تا بحال شده مقدار معینی زمان به صورتی عجیب برایتان بسیار زود بگذرد. یا برعکسش چطور؟ اینکه مقدار مشخصی وقت روی کاری بگذارید و وقتی سرتان را بلند می‌کنید و ساعت را نگاه می‌کنید از این که چقدر زمان کم گذشته متعجب شوید.

من هردو اینها را تجربه کرده ام. وقتی سراغ کاری که دوست دارم می‌روم که کمی هم چالش بر انگیز است زمان برای من کش می‌آید. زمان آهسته اما لذت بخش می‌گذرد. پر است از حس حرکت و تازه شدن. حس مفید بودن و موثر بودن. حس خوب پروداکتیو بودن. من عاشق این زمان ها هستم. از خصوصیات این زمان ها این است که هوشیارم. ذهنم در حد قابل قبولی فعال است و در بهترین شرایط برای مطالعه و یادگیری و هر کار دیگری است. چیزها در ذهن راحت تر به هم مرتبط می‌شوند. تا لایه های عمیق تری از یک مسئله می‌توانم بررسی کنم و حسی از اینکه کنترل توجه و فعالیت های مغزم در دست خودم است. حس فوق العاده ای است.

اما در مقابلش جمع شدگی زمان را وقتی احساس می‌کنم که کاری برای انجام دادن ندارم و خودم را فقط سرگرم می‌کنم. نه چالشی و نه مسئله قابل توجهی وجود ندارد. کاری برای انجام دادن به آن شکل وجود ندارد یا اگر هست از انجام دادن آن دوری می‌کنم. این زمانها به سرعت برق و باد می‌گذرد. کافی است سر در این کارها فرو کنم، وقتی که به خودم می‌آیم شب شده و چند ساعتی که کم هم نیست گذشته.

این به خودی خود دو سبک زندگی است. دو نوع زندگی کاملا متفاوت. بعضی افراد را می‌بینیم که بیشتر وقت خود را در مود اول هستند و بعضی‌های دیگر در مود دوم. و چقدر بد است این که بگویم کلا با مود اول غریبه اند.

من شاید تا سال پیش فکر می‌کردم که چقدر در مود اول بودن سخت و انرژی بر است. چقدر آدم باید به خودش برای رسیدن به آن فشار بیاورد. اما حالا بهتر میفهمم که آدم های دسته اول نه فشاری را حس می‌کنند و نه انرژی زیادی را از دست می‌دهند . آنها به معنای واقعی خودشان ژنراتور انرژی خود هستند. من حالا دارم تلاش می‌کنم بیشتر وقتم را در روز در مود اول بگذرانم. البته که وقتی هم از آن خارج می‌شوم تا به خودم بیایم دیگر شب شده و میگم فردا بهتر انجامش می‌دم :))