من دوستی دارم. دوستی که نزدیک ترین دوستم است. به این دلیل می‌گویم نزدیک ترین دوست که هر روز با هم قرار داریم حتی در شلوغ ترین روزها. از درونی ترین افکار من باخبر است. و میداند هر روز معمولا به چه چیزهایی فکر میکنم. روزی نیم ساعت، یک ساعت و گاهی تا سه ساعت را هم باهم گذرانده ایم. و در این چند ماه اخیر به ندرت بین قرار ملاقات های ما فاصله افتاده.
بهترین دوست
این دوست شفیق من یک سالنامه کوچک است. از تاریخش هم دوسه سالی گذشته. جلدش پاره شده و به شکل بیرحمانه ای بعضی صفحه های آن با حرف های سخت، پریشان، گاها فلسفی، اغلب کاربردی و تراورشات و یادداشت هایی پر شده . قسمت زیادی از طرز فکر امروزم بی تاثیر از این سالنامه نیست. خیلی جاها به من کمک کرده. و تایم لاینی از افکارم از چندماه پیش را در خود ذخیره کرده.
اما این دوست بی‌جانم چندان هم بیجان نیست. حرف می‌زند. گاهی دکتر هلاکویی می‌شود. گاهی شعبانعلی، گاهی روح دوستانم را در خود دارد. و بیشتر وقت ها می‌شود خودم. می‌نشینم و باهم حرف می‌زنیم. خودم را در او می‌بینم. گاهی وقتها هم خیلی بیشتر از من شبیه من می‌شود! :) این مدل دوستی ها کمتر در دنیای واقعی پیدا می‌شود. خیلی طول کشید تا زبانش را بفهمم. شاید 8 ماه. ولی حالا زبانش را بهتر می‌فهمم و راحت تر باهم اختلاط می‌کنیم. راستش را بگویم هرچه هم از دوستی میدانم از همین دوستم یاد گرفته ام. مثل اینکه پیدا کردن دوست در دنیای واقعی را هم او به من نشان داده. خوش حالم که چنین دوستی دارم.
راستی شاید جالب باشد این را هم بگویم. دوستم به مرور زمان آپگرید می‌شود. اول به شکل دفترچه خاطرات بود. بعد دفتر چه افکار، بعد یادداشت و حالا چهار ماهی هست دفتر چه تمرین مفاهیم. خودش رشد میکنه و سیری پویا داره. منم کاری به کارش ندارم و میذارم خودش روندش رو بگذرونه :)

پی نوشت: دکتر هلاکویی در جایی میگفت «بهترین دوست آدم کتابه. کتاب ها مثل دوستی هستند که روبروی تو می‌نشینند و می‌شوند نویسنده شان و با تو حرف می‌زنند». دوستی چنان عزیز و مهربان که برایت بهترین شغل، بهترین زندگی، علم، آزادی و آگاهی را آرزو دارد . بنظرم این زیبا ترین توصیف از کتاب است. اگر کتاب برایمان چنین نیست. شاید هنوز زبان آن را خوب متوجه نمی‌شویم. مثل مترجمی که جای فهمیدن مفهوم هنوز در کلمات و معنی‌شان گیر کرده باشد.
پی نوشت دو: اگر گاهی چیزی درست پیش نمیرفت و دلیلش رو نمی‌فهمیدیم ، فقط شاید دلیلش این باشه که زبان ما با زبان اون فرق داره. هر چقدر بهتر بتونیم زبون هم رو بفهمیم مسئله کمرنگ و کمرنگ تر می‌شه. دعوتتون می‌کنم به خوندن این مطلب (+)
پی نوشت سه: پس زمینه خاکی تصویر داستانی داره و ایشالا در آینده براش یه دسته بندی جدا درست می‌کنم، سفر های اکتشافی!