به عنوان بخشی از جامعه یک نقش رو بر عهده داره. همون طور که دیگران هم همینطورند. نقش و وظیفه رو بخشی از هویت خودش میدونه. میگه اگر من بتونم خوار و بار این محله رو به خوبی تامین کنم هم خودم سود مالی میبرم و هم کسی از پیشم دست خالی بر نمیگرده. این فرد حتی سخت ترین تلاشها و زحماتش هم براش لذت بخشه. فکر کن کسی از شهری دیگه محصولی رو که زیاد میبرند رو با زحمت تهیه کنه. اون موقع نه فکر اینکه با اینکار زحمت بیهوده برای آدمهای بیهوده کشیده بلکه حس خوب موفقیت و رضایت خاطر رو تجربه خواد کرد و به قول رضا غیابی عزیز شادی.

اگر کارمندیم، اگر دانشجوییم، اگر کاری رو بر عهده داریم. نیاز داریم که اون رو به بیرون از خودمون ارتباط بدیم وگر نه دنیامون به حول و حوش جسممون محدود میشه.

پی نوشت: خیلی خوشحالم که راجع به این موضوع حرف زدم.

حس میکنم این میتونه یه تکنیک باشه که اگه حس میکنیم تو روزهای down خودمون به سر میبریم برای خودمون وظایفی تعریف کنیم و سعی کنیم انجامش بدیم. مثلا این تسک ها میتونه برای من نوشتن یک مقاله درست و حسابی و مستند در مورد یک موضوع مطالعه شده و ارسالش برای یک مجله باشه. جوری که تنها هدف و فکره پشتش اینه باشه که دیگران از نتیجش استفاده کنند یا چیزی یاد بگیرند یا اگر شد مسئلشون بر طرف بشه.

دقت کنیم که وظیفه یک نکته کلیدی داره و اون اینه که به چیزی بیرون از ما بستگی داشته باشه. و ما باید این رو بی چون و چرا بپذیریم و از بابتش هم خوشحال باشیم. نه به این معنی که برای دیگران کار رایگان انجام بدیم. با این تصور که انقدر از درون پر هستیم که دیگه نیازی نداریم برای خودمون کاری کنیم!

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
محمد مقیسه

گسست در زندگی، در تکمیل یک کار نیمه تمام

مطلبی که امروز اینجا قرار میدم متعلق به همین امروز نیست. صرفا تلاشی هست برای بستن یک پرونده که حدود 19 ماه در قفسه‌های ذهنم باز بود و خاک هم میخورد. براش تصمیم نگرفته بودم که کنارش بگذارم یا فراموشش کنم. فقط میگفتم یک روزی مطلب نیمه کاره ای که روی وبلاگ گذاشته‌ بودم رو کامل می‌کنم. حالا زمانش رسید و میتونم یک تیک سبز خوشگل کنار چک لیستِ ذهنیِ تسک‌هام یا به عبارت صحیحتر تسک لیستم بزنم و برای همیشه بگذارمش کنار.
این مطلب در 17 ماه پیش یعنی در اردیبهشت 96 نوشته شده. و امروز کامل شد.
..................

قبلا توی یک مطلبی در مور لحظاتی گفتم که ادم تا احساس میکنه دید تازه ای بهش اضافه شده. (آدرس مطلب اصلی: گسست در زندگی). طوری که هیچوقت نمیتونه برگرده به قبلش. اسمشو برای خودم گسست گذاشتم (تعریفش هم این بود که توی زندگی گاهی موقعیت ها و اتفاقاتی افتاده که باعث شده نگاهت به زندگی جور دیگه بشه به یک فیلتر جدید به زندگیت نگاه کنی) و گفتم در اون زمان دو گسست رو پشت سر گذاشتم.
گفتم که دو تا مورد برای من اتفاق افتاده. اولیش وقتی بود که تصمیم گرفتم کار به کار کسی نداشته باشم و به زندگی خودم برسم.

اینو خیلی وقت پیش نوشتم و گفته بودم مورد دومی هم داره، اما نوشتن مورد دوم تا به امروز به تعویق انداخته شد. حالا که این همه مدت ازش گذشته یه چیزی داره برام روشن میشه که شاید تلخ باشه و شایدم شیرین. اینکه یک اتفاق یک خبر یا یک تصمیم یا یک چیزی ممکنه در یک زمانی برای ما بسیار پررنگ باشه اما در زمان دیگری چندان نسبت بهش حساس نباشیم. شیرینیش رو این میبینم که نوعی حس پختگی برامون میتونه داشته باشه مثلا گاهی پیش اومده که تصمیم گرفتیم با کسی ارتباطی نداشته باشیم بعد ها به این تصمیممون میخندیم که «ای آقا چرا همچین تصمیمی گرفتم!» و گاهی تلخیِ این کم شدن حساسیت ها نوعی حس بدِ بدردنخور بودن(!) ازین که چرا پای تصمیمی که گرفتم نموندم بهم میده. و ازین که چرا یه اتفاق رو چندین بار برام تکرار میشه حس ناامیدی سراغ آدم میاد.
از غر زدن که بگذرم برسم به دومین تصمیمی که یه زمانی برای یه مدتی برام گسست بود حدود یه مدت بعد از تصمیم اول بهش رسیدم. الان دیگه در اون حد برام بزرگ نیست اما میدونم چیزایی رو بهم فهموند که تا الان باهامه.
گسست دو: تصمیم گرفتم با خودم حرف نزنم. یه جورایی چند روزی با خودم روزه سکوت گرفتم و درونم هر وقت چیزی شروع می‌کرد به زمزمه که حرف بزنه قطعش می‌کردم.
حرف زدن با خودم ازم انرژی می‌گرفت و گاهی بدون انجام کاری منو بشدت خسته می‌کرد.
بهم اجازه حضور در لحظه حال رو نمی‌داد.
فکرم یا اصطلاحا «رم» مغزم رو همیشه مشغول نگه می‌داشت و اجازه نمیداد گاهی دیدش رو فراتر ازون موقعیت ببره.
همیشه چون کارامو با تمرکز انجام نمیتونستم بدم ازین که چیزی بهم بریزه تو ابهام و شک قرار داشتم.
نمیتونستم بخوبی توی جمع حضور داشته باشم و وقتی هم که بودم فکرم به چه چیزهایی که نمی‌رفت.
و اینکه با غالب کردن فکر نادرستی به خودم و متاسفانه باور کردنش خیانت بزرگی به خودم کردم.
یه نتیجه رو به وضوح دیدم. خیلی از استرس ها و فشار های روزانه اونقدری پایین اومد که برام واضح و روشن بود. بیشتر اون فشارهای فکری چیزی غیر واقعی و ساخته ی بخش ترسو و حساس ذهنم بود.
اما سکوت کردن رو که یاد گرفتم ...
به یه کلید رسیدم که منو از اینجور موقعیت ها نجات میداد. به این که «خیلی از برداشت های ذهن من از رفتار دیگران درست نیست و گاهی حتی اصلا به واقعیت شبیه هم نیست!» به درستی این جمله ایمان پیدا کرده بودم و یه مدت طول کشید تا بتونم این برداشت ها از رفتار دیگران رو کم و کمرنگ تر کنم و البته الان هم هنوز دارم تو موقعیت ها گاهی تمرین می‌کنم.

.................

پی نوشت: با خوندن این متن بعد از این مدت طولانی هم حس خوب گرفتم و هم حس بد. حس خوب از این بابت که الان می‌دونم از بند بعضی فکرها خلاص شدم. و حس بد بابت اینکه چقدر روزگار سختی رو برای خودم ساخته بودم.

پی نوشت دو: اون زمان واژه گسست رو به اشتباه با پارادایم یا الگوواره یکی می‌دونستم. حرف غلنبه سلنبه ای بود و هست. اون زمان معنی‌ش رو میدونستم. الان که دقت می‌کنم معنیش رو یادم نیست. این هم سرنوشت چیزهایی هست که در زندگی برای مدت طولانی هیچ استفاده ای ازش نمیکنی.

پی نوشت سه: این جهان کوه است و فعل ما ندا :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه