واقعا حیرت می‌کنم از خودمون که نمیدونیم چطور باید زندگی کنیم. چرا انقدر ما خام پامون رو به دنیا گذاشتیم؟هر موجودی رو که می‌بینیم از لحظه ورودش به این دنیا میدونه باید چکار کنه. یعنی کاری غیر از اوون رو نمیدونه که بخواد انجام بده. مثلا هیچ گوسفندی دیده نشده دلش بخواد بر بقیه حکومت کنه یا بخواد براش کاخی بسازند، یا تو آزمون راهنمایی رانندگی شرکت کنه. اما ما چی؟ ما احتمالا یه روزی این رو میفهمیم که نمیدونیم و با این آگاهی سعی میکنیم کاری انجام بدیم.

یکی به جبر مکان و جغرافیا در محیط خوبی بزرگ می‌شه و یه آدم دیگه تو آفریقا بدنیا میاد و از گشنگی میمیره و تنها فکرش غذاست. این آدها بزرگ میشن و اون آدم گروه اول خودش رو برتر و ممتاز تر از آدم گروه دوم می‌دونه. نه اینکه اگر دست روزگار می‌چرخید جا ها تغییر پیدا می‌کرد. نقش خدا چی بود و چی رو میخواست امتحان کنه؟ جهانی ساخت و بعد روی حالت رندم همه چی رو در همه جا پخش کرد؟ و اجازه داد به صورت به بازی آماری روی هم تاثیر بگذاریم؟

خودش میدونه، شاید می‌خواسته ببینه کی جراتش رو داره که قواعد و قوانین بازی رو تغییر میده و خودش رو بر جبرها غالب می‌کنه. شاید معیار سنجش ما پیش اون همینه. قرار نیست مقایسه بشیم.

اما این سوال همیشه پابرجا میمونه، اینکه اگه ما مثل همون گوسفند هیچوقت ندونیم که نمیدونیم چی؟ به عبارتی برای همیشه در غار افلاطونی ساخته دیگران بمونیم چی؟ بعید نیست اون دنیا هم خدا با آمار و احتمال جامون رو مشخص کنه...