جایی برای مرور زندگی

۷۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یادگیری» ثبت شده است

هر روز تمرین

جایی می‌خوندم که تولستوی قبل از این که رمان‌های بزرگش یعنی آناکارنینا و جنگ و صلح رو بنویسه، سال‌های سال مشغول نوشتن یادداشت‌های روزانه بوده و همون روزانه نویسی بوده که باعث شده قدرت لازم رو برای نگارش اون رمان‌های بزرگ بدست بیاره. ما وقتی شروع می‌کنیم وقایع روزانه زندگیمون رو با جرئیات می‌نویسیم، یاد می‌گیریم که چطوری تجربه‌ها رو افکار رو به کلمات تبدیل کنیم. بعدا وقتی قصد نوشتن یک داستان رو داریم، خب خیلی راحت‌تر میتونیم تخیلاتمون رو بیاریم روی کاغذ و باعث بشیم که اون ایده‌ها، اون افکار تو ذهن مخاطب هم به شکل عینی، تصویری و جذابی ساخته بشه. بنابراین نوشتن یادداشت‌های روزانه مهمترین گامیه که یک نویسنده برای تقویت مهارت نویسندگی خودش می‌تونه برداره.

اینها حرف‌های شاهین کلانتری عزیز در یک فایل ویدئویی یک دقیقه ای در اینستاگرام است. حدود 20 بار گوش دادم و قراره این عدد رو به 100برسونم. شاید هم دویست. و شاید هم هزار. شاهین کسیه که دوست خودم میدونم اما الان ترجیح می‌دم او رو یک معلم یا استاد بدونم که با دستان سخاوتمندش کسانی رو که به نوشتن علاقه دارند با نوشته هاش و حرف‌هاش راهنمایی میکنه و آدم‌ها رو به نوشتن تشویق می‌کنه. کسی که در تک‌تک حرفهاش بوی نکته‌ای برای یادگیری هست. نکته‌هایی که خودش قطعا با زحمت و هزینه بهش رسیده.

اما گفتم قراره صدبار این حرفها رو گوش بدم. رمز و راز یادگیری چیزی جز همین‌ها نیست. از نگاه یک فالوور گذری این حرف‌ها میتونه برای یک دقیقه فرد رو بفکر ببره و بعد سراغ فیلم یا عکس بعدی بره. ممکنه به این مرحله هم نرسه و دنبال چیز دیگه ای باشه. اما برای کسی که در ذهنش سوال وجود داره و خودش رو متعهد کرده این نکته ها حکم یک گنج رو داره. آدمی که گنجی پیدا کرده تا خم نشه و اون رو داخل کولش نذاره سراغ گنج بعدی نمی‌ره.

بزرگی بود که توصیه می‌کرد «لطفا ببینید». اما ما چشمانمون قادر به دیدن نیست. تا زمانی که بدونیم به دنبال چه چیزی هستیم. نکته جالبیه اما قشنگی یادگرفتن هم همینه. وقتی بدونیم از تماشای یک جوی آب به چی میخوام برسم، می‌بینیم. وقتی از لمس یک درخت بدونیم به چی می‌خوایم برسیم، میبینیم. وقتی از یک رفتار متفاوت با مردم بدونیم میخوایم به چی برسیم، می‌بینیم. حتی برای چیزهای ساده. قانون یادگیری همینه. پرسیدن سوالات جزئی و واقعی نه کلی و مبهم.

محمدرضا شعبانعلی در روزنوشته‌هاش تعریف می‌کنه که فردی از اون خواست تا اون رو راهنمایی کنه تا بتونه موفق بشه. و او هم گفت من صبح‌ها زود بیدار می‌شم تا بتونم وقتی همه خوابند و مزاحمتشون تموم نشده یک سری کارهام رو انجام بدم. فرد که راضی نشده بوده خب اینها درسته اما یه راه بگو که بکارم بیاد. محمدرضا هم می‌گه خب من از خواب که بیدار می‌شم چند تا سایت خبری رو هر روز چک می‌کنم و می‌خونم. و فرد از جوابی که گرفته راضی می‌شه. این بنده خدا هم دنبال چیزی بوده که خودش می‌خواسته. یه راه ساده که بتونه بفهمه و انجام بده.

وقتی ذهن پرسشگر خودمون رو فعال کردیم دیگه جواب سوالهامون رو در نامربوط ترین چیزها هم میتونیم پیدا کنیم. معلم‌هامون هم میتونه از یه چیز مادی بی‌جان تا هر موجود زنده‌ای باشه.

پی نوشت: میخوام انقدر این فیلم رو گوش بدیم که وارد یه حالت خلصه بشم :))) شاهین کلانتری آهنگ صدای دلنشینی داره! پیج اینستاش رو از اینجا میتونین ببینید.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

یادگیری کار تمیز و اتوکشیده‌ای نیست.

یادگیری کار تمیز و اتوکشیده ای نیست. دیروز بود که یکهو این جمله به ذهنم الهام شد. دیروز خواستم در موردش بنویسم که صحبت به مسیر دیگه‌ای رفت و اون رو گذاشتم برای امروز. قبل از توضیح منظورم از این جمله و تطبیق آن با آنچه در ذهن دارید ابتدا با تعریفی از یادگیری شروع کنم. میگویند یادگیری چیزی است که در رفتار ما، احساس ما، و تفکرات ما تغییرات ماندگار ایجاد میکند. آن را اصلاح می‌کند یا آنچه را از قبل وجود دارد مستحکمتر می‌کند. این تعریفی است که شاخص و معیاری خوب برای این است که بدانیم چیزی را یاد گرفته ایم یا نه.

اگر یک کتاب را خواندیم و یک هفته بعد چیزی در حد چند جمله و اسم نویسنده و عنوان کتاب در ذهنمان باقی مانده بود ... نمی‌شود آن را یادگیری نامید. یادگیری زمانی است که وقتی مطلبی را خواندم بیایم یک عنکبوت یا خزنده ذهنی (چیزی شبیه کراولرهایی که نمایه سازی صفحات وب را برای گوگل انجام می‌دهند) را در ذهنمان فعال کنیم. این کراولر در حالی که زندگی روزمره مان را می‌کنیم به دنبال یک چیز ارزشمند باید بگردد. چیزی به نام «مصداق». بگذارید کتاب اثر مرکب از دارن هاردی را مثال بزنم.

در کتاب اثر مرکب در مورد آثار تدریجی تغییر یک چیز در گذر زمان صحبت شد. مثلا اگر من روزی ده دقیقه قدم بزنم بعد از یک سال با منی که روزی ده دقیقه قدم نزده ام تفاوت قابل مشاهده‌ای خواهد داشت. مثال های خود کتاب را وقتی میخوانیم این مفهوم را میفهمیم سپس باید در زندگی خودمان به دنبال مصداق باشیم. یادم می‌آید که رضا دوسال پیش 100 کیلو وزن داشت و حالا به 75 رسیده. رضا یک سال است مصرف نوشابه خود را محدود کرده و روی خوراکش حساس تر شده. این اثر مرکب است. مریم تا مدتی پیش نمیتوانست یک متن انگلیسی بخواند و حالا شکسته پاره آن را می‌خواند و میفهمد. مریم روزی نیم ساعت زبان می‌خوانده.

تا اینجا این مفهوم برایمان بیشتر جا افتاده. کمی جلو تر میرویم و با مفهوم «روند» و «رویداد» آشنا می‌شویم. میفهمیم روند چقدر ارتباط نزدیکی از لحاظ مفهوم با اثر مرکب دارد. (بین دو مفهوم ارتباط بر قرار کردن) کمی جلو تر میرویم و این مفهوم برایمان جا افتاده تر می‌شود. در همه حال این کراولر ذهنی که همان ناخودآگاه ماست این حالت را در فعال نگه میدارد و به دنبال آن می‌گردد. ممکن است در اتوبوس، در راه خانه، در حمام یا هرجای دیگری به سراغمان بیاید و این یک اتفاق خیلی خیلی خوب است.

با جا افتادن این مفهوم ما کمی به بلوغ میرسیم و میفهمیم که بیشتر چیزهایی که در ذهن داریم و آرزوی رسیدن به آن را داریم (شاد بودن، پولدار بودن، خوش فرم بودم، عزت نفس داشتن، پر شور و هیجان بودن، یک کار خوب داشتن، دوستان فراوان) یک اتفاق نیستند که با بشکنی از آسمان نازل شود و رخ دهد. یاد میگیریم که بیشتر این چیزها به صورت روند است و تدریجی است. ما واقع بین تر می‌شویم. و تصمیماتی میگیریم، صبور تر می‌شویم و عاقلانه تر برخورد میکنیم. با نداشتن هایمان میسازیم و برایش داشتنش برنامه میریزیم.

آنچه در این مثال اتفاق افتاد حاصل خواندن یک کتاب و یادگرفتن یک مفهوم بود. مفهومی که به عمد و با صرف هزینه و انرژی سعی کردیم در ذهن ما باقی بماند. حال تصور کنید بین کسی که اینگونه کتاب می‌خواند و کسی که چند روز بعد چیزی را که خوانده از یاد برده. در آن حالت یادگیری اتفاق افتاده، چیزی که با تعریف آن هماهنگی دارد یعنی در رفتار و احساسات ما تغییر ایجاد کرده. نه اینکه صرفا چند کلمه را حفظ کرده باشیم.

اما اینها را گفتم تا به حرفی برسم که در عنوان این مطلب هم آورده شده. یادگیری کاری اتوکشیده و تمیز نیست. یادگیری لباس کار میخواهد. یادگیری خاکی شدن دارد. زخمی شدن دارد. مشت خوردن دارد، گیج شدن دارد. این ها چیزی است که در مسیر هست چه بپذیریم چه نپذیریم. خیلی ها با نپذیرفتن آن همان اول کنار می‌کشند. ما مشت ها را از کسی نمی‌خوریم ما از چیزی که می‌خوانیم و میبینیم مشت میخوریم. اگر با مشت اول گیج و بیهوش شدیم هنوز ابتدای راهیم و باید ادامه بدهیم. یک روز میرسد که مانند آن صحنه فیلم رامبو در حال دویدن و بالا رفتن از پله ها هستیم و وقتی بالا می‌رسیم دستان خود را بالا میگیریم و با اعتماد بنفس فریاد می‌زنیم.

یادگیری ذهن ما بر اساس الگو عمل میکند. اگر در الگویابی ذهنمان را قویتر کنیم در یادگیری کارمان راحت تر میشود. الگوها فراوان اند و به تعداد تک تک اتفاقات در یادگیری هستند. اینکه در مقابل چیزی که سخت است چه تصمیمی بگیریم یک الگو است. اینکه چگونه در مقابل اطلاعات گیج کننده رفتار کنیم یک الگو است. اینکه در هنگام یادگیری چه تدبیری بیاندیشیم یک الگو است. اینکه اطلاعات مشابه را چگونه به هم وصل کنیم یک الگو است. اینها یادگیری هستند نه چیزی که ما حفظ میکنیم. به قول معلم شعبانعلی یادگیری در حاشیه اتفاق می‌افتد.

روش یادگیری که تر تمیز و سوسولی باشه بنظرم بی اطلاعی ما رو از یادگیری واقعی نشون میده. برای فهمیدن حتی باید حاضر باشیم چند کیلومتر راهرو بریم تا جواب بخش کوچکی از سوالمون رو در لابلای سنگی پیدا کنیم. بنظر سخته؟ زیادی دور از دسترسه؟ قبول ندارید؟ خودمون رو گرم کنیم، کمی تمرین کنیم، چشمانمون رو باز کنیم و فقط کمی پا در راه بگذاریم. راه خودش مسیر رو بهمون نشون میده.

پی نوشت: پیشنهاد میکنم این کلمات رو روی یک کاغذ بنویسید. یادگیری، مصداق، مفهوم، الگو، پذیرش، رویداد، روند، صبر. و بعد توی جاهای مختلف در موردشون بخونید تا با این کلمات توی یادگیری آشناتر بشید. فهمیدن این کلمات یعنی فهمیدن یادگیری. البته کلمات دیگه ای هم هستند ولی حس میکنم این لغات ارتباط نزدیکتری با این مفهوم دارند.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

یک روش توپ برای یادگیری توپ

توی یادگیری یکی از نکاتی مهمی که بهش حتما برمیخوریم اینه که به ما گفته می‌شه که ما لازمه تا یادگیری رو یاد بگیریم. یادگیری مثل هر مهارت دیگه‌ای پره از ترفند و تکنیک. تکنیک رو یکی از کوچکترین واحدهای یادگیری یک مهارت می‌دونند. (+) تکنیک ها از نظر من مثل چوب جادویی هری پاتر می‌مونند و شاید نه در اون حد جادویی اما اثری متعجب کننده دارند. هر کسی که تکنیک های بیشتری بلد باشه قطعا از اعتماد بنفس بیشتری برخورداره، حتما لذت بیشتری از یادگیری می‌بره و یقینا ذهن شفافتر و عینی تری داره.

وقتی ما یادگیری رو اینطوری ببینیم، اون رو به صورت مهارت ببینیم، برای اون راه و روشهایی در نظر بگیریم، کاری که کردیم اینه که ما چیزی که در ظاهر غول هست رو داریم به بند می‌کشیم. همه ما در برداشت اولیه از یک مهارت یک تصویر کلی مشخصی داریم که بر اساس تجربه ها در ما شکل گرفته. اگر کمی بخوایم به یادگیری چیزی نزدیک بشیم ممکنه ببینیم که با یه غول طرف هستیم. رفتار اکثر آدمها در این موقع اینه که از نزدیک شدن به این غول دوری می‌کنند. رفتار بعضی پدر و مادر بزرگها رو در استفاده از تکنولوژی ببینیم، مقاومت اونها بدلیل دیدن همون غوله و عدم توانایی تبدیل یک مشکل مبهم به مسئله قابل حل.

ما با یادگرفتن هر تکنیک و ترفند و فرو کردن اونها با تکرار و تمرین به خورد مغزمون طنابی رو بر گردن این غول میزنیم. و اون رو ببند میاریم. هر  چی که ترفندها و تکنیکهای بیشتری رو در زیر لوای یادگیری پیدا کنیم و بخوبی یادبگیریم در واقع داریم دید خودمون رو به واقعیت نزدیکتر می‌کنیم. با ادامه دادن روزی میرسه که ما سوار بر این غول اهلی شده با تمام توان به هر جا که بخواهیم میتازیم. حالا که ما یادگیری رو یادگرفتیم میتونیم با این مرکب خوش سواری به هر سرزمین علم و مهارتی که خواستیم بتازیم و دیگه از یادگرفتن هیچی نترسیم.

اما این مقدمه طولانی رو گفتم تا یه تکنیک شخصی که خودم استفاده می‌کنم رو بگم.

قبلش باید بگم که این یه روش شخصیه و فایده هایی هم ازش دیدم. بی عیب و نقص نیست. صرفا این رو گزارشی ببینید که گفته می‌شه تا شاید ایده ای رو در کسی بر بیانگیزه که روش خودش رو بهتر انجام بده یا چیزی رو ایجاد کنه یا تغییر بده یا شاید هم بخونه و بگذره.

توی این روش اومدم و روزم رو به بخش های دوساعتی تقسیم کردم. توی هرکدوم از این پارتها فعالیت خاصی انجام دادم. روش خاصم همین هست. چیز پیچیده ای نیست. اما چیزی که در باطن در جریانه چیزیه که به این روش معنی میده. شاید بشه گفت مثل خونی که توی رگهای یک بدن جریان داره و به این موجود جون میده و کاری می‌کنه تا با یه موجود مرده فرق‌هایی داشته باشه. اما در روح این روش چه چیزی در جریانه؟

  • واضحترین چیزی که میشه گفت الگویی از تکنیک پومودورو در این روش وجود داره. در روش پومودورو ما پارتهای 25 دقیقه ای برای کارمون در نظر می‌گرفتیم و توی اون سعی می‌کردیم با درصد بسیار بالایی از توجه روی کاری متمرکز بشیم. و بعد برای مدت 3 تا 5 دقیقه استراحت می‌کنیم و بعد دوباره کارمون رو شروع میکنیم. البته که توی این روش تمرکز بخش مهمی از کاره اما توی روش من تمرکز با آزادی و خواست خودم انجام می‌شه. یعنی بخاطر باز بودن زمان برای دوساعت زیاد بخودم سخت نمی‌گیرم ولی قانونی که وجود داره اینه که اون دو ساعت مختص همون کاره و قرار نیست به کار دیگه ای بپردازم. مثلا برای دو ساعت پیاپی کتاب میخونم و کار دیگه ای هم نمی‌کنم. یا دوساعت می‌نویسم و تمرین می‌کنم. یا ورزش.
  • به خاطر دوساعت بودن این زمان من بعد از مدتی که عادت کردم می‌فهمم چون دو ساعت از جهاتی زمان زیادیه خودبخود کارهای بیخود رو از برنامم برای یادگیری و تمرین کردن کنار می‌گذارم. به عبارتی یادمی‌گیرم که در اولویت بندی قضاوت بهتری انجام بدم که باعث حذف خیلی کارهای کم فایده تر می‌شه.
  • دو ساعت هم زیاده و هم کم. این رو متوجه شدم برای اینکه ذهن بتونه عمیقا وارد موضوعی بشه به زمان نیاز داره. پس بازه های زمانی یک ساعت بنظرم کم بود چون با کوتاه شدن مقاطع زمانی تعدد برنامه ها پیش می‌اومد و ازونور ما محدودیت هایی داریم و توی یک روز نمیتونم روی موضوعات زیادی عمیقا کار کنیم. پس دلیل این تقسیم بندی و این مقدار زمان رو بر اساس محدودیت های خودم در یادگیری در نظر گرفتم یعنی یک چیز کاستومایز شده‌ست.
  • یکی از نکته‌های مهمی که در دل این کار رعایت میکنم اینه که یادگیری رو بنظرم به طور طبیعی و معقولی قطعه بندی کردم. ادوارد دبونو میگه که پیچیدگی دشمن تفکره. ما برای اینکه از آشفتگی در یادگیری خارج بشیم باید موضوعی که میخوایم در موردش یاد بگیریم رو به بخش های مختلفی تقسیم بندی کنیم. به قول دبونو ذهن نمیتونه در یک لحظه چند تا هندونه رو بلند کنه. مثلا برای تمرین نوشتن اگر تازه کار باشم نمیتونم در آن واحد که دارم فضا سازی رو تمرین می‌کنم، ساده نویسی، شفاف نویسی و خلاقیت رو باهم تمرین کنیم. و این رو به عنوان یکی از اصلی ترین قائده های یادگیریم رعایت میکنم.
  • نکته دیگه تکراره و پیوستگی. من اگه امروز دو ساعت زبان تمرین کردم و پس فردا دوباره تصمیم گرفتم زبان تمرین کنم قبل از شروع اول به چیزایی که تمرین کردم برمی‌گردم و سریع به مرور کوتاه میکنم. و اگر این کار مقدور نبود سعی میکنم به یادبیارم که دفعه قبل چیا خوندم و تا کجا رفتم و چه موضوعاتی رو کار کردم.

خوبه که ما برای یادگیری مون برنامه داشته باشیم. داشتن برنامه و پایبند بودن به یک نظم ما رو برای خودمون پیش‌بینی پذیر تر میکنه و به مرور میتونیم روش خاص خودمون رو پیدا کنیم!

پی‌نوشت: میدونم عنوان نوشته شاید کمی زرد باشه. چند روزه دارم روی زدن عنوان های جالب تر کار میکنم. کار لذت بخشیه. عنوان این نوشته هم یهو الهام شد!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

از (کمیت، شاگردی، کلیشه) تا (کیفیت، استادی، حرف تازه)

امروز صبح توی اینستا میچرخیدم که دیدم شاهین کلانتری عزیز بعد از مدت‌ها لایوی رو ضبط کرده. موضوعش در مورد کمیت و کیفیت در کارها بود و افرادی که میخوان حرف جدیدی برای گفتن داشته باشند. حرفهای شاهین بسیار آموزنده و قابل لمس بود چرا که تا حدودی گرفتارش هستم و مثل بیشگونی که از آدم بیهوش میگیری و بهوش میاد منو بخودم آورد و خوراک مهمی شد تا امروز کمی بهش فکر کنم. خودش هم میگفت که واقعا موضوع مهمی هست. و من هم همین احساس رو دارم.

ما وقتی به تازگی به انجام کاری فکر میکنیم به این فکر میکنیم که قراره چیزی جدید رو ارائه بدیم. چیزی که تا حالا کسی به فکرش هم نرسیده. جایی و گوشه ای از موضوع یا یک حوزه رو میخوایم برملا و عیان کنیم و طرحی نو در اندازیم که کمتر کسی قبلا بهش توجه کرده یا اصلا ندیده. آخه هیشکی مثل اما استاد خاص بودن و منحصر به فرد بودن و خوش فکر روزگار بودن نیست! (این تیکه ها رو به خودم و آدمهای مثل خودم میندازم!!) خلاصه این تصور رو توی همه جا داریم. توی ورزش ، توی تفریح، توی درس، توی زندگی و خیلی جاهای دیگه. اما واقعا این نوع طرز فکر به دور از خوب و بد بودنش چقدر میتونیم به مفید بودنش هم فکر کنیم.

شاهین مفهومی رو اشاره میکنه به نام کلیشه. کارهای ساده و کلیشه‌جات کارهایی هستند که تقریبا خیلی ها میتونند انجام بدن، به کرات میبینیم، کمیت بالایی دارند و اگر غرور اجازه بده که قبول کنیم جزو اصول و پایه‌ی یک حیطه هستند. چیزهای ساده‌ای که ما اون‌ کارها رو ساده تر از چیزی میبینم که براشون وقت بگذاریم و به دید اتلاف وقت بهشون نگاه می‌کنیم.

حرف حکیمانه ای که شاهین می‌گه اینه که وقتی چنین فکری سراغ ما میاد ما باید «از خودمون صراحتا بپرسیم که آیا همین کارهای به ظاهر ساده و کلیشه ای رو میتونیم انجام بدیم؟ و آیا در مرحله بعد آیا در انجامش مهارت داریم؟؟» این مسئله رو منم این چند وقت اخیر بهش فکر میکردم اما هیچوقت بهش اونقدر رسمیت نمیدادم. ولی این لایو که از دیدنش خوشحال هم هستم یک تلنگر دیگه بود برای بهتر فهمیدن این موضوع. مثل اینکه میخ لازمه تا این حرفها توی کلم بره و به عنوان یه اصل و قاعده جایگزین خیالپردازی هام کنم.

و موضوع بعدی که راجع بهش صحبت شد مسئله کمیت و کیفیت و انتظارات ماست.

آیا کمیت یا تعداد مرتبه‌ی انجام کاری ما رو با کیفیت بیشتر روبرو می‌کنه؟ نه لزوما

شاهین میگه که قاعده ای رو نمیشه در نظر گرفت اما توضیح میده که وقتی یک کار رو بارها انجام میدیم به طوری که دستمون توش روون تر میشه و بعدش برای خودمون چالش هایی ایجاد میکنیم و سعی میکنیم در اونها به مهارت برسیم کم‌کم این مسیر مارو به کیفیت هم میتونه برسونه.

کار هوشمندانه ای که میتونیم توی این مسیر انجام بدیم اینه که مدام برای خودمون چالش های جدید ایجاد کنیم و مدام از پسش بربیایم. این کاریه که میتونیم انجام بدیم.

راه ساده ی بزرگ حرفه‌ای شدن هم همینه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

نقش بازی کردن با هدف یادگیری

شما هم شاید مثل من از آن دسته آدمهایی باشید که نسبت به مفهوم نقش بازی کردن دید مثبتی نداشته اید. ممکن است آن را مترادف با ریاکاری یا ادعای چیزی بودن در حالی که نیستیم بدانیم. اما نقش بازی کردن برای من معنای جدیدی پیدا کرده. معنایی بسیار جذاب و دوست داشتنی.

ادوارد دوبونو در کتاب خود شش کلاه تفکر در اینباره حرفهای جالبی می‌زند.و حالت مجسمه متفکر را مثال می‌زند.

به عقیده ادوارد دوبونو ما میتوانیم با نقش بازی کردن واقعا به یک هدف برسیم. او با اشاره به مجسمه متفکر می‌گوید اگر ما چنین حالتی را به خودمان بگیریم و نقش آدم متفکر را به صورت آگاهانه بازی کنیم آنوقت چیزی که اتفاق می‌افتد این است که ما واقعا داریم فکر میکنیم. و این به طرز جالبی و واقعا اتفاق می‌افتد. در کل با نقش بازی کردن برای این کار به این جالت می‌رسیم. ادوارد دبونو میگوید گرفتن یک حالت خاص و نقش چیزی را بازی کردن زمانی که به صورت ناخودآگاه انجام شود آن نتیجه را ندارد. پس آگاهانه بازی کردن یک نقش یکی از اصول آن است.

ما با نقش چیزی را بازی کردن ذهن خود را توسعه می‌دهیم. ما وقتی نقش بازی می‌کنیم و به دیگران هم نشان می‌دهیم که کارهایمان در قالب نقش است با پنهان کردن منِ خودمان راحت تر می‌توانیم به یک فعالیت دست بزنیم. و در نتیجه آن فعالیتهایی را انجام دهیم که تابحال ممکن است انجام نداده باشیم و ذهنمان با رفتارها و حرفها و برداشتهای جدید تر آشنا شود. رفتارهایی که تا قبل از آن به طور طبیعی ممکن نبود دلمان بخواهد انجام دهیم. مثلا نقش آدم بدذات را بازی کردن بسیار آسان تر است.

دوبونو با توضیح این حالت میگوید که باید در استفاده از کلاه های تفکر مثلا کلاه سیاه (کلاه مشکل یابی و انتقاد) از نقش بازی کردن استفاده کنیم. آن هم به طور کامل.

ما با نقش چیزی را بازی کردن با فضاهای فکری جدید آشنا می‌شویم. این کار در حالت عادی به آسانی ممکن نبود چرا که به قول دوبونو منِ ما در خطر می‌افتاد. اما وقتی چیزی را به صورت نقش اجرا میکنیم حتی به خودمان میتوانیم افتخار کنیم که کارمان را به خوبی انجام دادیم.

این نقش بازی کردن ارتباطی با ظاهرسازی کردن و ریا داشتن ندارد. ما در نقش بازی کردن درواقع میگوییم دوست داریم چه چیزی باشیم و سعی می‌کنیم به آن نزدیک شویم و شبیه آن شویم. یک ضرب المثل هم در اینباره وجود دارد که می‌گوید: Fake IT Until You Make It. نقشش رابازی کن تا زمانی که همان شوی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه