جایی برای مرور زندگی

۷۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یادگیری» ثبت شده است

نوشته های خواندنی: چگونه به قدرت فکر کردن مستقل دست پیدا کنیم؟

تفاوت آدمها در نوع نگاهشون به زندگی و مسائله که تفاوت هاشون رو می‌سازه. معمولا اینطوریه که ادم هرچی که تجربه‌ی بیشتری داشته باشه حرفاش عمیقتر میشه. کسی که زیاد در موضوعی اطلاع نداره یا اطلاع کمی داره وقتی پای صحبت های استادی با سالها تجربه و با مدل ذهنی متفاوت میشینه معمولا بعضی از حرفها برای او قابل درک نیست یا بهتره بگم مبهمه.

این یه معادله سادست. هرچی کمتر برای چیزی وقت گذاشته باشیم کمتر در موردش میدونیم. گاهی ممکنه فاصله‌ی بین این سطوح تجربه اون قدری باشه که فرد از درک اون حرفها عاجز باشه. نتونه براشون مثال و مصداق در تجربیات خودش پیدا کنه.

این حرفهارو زدن تا مطلبی رو معرفی کنم که آقای شعبانعلی در مورد فکر کردن و حفظ استقلال از کسایی که حرفاشون رو میخونیم نوشتن.

در جایی از حرفهاشون میگن:

یادگیری، بندبازی بین یقین و تردید است.

گاهی ممکنه پیش اومده باشه تا کتابی رو از کسی میخونیم و بعد احساس میکنیم تنها تاثیری که روی ما داشته اینه که اون حرفها رو طوطی وار داریم از روی کتاب بازگو میکنیم. توی این مطلب آقای شعبانعلی حرفهای خوبی میزنند که چطور میشه با روش بهتری مطالعه کرد تا به نتیجه ای که میخوایم یعنی بسط مدل ذهنی مون برسیم. باید متوجه باشیم که تجربه ها و حرفهای کسیه که بیش از 10-15 سال از داشتن چنین دغدغه هایی در او گذشته و حرفهایی که میزنه ذره ذره براشون معنا داره.

شاید دیده باشید که گاهی ما حرفهایی میزنیم که که معنیش رو هم خودمون نمیدونیم. فقط میگیم تا سوراخ های بین گفته هامون رو پر کرده باشیم.

حرفهاشون بنظرم جوریه که بیشتر از اینکه بگم تجربه، میتونیم اون رو حکیمانه بدونیم.

«یادگیری بندبازی بین یقین و تردید است» ازون حرفهای حکیمانست که نشون دهنده نگاه عمیق ایشون در حرفهاشونه. مطلب خوبیه برای کمی فکر کردن و لذت بردن از میزان فهم یک نفر.

اگر شما هم نمیدونید کی و به چی باید شک کنین و کی باید یک اطلاعات رو به عنوان پایه ای برای کارهای آینده در خودتون و یقین در نظر بگیرید. این مطلب میتونه براتون مفید باشه.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

داستان‌ها و یادگیری

داستان، بازآفرینش رویدادها و حوادثِ به ظاهر واقعی است، داستان واگویی و تکرار واقعیت نیست. داستان فراورده‌ای است تخیلی که در جهان خود واقعی نمایانده می‌شود.[+]

این تعریفی هست که ویکی پدیا در توضیح داستان آورده.

راستش تصوری که اول از داستان داشتم اینه که یه ماجرای جالبه که کسی برای فرد دیگه ای تعریف میکنه. هدفش هم سرگرم کردن دوستان و گرم کردن فضای دوستی و روابطه ست.

جایی بود که شنیدم داستان ها چیزی بیشتر از یه ماجرای جالب هستند.

داستان ها یکی ابزاری برای یادگیری هستند. داستان شامل خیلی چیزها میشه و به قول آقای شعبانعلی حتی مطالعات موردی هم نوعی داستان هستند -مطالعات موردی تحقیق هایی هستند که بر روی چیزی یا جایی انجام شدن و نتیجه ای رو ارائه میدن-.

یکی بود که میگفت یادگیری از زمانی در ما ضعیف شد که ما بجای استفاده از داستان ها سراغ لیست های آماده رفتیم. 10 روش پولدار شدن، 3 راه ایجاد انگیزه، 7 کاری که افراد موفق انجام میدهند و 2 کاری که انجام نمیدن.

اما آیا واقعا اینها تاثیری دارن؟

داستان با مقدمه ای شروع میشه. داستان مثل سوار شدن در یک قایق کوچیک یکنفره و رفتن روی آب رودخونه و پارو زدن آروم به این ور و اونور با قصد آشنایی با رودخونست. کنترل پارو دست خودمونه. سرعت هم نمیتونه از حدی بالا تر بره. خوب یا بد مجبوریم هر پیچ و خم این رودخونه رو با حوصله ببینیم و بگذرونیم. خصلت داستان همینه. سرعت پایین و کیفیت بالا در انتقال مفاهیم. هر مفهومی بر پایه ی مفاهیمی که کمی قبل گفته شده چیزی جدیدی رو میسازه که اگر همون رو به تنهایی به ما میگفتند برای ما معنی دیگه ای میداشت.

اما امان از لیستها، اینجور لیستها که کم هم نیستند مثل گذشتن از روی یک رودخونه با هواپیمای جته. ممکنه یادمون بمونه در جایی از مسیر درختی روی روخونه اومده بود یا جایی مسیر رود به دو قسمت تقسیم میشد. اما چیزی رو که با قایق میشد بفهمیم رو هرگز درک نمیکنیم.

کسی که با هواپیما سعی در آشنا شدن با یه رودخونه داره هرگز نخواهد فهمید که در بخشی از رودخونه که درختان برگ سوزنی بودن پر بود از قارچ های خوراکی، یا در زیر درخت بلندی لونه‌ی یه طوطی یزرگ و زیبا بود. یا اینکه وقتی کنترل قایق داره از دست درمیره چکار باید کرد. یا وقتی سنگی در مسیره چه تصمیمی باید گرفت. نخواهد فهمید کدوم بخش رودخونه ارزشش رو داره که توش توقف کرد. نخواهد فهمید که قشنگی های این رود در کجا و تهدیدهاش در کجا قرار دارن.

خیلی از چیزهایی که ما به اسم یادگیری به خورد مغزمون میدیم از جنس همین لیست های ابتره. چیزی که حس خوبی هم بهمون نمیده اما خودمون رو گول میزنیم که نه داریم یادمیگیریم. تحمل کن.

خودم مثلا قبلا چنین لیست هایی به دستم میرسید و کمی که حوصله داشتم میگفتم خب تا سه روز دیگه همه این گزینه هارو انجام میدم و یادشون میگیرم. اما وقتی تموم میشد یه حس دل نچسب به خودم داشتم. حسی شبیه اینکه چیزی که یادگرفتم اصلا به هیچ چیز وصل نیست.

حالا بهتر میفهمم که یادگیری از طریق داستان خیلی بهتر اتفاق میفته - لطفا داستان رو فقط به شکل نوشتاری و متنی در نظر نگیرید. داستان حتما یه چیز هیجان انگیز نیست- داستان میتونه زندگی ما باشه.

مثل امروزِ محمدی باشه که امروز برای اولین بار با ماشین وارد بزرگراه شد و وقتی ماشینی یک کیلومتر جلوتر ترمز میزد اونم میترسید و ترمز میزدو این محمدی که با ماشین (یا تو همون مثال قایق) داره از ذره ذره جاده و کنار ماشینای دیگه میگذره.

یا داستان فاطمه ای که امروز توی خونه بود و حوصلش بدجور سر رفته بود و هر کاری میکرد نمیتونست فکرش رو آروم کنه. فاطمه ذره ذره ی حسی که داشت رو میفهمید و این فاطمه نشست و تصادفی برنامه یوگارو تو تلویزیون دید. و سعی کرد حرکاتش روتکرار کنه. فاطمه ای که دید چقدر این حرکات براش لذت بخشه. این فاطمه وقتی دوباره حوصلش سر بره یاد این داستانش میفته.

خیلی حرف زدم

اینها مقدمه ای بود بر شروع یک دسته بندی به نام داستان کوتاه توی وبلاگم. راستش به داستان علاقه دارم با اون مفهوم کلی ترش. تخیلم تو داستان نویسی خیلی قفله :) مثل یه قفل که 20 ساله روغن کاری نشده. سعی میکنم یکم خودم رو روغنکاری کنم. حدس میزنم ذهنی که بتونه آزادانه توی داستان ها بگرده حتما زندگی واقعی رو هم بهتر میفهمه.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

معرفی کتاب تفکر جانبی از ادوارد دبونو

بعد از خوندن کتاب شش کلاه تفکر از ادوارد دبونو کتاب دیگه ای ازش گیر آوردم که توی همون کتاب ازش گفته بود. کتاب «تفکر جانبی» اثر دیگه ای از این نویسنده فوق‌العادست. تفکر جانبی نوعی طرز فکره. و اون رو در کنار تفکر عمودی قرار میده. تفکر عمودی همون تفکر منطقی در ماست بدون توضیح اضافه و تفکر جانبی تفکریه که منطقی نیست! اما با بکار بردن اون چیزی که بدست میاریم بصیرته از طریق پیدا کردن راه‌های دیگه.

از فصل هفتم این کتاب -فصلای کوتاهی داره- تمرین های جالبی داره. تمرینهایی با اشکال هندسی و تصویر و داستان داره و حل کردنش تمرین جالبی بود. مثلا یه تصویر نشون میده و میگه این شکل از چه اشکالی قابل ساخته شدنه. اولش شاید پنج، شش یا هفت جواب براش پیدا کنیم اما وقتی توضیحات تمرینها رو میخونیم میفهمیم که قضیه چقدر جالبه و نه ده تا یا 20 تا راه که هزاران راه برای حل کردنشون وجود داشته اما ما ندیدیم. کاری که ما کردیم درواقع در نظر گرفتن منطقی ترین راه ها و نادیده گرفتن و ندیدن راه های دیگه‌ست.

تفکر جانبی کارش دقیقا همینه. پیدا کردن راه های جانبی، نه تاکید و پافشاری بر راه های دم دستی.

بقول دبونو ما اول باید تفکر جانبی رو بشناسیم و اونقدری در بکار بردنش حرفه‌ای بشیم که متوجه نشیم داریم ازش استفاده میکنیم.

کاری که دبونو تو کتاب شش کلاه تفکر انجام داد هم همینه و تقسیم مدلهای فکر کردن به دسته بندی های منطقی و علمی. خیلی خوب هم توضیح میداد که هر کدوم از این شیش تا مدل فکری از جایگاه مخصوص خودشون در مغز استفاده میکنند به بگفته خودش مسیر و شیمی متفاوتی دارند که همین تفکیک این مدلهای فکری رو ضروری میکنه تا مجبور نباشیم با ذهنمون چندتا هندونه رو باهم انجام بدیم.

اما برای اینکه موضوع این دوتا کتاب باهم قاطی نکیند بگم که توی کتاب شش کلاه تفکر 6 مدل فکر کردن معرفی شد که یکی از این مدلها یا به عبارتی کلاه های تفکر کلاه سبز بود که به خلاقیت مربوط می‌شد. و تفکر جانبی که موضوع این کتاب هم هست تا حدود زیادی به کارکرد کلاه سبز تفکر مربوطه. سبز رنگ رویش و سرسبزی که مفهوم خلاقیت و پیدا کردن راه های خلاقانه رو بخوبی نشون می‌ده.

کتاب تفکر جانبی رو به لیست کتابهایی که باید بخونید اضافه کنید. میتونم بگم کتاب های ادوارد دبونو واقعا خوندنیه.

پی نوشت: یه مطلب دیگه هم درباره این نویسنده با عنوان خلاقیت به سبک ادوارد دبونو نوشتم شاید دوست داشته باشید بخونید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

درباره هنر کامل بودن

دیروز داشتم به حالتی فکر می‌کردم که ما معمولا بخاطر حرف دیگران و قضاوتهاشون بخشی از درون خودمون رو پنهان می‌کنیم. قبل از شروع این حرفها بگم که از این قضیه مبرا نیستم. منم هم از این حالت رنج بردم و میبرم اما گفتنش کمک میکنه تا به یه جمع بندی برسم.

میگن انسان یه موجود 360 درست. اگر در روبروی آفتاب قرار بگیریم همونطور که بخشیمون روشنه و درون آفتابه بخش دیگه ای از ما پشت ما قرار میگیره و درون سایه‌های ما.

جایی شنیدم که از یونگ نقل میکردند میگه من به جای خوب بودن ترجیح میدم کامل باشم. خوب بودن به این معنیه که فضیلت های خودمون رو دوست داشته باشیم و اونها رو (با تلاش و صرف انرژی) یا شاید هم بدون اینکار در دید بقیه قرار بدیم. اما کامل بودن دقیقا به همان معنای 360 درجه بودن خودمونه. یعنی نه نسبت به خصوصیات بدمون قضاوتی داشته باشیم و نه نسبت به خصوصیات خوبمون. اونها رو صفتهایی بدونیم که در همه هستن. مایی که سعی میکنیم خوب بودن خودمون رو به بقیه نشون بدیم سعی در نشون دادن بخش خوب و پنهان کردن بخش دوست نداشتنی خودمون میکنیم.

به قول آقای مرتضی رجب نیا که پیج اینستاشون رو چند وقته دنبال میکنم. هر کدوم از این صفتها و فضیلت ها و رذیلت ها باید پرورش داده بشن و پخته بشن. ما اگه بخشی از این ها رو نادیده بگیریم باعث عقب مونده شدن اون بخش ها در خودمون میشیم.

حالت سالم از نظرم حالتیه که هیچکدوم از رفتارهای خوب یا بد احساسی رو در درونمون بر نمی‌انگیزه. رفتارهای خوبمون رو همونقدر دوست داشته باشیم که رفتارهای ناخوشایندمون رو. این اولین قدمه که برای پخته شدن ما اجتناب ناپذیره.

مصداق آدمهایی که نخواستن این کار رو انجام بدن بسیار زیاده. خودمون. آدهای اطرافمون. حتی دیدیم آدمهایی که بالاترین مدارج علمی رو بدست آوردن ولی از لحاظ رفتاری اخلاق پسندیده ای ندارند. استادی که نسبت به دانشجو احساس برتری و قدرت میکنه تا جایی که از این قدرت برای اهدافی غیر آموزشی استفاده میکنه یه نمونش هست.

کامل شدن حس خوبیه. وقتی به سمت کامل شدن و پذیرش همه خصوصیاتمون بریم دیگه از رفتاری آزرده نمیشیم. نه از داد و بیداد تو مترو، نه از دیدن حسادت، نه دروغ.

اما اون حالتی که اول این نوشته صحبت کردم حالتی بود که مانع از رشد ما چه در خصوصیات خوب و چه در خصوصیات بد می‌شه. ما وقتی بخاطر قضاوت افراد نزدیک به خودمون فرصت بروز دادن حسادتهامون رو نداشته باشیم تا آخر عمر نسبت بهش کور میمونیم. وقتی بتونیم بارها این حسمون رو ازخودمون نشون بدیم (در حالی که خودمون از نا خوشایند بودن این حسمون آگاهیم اما هیچوقت اون رو کور نمی‌کنیم، خاموش نمیکنیم، ابراز سالم اون رو مانع نمیشیم) نسبت بهش کنترل پیدا می‌کنیم. ممانعت مدام یک حس ناخوشایند ما رو به یه آدم نابینا تبدیل میکنه. فکر میکنیم اون حس رو پنهان کردیم اما در جای دیگه و در کاری دیگه فکرشم نمیکنیم و نمیفهمیم خودش رو با تحت تاثیر قرار دادن اون کار نشون میده.

بذارید یه مثال شخصی بزنم. من آدمی بودم که میگفتم آدمهایی که دروغ میگن پلیدترین آدمها هستند که به آدم مقابلشون احترام نمیگذارند و ارزشی برای اون قائل نیستند. آدم دروغ گو بدترین کار دنیا رو انجام میده و ده ها داستان و آیه و حدیث رو برای خودم سندی برای عقیده میکردم.

اما آیا واقعا اینطوریه؟ دروغ انقدر بده؟ اگه نه پس خوبه؟ جواب این سوالات رو یه چیزی میتونم بدم. پیدا کردن مصداق. جایی گفته بودم که اگر بچه دار بشم میگم روزی صدبار این کلمه و مفهوم رو بنویسه تا روزی که بفهمه.

دروغ گفتن خوبه. درسته. مصداقش: اون روز داشتم...

دروغ گفتن بده. درسته. مصداقش: اون روز که به ...

با این کار ما از یه حالت صفر و یک خارج میشیم. خودم بعد از کمی شیطنت و دروغ گفتن! حالا حس واقعی تری نسبت به دروغ دارم. اما از اون بهتر اینه که نسبت بهش تقریبا حس کنترل دارم. خیلی خیلی خیلی فرقه بین آدمی که نمیتونه دروغ بگه و این توانایی رو در خودش نمی‌بینه و آدمی که میتونه دروغ بگه و علاقه ای به این کار نداره. هنر کامل بودن هم همینه. هنر پذیرش یه موضوع چه خوب و چه بد.

الان به خودمون برگردیم. آیا از خوندن این چند خط حس بدی گرفتیم؟ آیا نسبت به نویسنده قضاوتی کردیم؟ آیا دیدمون نسبت بهش عوض شد؟ اگه نه تبریک میگم و اگه آره باز هم تبریک میگم. اگر بتونیم به این حسمون آگاه بشیم اولین قدم نسبت به شناخت بیشتر خودمون برداشتیم. الان که فکر میکنم پیدا کردن صفات دوست نداشتنی یا همون سایه مثل در دست گرفتن یه دستگاه فلزیاب و کار گذاشتن اون توی ناخودآگاهامون. هر جا صدا داد، هرجا حس بدی پیدا کردیم، هرجا دردمون گرفت ما موفق شدیم نقطه ای که باید روش کار کنیم رو پیدا کردیم. اگر اون صفت رو پیدا کردیم و پذیرفتیم دیگه مثل قبل مارو آزار نخواهد داد. اما...

اما دوری کردن از قضاوت مردم و مهم بودن اون برای ما بیشتر از چیزی که واقعا باید باشه چیزیه که باعث میشه این کار رو نکنیم. دروغ نگیم، حسادت نکنیم. عصبانی نشیم. دعوا نکنیم. بحث نکنیم. نبخشیدن رو تجربه نکنیم و خیلی از فرصت های یاد گرفتن و پخته شدن دیگه.

قبلا فکر میکردم آدمی که بتونه دروغ بگه و کسی رو اذیت کنه آدم پلیدیه اما دیگه اینطوری فکر نمیکنم. حالا میدونم آدمی که میتونه این کارها رو کنه ولی نمیکنه آدم بزرگواریه. ما دیگه ساده نیستم و کامل میفهمیم. اما بدور از احساسات منفیه نادرست تصمیم میگیریم که چه کار درسته و انجامش میدیم.

منبع تصویر: theunboundedspirit

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

میهای چیکسنت میهایی و راز لذت بردن از کاری که انجام می‌دهیم

امروز در حین خوندن کتاب «سکوت» از سوزان کین بودم که به اسم فردی رسیدم که با وجود اسم عجیب و غریبش برایم غریبه نبود و ار قبل با کارهاش کمی آشنا بودم. میهای چیکسنت میهایی که گاهی اون رو میهالی چیکسنت میهالی هم میگن. آشنایی قبلی با این دانشمند روانشناس برمیگرده به کتابی علمی با موضوع انگیزه از دنیل پینک . پینک توی کتابش از حالتی میگه به نام سیلان یا جریان یا Flow. این مبحث و مفهوم بخش مهمی از کتابش رو در بر می‌گیره. و توضیح میده که دانشمندی به نام چیکسنت میهایی چه کارهای ارزشمندی در این زمینه انجام داده.

فلو یا سیلان یا جریان حالتی در مغزه که ما در حال انجام کاری که دوست داریم، تجربه می‌کنیم. حالتی که گذر زمان رو حس نمیکنیم. به درون کار فرو میریم و از جهان غافل می‌شیم. حالتی که خیلی از ماها تو موقعیت های مختلف حتما تجربه کردیم. حالتی که واقعا لذتبخشه.

اسم این روانشناس مجاری-آمریکایی بخاطر خاص بودنش تو ذهنم باقی موند تا این که امروز تو کتاب «سکوت» در مورد تفاوت بین درونگراها و برونگراها دوباره به مفهوم جریان اشاره شد. سوزان کین توی این کتاب بخشی از صحبتهای چیکسنت میهایی رو آورده که توضیح داده چگونه وارد حالت جریان یا فلو می‌شیم. اینهارو گفتم تا مقدمه ای باشه برای این حرفهای ارزشمند:

جریان اغلب در شرایطی ظاهر می‌شود که افراد، مستقل از محیط‌های اجتماعی شده اند، به حدی که دیگر منحصرا از نظر پاداش و تنبیه پاسخ نمی‌دهند. برای رسیدن به چنین خودمختاری و استقلال درونی، فرد باید یادبگیرد که خودش برای خودش پاداش تهیه کند.

تمام تلاش ما در کارهامون باید به سمتی بره که دیگه توجه دیگران، پاداش‌ها یا تنبیه های بیرونی، کمترین تاثیر رو بر کیفیت کاری که داریم انجام میدیم داشته باشه. و برای این‌کار باید به این علم برسیم که خودمون برای خودمون جایزه و پاداش تعیین کنیم. شاید این در ظاهر فرایند ساده ای باشه اما تلاش زیادی برای این استقلال رو از ما می‌طلبه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه