جایی برای مرور زندگی

۷۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یادگیری» ثبت شده است

در مورد توجه و تمرکز و معرفی یک کتاب

در تعریف توجه از سخنان دکتر هلاکویی استفاده می‌کنم. ایشون می‌گن که توجه همان انرژی درون مغزه.

این انرژی میتونه در مسیری شارش پیدا کنه.

ما خیلی وقت‌ها این کار رو به صورت ناخودآگاه انجام می‌دیم. و در واقع توجهمون رو که مقدار محدودی هم هست رو به کارهای مختلف تخصیص می‌دیم. در هر لحظه ممکنه به چندین عامل توجه داشته باشیم. ممکنه به چند وظیفگی مبتلا باشیم و از این کار هم حس خوب پروداکتیو بودن بالا داشته باشیم. میگم مبتلا چون چند وظیفگی یا انجام دادن چندیدن کار به صورت همزمان می‌تونه به شکل گول زننده ای به ما احساس فعالیت بیشتر بده.

دقت کنین که انجام جندین کار به صورت همزمان با پیش بردن چندین کار متفاوته. در حالت دوم ما چندین کار رو داریم باهم پیش می‌بریم اما نه اینکه در یک زمان همه اوها رو باهم در فکر داشته باشیم.

بذارید یه مثال جالب بزنم براتون.

در ابزارهایی الکترونیکی مثل گوشی یا کامپیوتر که استفاده می‌کنیم حالت چند وظیفگی رو مشاهده می‌کنیم. ظاهر: گوشی در آن واحد دو یا یه برنامه و موضوع رو داره باهم پردازش می‌کنه. ما ممکنه ساده انگارارنه بگیم خب ذهن ما هم یک کامپیوتره دیگه. اما ... چیزی که در باطن در پردازنده های این دستگاه ها در حال انجامه اینطور نیست. در این دستگاه ها هم در هر لحظه فقط یک برنامه در حال پردازشه. ولی اتفاقی که می‌افته اینه که این فرایند ها با سرعت بسیار بالایی مدام جابجا می‌شود. سرعت این پردازش ها و جابجایی آنها بقدری بالاست که ما احساس میکنیم همه دستورات برنامه ها با هم در حال اجراست.

یک راه حل خوب به جای اینکه چندین کار رو به صورت همزمان انجام بدیم اینه که در مقاطعی روی کارهای مختلفی تمرکز کنیم. درست مثل کاری که پردازنده کامپیوتر انجام میده اما نه طوری که اون انجام می‌ده! ما انسانیم.

نکته مهم در این مورد اینه که این موضوع خیلی به شخص‌ما مربوطه. پس توصیه می‌کنم نه به این موضوع و حرفا توجه کنین و نه جدی بگیرید. ما باید با تجربه مدل خودمون رو بدست بیاریم. جای تجربه می‌شه لغت خودشناسی رو هم گذاشت.

در مورد توجه و تمرکز گفتم تا به این بهانه کتابی که به نتازگی در حال مطالعه هستم معرفی کنم.

این کتاب اولین کتاب از نوع آنلاینه که دارم میخونم و بیشتر از جنس یادداشت های وبلاگیه یه نویسندست.

آشنایی من با این کتاب بواسطه وبلاگ فواد انصاری عزیز بود. فواد و جمعی از دوستان این کتاب رو به صورت گروهی ترجمه کردند و در قالب یک وبسایت کتابی بر روی اینترنت قرار دادند.

عنوان این کتاب «تمرکز» است و حاصل یادداشت‌های آقای لئو بابوتا است.

لئو بابوتا در این کتاب از بلایی که دامنگیر ما شده است صحبت می‌کند. از به فنا رفتن توجه و تمرکز ما در زندگی و متعاقب با آن کاهش خلاقیت و خلق و ایجاد کردن است.

تا اینجایی که کتاب را خوندم بابوتا به اصل جداسازی کارها از همدیگر خیلی اهمیت می‌ده. برام مفید بوده و حرفهایی رو زده که احساس می‌کنم خیلی از ما در زندگی شلوغ روزمره مون لازمه یک بار هم که شده مدتی بهش فکر کنیم.

شاید این فکر کردن کمک کنه تا تغییری رو در کارهامون لازم بدونیم.

من که در حین خوندن این کتاب دارم یادداشت هم بر می‌دارم تا بعدا بتونم کتاب رو خلاصه کنم. اگر چه کتاب همینطوری هم حجم زیادی نداره. فعلا که دارم روی نرم‌افزار پاکت این کتاب رو مطالعه می‌کنم. و پیشنهاد میکنم حتی اگر وقت ندارید این کتاب رو کامل بخونید دو سه بخش اولش رو حتما یه نگاه بندازید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

چه چیزی از کتاب یاد نمی‌گیریم؟

امروز داشتم به موضوعی فکر می‌کردم که پنج شش ماه پیش برای فهمیدنش تلاش کرده‌ام. اینکه دنیا چگونه است و من کیستم. و تمام این مدت چه اگر آگاهانه در ذهنم این سوال را می‌پرسیدم و سعی در پیدا کردن جواب بر اساس وضع همان لحظه بودم یا اینکه به آن فکر نمی‌کردم، در پس ذهنم همواره در پی پاسخ این سوال بوده ام.
من مقدار زیادی از همین اندک ثبات فکری ام را مدیون کتاب هستم و نزدیکترین دوستم که معرفی اش کرده بودم. اما راستش جدیدا موضوعی ذره ذره داره بهم نزدیک تر می‌شه و آروم آروم دارم چشمم رو باز می‌کنه.
من یاد گرفته‌ام که وقتی کتاب می‌خونم مهم خود کتاب نیست، مهم فرد نویسنده و اندیشه‌ی درون اونه. مهم حرفهای اونه. بخاطر همین اصولا وقتی از کسی می‌شونم که می‌گه کتاب بخون حسی نسبت به حرفش پیدا نمی‌کنم. مثل این می‌مونه که به کسی بگی زندگی بکن. همین. واقعا مسخره نیست؟ مهم کاریه که ما تو زندگی می‌کنیم. مهم چیزیه که براش قدمی برمی‌داریم. مهم سمت و مسیره ما تو زندگیه که معنای مارو مشخص می‌کنه. و برای من، یاد گرفتم که کتاب هم همینطور باشه. بیشتر از خود کتاب برای من نویسنده و حرف درون کتاب مهمه. موضوع کتاب مهمه.
اما حرفی که می‌خوام بزنم، چیزی که بنظرم آروم آروم دارم بهش پی می‌برم، اینه که ...
با وجود علاقه و احترامی که برای کتاب قائلم دارم می‌فهمم که برای فهمیدن زندگی نباید توی کتاب گشت. شاید این من بودم که توی کتاب دنبال همه چیز می‌گشتم. دارم می‌فهمم که برای یادگرفتن زندگی باید در دنیای واقعی دنبالش گشت. برای یاد گرفتن مهارتی نباید داخل کتاب دنبالش بگردیم.
البته که بنظرم برای اینکه به جهان بینی مون شکل بدیم، کتاب بی مثال ترین ابزار برای این‌کاره.
خوبیه پیوسته یاد گرفتن اینه که یعد از مدتی تنها استراتژی ثابتی که درونت ایجاد میشه تغییره. به تغییر مدام به قدری خو می‌گیریم که دیگه اذیتمون نمی‌کنه. با هر تغییر احساس رشد می‌کنیم. حتی اگر مسیر اشتباهی رو بریم... اگر دریچه یادگیری رو برای خودمون نبندیم یک روزی راه درست رو پیدا می‌کنیم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

Garbage in, Garbage out

دکتر هلاکویی در جایی می‌گفت ما باید آنقدر وقت خود را با چیزهای خوب و مفید پر کنیم که فرصت فکر کردن به چیزهای بد را نداشته باشیم.
تحلیل‌گران داده یکی از مهمترین مراحل کار خود را مرحله پیش پردازش داده ها می‌دانند. در این مرحله ساختار داده ها به شکل قابل قبولی در می‌آید که تکنیک‌ها می‌تواند روی آنها پیاده شود. کارهایی مثل رفع نویزها و نقص‌ها در داده‌ها.
یک ضرب المثل هم در بین آنها وجود دارد: "Garbage in, Garbage out"
یعنی اگر به سیستم آشغالی تحویل بدیم، آشغالی هم تحویل می‌گیریم.
این نشون می‌ده که چقدر ورودی های یک سیستم می‌تونه روی خروجی و اگر از مغزمون حرف بزنیم، روی ماهیت خود سیستم مغز تاثیر بگذاره.
گاهی وقتی شباهت مغز به یک کامپیوتر رو میبینم مبهوت عزمت و شگفتی کار خدا می‌شم. وقتی از خوشه بندی، دسته بندی و شبگه های عصبی و درخت تصمیم در داده کاوی و تحلیل داده ها می‌خونم می‌بینم که چقدر شبیه به چیزی هستند که در مغز ما هم در حال انجامه.
بگذریم، میخواستم در مورد ورودی هامون بگم. هر جا که هستیم، با هر کسی که حرف می‌زنیم یا دمخوریم، از هر وسیله ای که استفاده می‌کنیم، با هر کتابی که میخونیم، مغز ما دچار تغییر می‌شه. هر کدوم از این ورودی ها کیفیت های متفاوتی دارند، بهترین ورودی از جنس واقعیات و علومه و بدترینش تحلیل نادرست از واقعیات. هر کدوم چه درست و چه نادرست. روی مغز ما می‌نشینند و ذره ذره آون رو شکل می‌دهند.
دکتر شاهین فرهنگ در جایی تشبیه خوبی آوردند. اینکه ناخودآگاه ما مثل حالتی است که در آب وقتی سنگی رو به داخلش پرتاب می‌کنیم دایره ای رو تشکیل می‌ده که مدام بزرگتر می‌شه. درسته یادگیری آگاهانه یا نا خودآگاه یک روند افزایشیه. کافیه دونش کاشته بشه تا به مرور مدام بزرگتر و بزرگتر بشه.
حالا ما آیا به ورودی هایی که به خورد مغزمون می‌دیم حساسیت داریم؟
میگن ما متوسط پنج آدم نزدیک دور و برمون هستیم.
دوستی می‌گفت به دبیرستان دیگه ای رفت و حالا به خاطر معلم خوب اونجا و خوب درس دادنش، الان توی دانشگاه بهتر از هر کس دیگه ای مسائل رو حل می‌کنه.
دوست دوران راهنمایی‌ام که آدم معمولی و مثبتی بود حالا باید دیه کسی را بدهد که بخاطر دعوا به او آسیب زده بود.
یک فرد افراطی حاضر است به خاطر اعتقادش به کسی آسیب بزند. بیشتر شبیه ادم کوکی ای هست که کسی او را برنامه‌ریزی کرده. گاهی فکر می‌کنم اینجور آدم‌ها اصلن فکر هم می‌کنند؟ اصلا می‌دونند فکر کردن یعنی چی؟ شاید درهم پیچیدن توهمات خودشون رو در خمیری از تعصب و باور‌هایی که به مغزشان خورانده شده رو فکر کردن می‌دونند.
فکر کردن کاریه سهل ممتنع. چیزی که‌الان می‌دونم فکر کردن یعنی جمع آوری چندین ورودی، فکت، واقعیت با کیفیت، اصیل، مستند و بعد تحلیل بر روی اون‌ها. قبلا در مورد اینکه چی می‌شه که تحلیل‌های ما دچار سو‌گیری میشه صحبت کرده بودم. وقتی داده های بی‌کیفیت باشن به مرور خود سیستم تحلیل ما به فنا می‌ره. بله دقیقا به فنا می‌ره.
اهمیت ورودی‌ها به قدریه که اگر بهش بی‌توجه باشیم به یک زامبی تبدیل می‌شیم که فکر می‌کنیم بهتر از هر کسی می‌فهمیم. اما ما به معنای واقعی یک زامبی می‌شیم که قدرت فکر کردن درست رو از دست داده.
حالا دلیل حرف دکتر هلاکویی رو بهتر می‌شه درک کرد. اگر نمی‌دونیم برای خودمون چکار کنیم یا کار خاصی نمی‌تونیم کنیم، اطرافمون رو با کارهای خوب و مفید پر کنیم، بعد از یک ماه، یک سال، پنج سال ما حتما آدم بهتری خواهیم بود.

پی نوشت: موضوع این مطلب هم از جنس همین حرف‌هاست. (زندگی یک فرصت فوق‌العاده)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

مصداق یابی

مصداق یابی از آن واژه هایی است که به تازگی به دایره واژگانم اضافه کرده ام. این اصطلاح ارتباطی قوی با موضوع یادگیری در من دارد. به این صورت که می‌دانم یکی از ملزومات یادگیری و یادگیری بهتر مصداق یابی و کیفیت مصداق هایی است که برای مفاهیمی که در ذهن داریم پیدا می‌کنیم.

مصداق یابی یعنی بین یک مفهوم که در ذهن ما قرار دارد به چیزی در دنیای واقعی ارتباط برقرار کنیم.

مصداق یابی نقش ریشه گرفتن یادگرفته و اتصال را در یادگیری ما دارد.

فرض کنیم شخصی به ما یک گزاره تحویل دهد. کسی بگوید هوا سرد است. این گزاره برای ما قابل فهم است چرا که آن را لمس کرده ایم. یک چیز عینی را به چیزی ذهنی به صورت شفاف وصل کرده ایم. حال اگر کسی از هوای شرجی حرف بزند، اگر تا بحال در شرایط آب و هوای شرجی قرار نگرفته باشیم تنها چیزی که می‌توانیم در ذهن بیاوریم چیزی است که شباهت کمی به واقعیت دارد و بیشتر تخیل و توهم است.

اگر بگویم کسی خندان است، ناراحت است، زیباست شما به سرعت میتوانید این جملات را به تصویری در ذهن وصل کنید. اما ... اگر بگویم کسی تفکر عمیقی دارد. شما تا نفهمید و نبینید عمیق فکر کردن چه شکلی است یا خودتان به تفکرات قبلی تان برچسب عمیق نزده باشید از درک این جمله عاجزید و چیزی که در ذهنتان می‌آید از جنس توهم است. چیزی به اسم عمیق فکر کردن وجود دارد. فقط ما تا آن را واضح و شفاف ندیده باشیم آن را نمی‌فهمیم. این را بسط دهید به همه‌ی همه‌ی همه‌ی آنچه در زندگی وجود دارد.

حال بنظرم بهتر می‌توانم دلیل اینکه فکر بعضی افراد همیشه مشوش است و بعضی های دیگر نه را بفهمم.

می‌دانم که این موضوع در یادگیری اهمیت زیادی دارد. اگر به موضوع یادگیری اهمیت می‌دهیم و میخواهیم چیزهایی را که میخوانیم یاد بگیریم نیاز داریم تا برای آنها در تجربیات خود دنبال چیزهای واقعی و فیزیکی و شفاف بگردیم. هر چه این تصویر از تجربه واضح تر و مادی تر باشد یادگیری در ما موثرتر خواهد بود.


پی نوشت: قبلا در استعاره ای کامپیوتری از زندگی به مفهومی اشاره کرده بودم که به این معنی بود که هر چیزی را در جای خودش قرار دهیم. مفهومش به موضوع مصداق یابی نزدیک است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

حواس پنجگانه

بیکار بودم و صبح بود. برای قدم زدن و فکر کردن بیرون رفتم.
نزدیکیهای خانه مان یک فرهنگ سرا هست. خاطراتی که از آن دارم برمیگردد به زمان راهنمایی که کلاس های ICDL ثبت نام کرده بودم و با پسر عمویم باهم به آنجا می‌رفتیم. من که هیچی از کامپیوتر نمی‌دانستم ناچار نگاه میکردم تا یاد بگیرم. راستش اوایل نگران بودم از اینکه دست به موس و کیبورد ببرم. بگذریم که بعدش چقدر میخواستم تمرین ها را انجام دهم و پسر عمو جان که بزرگتر بود رخصت نمی‌داد.
کم پیش می‌امد به فرهنگ سرای کوثر کرج و حتی نزدیکش بروم اما چیزی من را دوباره به آنجا کشاند. رفتم داخل مجموعه و لیست کلاس هایشان را نگاه کردم. کلاس ها خوب بود اما بدرد من نمیخورد غیر از یک کلاس. عنوانش بود کلاس افزایش تمرکز حسی و حرکتی. اسمش کافی بود تا نسبت به آن کنجکاو شوم. به بخش مدیریت رفتم و من را به بیرون و به بخش کناری ساختمان معرفی کرد. بخش کودکان :))
هم او و هم مسئول بخش کودکان وقتی دیدند در مورد کلاس ها ازشان پرسیدم اول میخندیدند :). خودم هم خنده ام می‌گرفت. وقتی بعد نگاه منتظرم را دید برایم توضیح داد که این کلاس ها مربوط به کودکان زیر 10 سال است و بدرد من نمیخورد.
کمی حرف زدیم و در مورد روش هایی که آنجا برای کودکان استفاده میکنند پرسیدم. توضیح داد که با بازی هایی سعی میکنند تا توانایی نمرکز را در کودکان رشد دهند. ابزارهایی مثل صندلی طناب و توپ و بعد توضیح داد که چگونه این کار را انجام میدهند.
نحوه درک ما از دنیای ما و از طریق ورودی های 5 گانه ی ماست. هر چه در به کار بردن آنها مهارت بیشتری داشته باشیم رشد میکنند و در درک ما از دنیای اطراف تاثیر زیادی دارند. مثلا توصیه کرده اند که یک فعالیت رو همیشه در برنامه داشته باشیم که نیاز به استفاده از دست در انجامش داشته باشه. این کار به درک ما از دنیای اطرافمون و واقعیت کمک میکنه. مغزی که محروم باشه از این ورودی ها نمیتونه با دنیا ارتباط خوبی برقرار کنه.
از این کلاس که گذشت. ولی باعث شد بیشتر به اهمیت حس ها تو زندگیم فکر کنم. در ظاهر موضوع ساده‌ست، ولی اگر بخوایم نهایت خودمون رو زندگی کنیم لازمه به این مسائل هم فکر کنیم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه