جایی برای مرور زندگی

۷۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یادگیری» ثبت شده است

باید یک دردی بکشیم تا کاری انجام بدیم

تقریبا دو هفته ای میشه که با خودم قرار گذاشتم تا کتاب های غیر مرتبط با پایان نامم رو کنار بگذارم و فقط به اون بچسبم تا کارم زودتر پیش بره. خیلی ساده بگم که اینطوری پیش نرفت. خیلی خیلی کمتر از چیزی که مشخص کردم شد. یک جورهایی بدتر هم شد. روزهای اول شاید فقط خوب بود. باید کمی بیشتر برای این برنامه ریزی آشفته فکری کنم.

صبح داشتم یک پادکست از رادیو فول استکس گوش میدادم ک با اسماعیل آتشپز گرگری مصاحبه کرده بودند. آقای آتشپز گرگری موسس سایت فرادرس هستند، ایشون در میانه این پادکست حرف جالبی در مورد انجام دادن کارها برای پیشرفت و هزینه کردن گفتن. فرمودن ما باید حتما از یک جایی دردمون بیاد تا بریم و براش کاری انجام بدیم. کار خیر دیگه مثل حالت اول نتیجه بخش نیست. مثال شون هم این بود که شرکت گوگل وقتی در زمینه ی برنامه نویسی احساس کمبود میکنه و دردش رو میچشه میره و به دانش آموزان دوره ابتدایی از مقاطع ابتدایی بهشون برنامه نویسی یاد میده تا در آینده مشکلی ازش رو حل کنن. در مقابل افرادی که بدون وجود درد و کمبودی صرفا یخاطر اینکه پول دارند میخوان کار خیر کنند، نتیجه ای که خواهد داشت چندان مثل حالت اول برای جامعه نخواد بود.

خیلی حرفهاشون جالب بود و پیشنهاد میکنم که نرم افزار کست باکس رو دانلود و پادکست فول استکس رو توش جستجو کنین.

منم تا وقتی که دردم نیاد، تا وقتی که براش احساس نیاز شدید نکنم جوری که با فکر کردن بهش اون درد برام زنده نشه، کتاب خوندن ها و قایل گوش دادن ها اون جوری که باید نتیجه برام به همراه نداره. باید فکری کنم!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

کف روی چای و لذت زندگی

وقتی داشتم توی اینترنت میگشتم به یه مطلب جالب برخوردم. ترفند های آبدارچی ها. با اینکه خیلی وقته میدونم هر جماعتی و هر شغلی که افراد زیر پرچمش جمع میشن راه و روش های خاصی برای زندگی و خدمت دارند اما این نمونه برام خیلی جالب بود. قبیله آبدارچی هم برای خودشون درسهای مخصوص دارند.

یاد دو سال پیش افتادم که توی یه کتابخونه یه اداره کشاورزی کار میکردم و برای گرفتن چایی دو بار در روز به آبدار خونه میرفتم و آبدارچی اونجا رو میدیدم. یه آقای مسن ولی خوش برخورد بود و البته به طرز خاصی کاریزماتیک. جوری بود که حتی رئیس اون مرکز اگه این آقای آبدارجی نه میگفت روی حرفش حرف نمیزدند. البته که این تنها به خاطر سنش نبود. تو همون جند دقیقه ای که تو اتاقش یعنی آبدار خونه میرفتم میدیدم که چقدر ظریف کارش رو انجام میده. یه ظرف رو همیشه میذاشت تا با آب تصفیه شده چای درست کنه و فنجونای چایی ش همیشه تمیز بود. با وجود این نظمی که داشت ندیدم به کسی رو بده. کمی به بد اخلاقی میزد ولی همه دوستش داشتن و اونم با همه خوب بود.

مطلب برام جالب بود. بازش کردم و شروع کردم به خوندن. عنوانش همچین چیزی بود : چرا روی چای کف میکند، چگونه چایی بریزیم که کف نکند.

وقتی خوندم متوجه شدم که اون مطلب رو کسی نوشته که احتمالا خودش هم آبدارچی جایی هست. یه لحظه از وجود آدم به این باحالی کیفور شدم. یه حرفه ای که به هم قبیله ای هاش هم کمک میکنه!

دسته ی دیگه باد اون خانم هایی افتادم که گروه های 20-30 نفری تشکیل میدن و توش درباره مهارت های خونه داری حرف میزنن و به هم کمک میکنن. البته از نزدیک که ندیدم ولی اونها هم باید کارشون جالب باشه.

یا خودم که چند وقت پیش که به سرم زد یه گروه برای مکالمه زبان تو تلگرام بزنم و با سه چهارتا از دوستانی که میدونستم پاین باهم تمرین کنیم. که تنبلی کردم.

توی تمام این گروه ها چیزی که در حال اتفاقه تکنیک هاییه که به همگروهی های خودمون کمک میکنه.

تکینیک رو به این خاطر دوست دارم چرا که با عمل پیوند خورده نه فکرای بی ثمر. به این همه تکرار این لغت توجه نکنین. دونستن و یاد گرفتن تکنیک ها باعث بیشتر شدن لذت زندگی ما آدما میشه. واقعا به این گزاره رسیدم. من وقت مرگم اگه بدونم چطور قهوه‌ی خوبی دم کنم به خودم بیشتر افتخار خواهم کرد تا اینکه ندونم.

ما خیل وقتا گم می‌کنیم که جزو چه گروهی هستیم. خودم هم جزو این «ما». فراموش میکنیم و گم میشیم در برهوتِ معلق بودن.

آدم هایی مثل اون آبدارچی به حق الگوهایی برای اخلاق و رفتار حرفه ای هستند. خیلی از هم نسلای خودم و خودم توی رویای خرگوشی بزرگ شدیم و میشیم. خیلی از باورهامون رو از اطراف و از خانواده و از مردم گرفتیم و خودمون رو دو دسته کردیم. ما و اونها. این یه اعترافه، باید بگم منم خیلی نگاه طبقاتی به مشاغل داشتم و دارم. این نگاه فرصت یادگیری رو از ما میگیره. با یقین این جمله رو میگم. حتی نشستن کنار اون دستفروش توی خیابون و دو تا کلمه باهاش صحبت کردن و آشنا شدن با دنیای اون هم دنیای مارو بزرگ تر و عمیقتر میکنه. امیدوارم به روز این اخلاق رو به کل فراموش کنم.

خیلی حاشیه رفتم. اینا رو گفتم تا باز بگم بنظرم یادگیری چیزی جز یادگرفتن تکنیک ها نیست. چیزی ار جنس ریختن چای بدون کف. و اینکه بر ما واجبه که قبیله ی خودمون رو بشناسیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

تقویت مثبت و تقویت منفی در عادت‌های من

یه چیزی که هست اینه که نمیدونم طبق چه فکری اما هر مدتی به یه موضوع میچسبم و بهش گیر میدم. یه مدت به انگیزه فکر میکردم، یه مدت به فکر کردن، یه مدت به عادت ها و الان هم به پاداش.

این برام خیلی عجیبه که وقتی به هر چیزی میچسبم معنیش برام با قبل فرق میکنه. دیگه احساس میکنم اون معنی قبل رو نداره. شاید عمیقتر شده شاید به کل عوض بشه. بعد وقتی اون کلمه توسط دیگران استفاده میشه متوجه میشم که چرا دارن به این معنی ازش استفاده میکنند. برای مثال مفهوم عادت. وقتی میبینم بقیه عادت رو تو همون معنای همیشگی سطحیش استفاده میکنن یه جورایی حسرت میخورم که چرا بهش بیشتر فکر نمی‌کنند. یه چیزی که بنظرم خیلی تاثیر داشته اینه که تو روند گیر دادنم چندین تا مصداق برای اون مفهوم تو زندگی خودم پیدا می‌کنم. مثلا در مورد عادت ها فهمیدم که مردم از عادت هایی که بهشون فکر میکنند کمتر ضربه میخورند تا عادت هایی که به فراموشی سپردند یا اصلا نمیدونند که وجود داره. و چقدر این عادت ها هم زیاد هستند.

این عادت ها برای مثال میتونه استفاده از ثبلت باشه. کسی که این وسیله رو داره فرقش رو با استفاده از گوشی میدونه. یه تفاوتی بین استفاده از این دوتا وجود داره. تبلت چون سنگین تر هست ما باید خم بشیم. ولی توی گوشی معمولا با دست میتونیم زاویه استفاده رو تصحیح کنیم. حاصل استفاده از تبلت رو ضرب در چند سال کنید تا به یه نتیجه ی فاجعه بار هزینه چند میلیونی برای عمل گردن برسیم.

یا همون خوردن آب بعد از غذا البته اگر حرف پزشکا درست باشه. یا خوردن فست فود. فکر میکنم مثال گوله برفی برای این روند ها مثال خیلی خوبی باشه.

متاسفانه بیشتر استفاده ما از این کلمه به سر شدن میرسه. وقتی که درد حاصل از چیزی رو نفهمیم میگیم که عادت کردیم. یا وقتی یه کار خاص رو مرتب و بدون فکر انجام میدیم هم میگیم بهش عادت کردیم.

گفتم که این مدت به پاداش گیر دادم. این هم در ادامه موضوع عادت هاست. وقتی فهمیدم عادت های ما با پاداش تقویت میشن. چه عادت های خوب و چه عادت های بد. فکر کنم این اصطاحی در روانشناسی باشه که بهش میگن تقویت مثبت و تقویت منفی. تقویت مثبت وقتی بودکه ما یک کار مفیدی رو انجام میدیم و پاداش میگیریم و سعی میکنیم دوباره تکرارش کنیم. تقویت منفی مربوط به عادت های منفی ماست. مثلا وقتی جلوی دیگران نقش یه آدم خجالتی رو بازی کنیم و ببینم که عه چقدر خوبه و با این کار به چیزی که میخوام میرسم نا خودآگاه یه تقویت منفی صورت میگیره. و وچقدر این تقویت های منفی میتونن فراوان و گسترده باشند. بذارید با چند تا مثال گستره ی این عادت های منفی رو مرور کنیم:

خجالتی بودن، کم حرف بودن، خشونت، بد دهنی، نفهم بودن!، نفهمیدن، سو استفاده کردن، ترساندن، سر کسی کلاه گذاشتن، بیرحمی، بیتفاوتی، کمال طلبی، عقب نشینی و نجنگیدن. تلاش نکردن، خانه نشینی.

استفان گایز تو کتاب ریز عادتها توضیح میداد که چطور وقتی یه رفتار سود داشته باشه چطور مدام تکرار و تکرار میشه حتی اگر ازش بی خبر باشیم. و نکته مهم اینجاست که فکر میکنیم خودمون خواستیم در حالی که حالتی داریم صرفا بر اساس پاداش و جزا ساخته شده.

توی این چند روز سعی کردم یه جعبه پاداش برای خودم بسازم پر از جایزه های پیشنهادی آقای استفان گایز عزیز :) گلوگز (شما بخوانید شیرینی و شکلات). این جعبه برای پاداش دادن به سه تا چیزه. یکی کار مفیدی که انجام میدم مثل ورزش و فکر مفیدی که توی سرم میچرخه مثل احترام به خودم و تصمیم خوبی که میگریم مثلا تصمیم به فکر نکردن به چیزی و بعد هم عمل بهش. طرز کارش اینطوریه که با هر کدوم از اینها باید یه جایزه به خودمون بدیم و اون جایزه رو به کار خوبی که انجام شده ارتباط بدیم. آقای گایز میگه این جایزه ها برای مدت کوتاهی هست و بعد خودمون وقتی نتایج کارمون رو ببینیم موتورمون خودبخود روشن میشه و دیگه نیازی به این کار نیست.

در قدم بعدی باید افکار و تصمیم ها و کارهای غیر مفید رو شناسایی و تشخیص بدیم که کار چندان آسونی هم نیست. مثل این میمونه که چیزی رو که قبلا نمیدیدیم حالا بخوایم ببینیم. و سعی کنیم که پاداش هایی که قبلا با انجامش بهمون می‌رسیده رو جلوش رو بگیریم.

کار مفرح و لذت بخشیه. اینوواقعا میگم. یجورایی انگار با ذره بین به جون خودمون افتادیم :)

از مزایای این طرز رفتار نمیتونم بگم غیر از اینکه عمل کردن به آدم حس خوبی میده و هر کسی باید طبق شرایط خودش تاثیرش رو روی خودش ببینه.

شاید به نظر بعضی ها مسخره بیاد اما it realy works.

یادمون باشه تا وقتی کاری رو خودمون انجام ندیم اون کار برامون گاهی مسخره و بی معنیه. درست مثل همون احساس که من وقتی اون کلمات رو از دهن دیگران میشنیدم پیدا میکردم، اینکه اینا واقعا نمیدونن چی میگن. احتمالا هم اونا با خودشون میگن این یه چیز ساده رو چقدر گیر میده بهش؟

به رفتار های خوبمون جایزه بدیم. پاداش به رفتار های غیر مفید رو متوقف کنیم. به توصیه استفان گایز از قدم های کوچکه کوچک شروع کنیم و از خودمون انتظاری نداشته باشه حتی برای انجام همون کارهای خیلی خیلی کوچیک.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

درباره داستان و یادگیری - چگونه راحت تر یاد بگیریم؟

پیش نوشت: قبل از خواندن این مطلب مهم است که هر ذهنیتی از کلمه -داستان- دارید را برای چند دقیقه کنار بگذارید و کمی با این نوشته همراه شوید و بعد به جمع بندی دلخواه خود برسید.

نمیدونم چه زمانی بود که از آقای شعبانعلی شنیدم که میگفت آدم با قطعه قطعه های اطلاعات چیزی یاد نمیگیره. بلکه یادگیری با داستان صورت میگیره.

کیس استادی ها Case Study هم نوعی داستان هستند. تو عموم کمتر این عبارت رو میشنویم چرا که کیس استادی عبارتیه که در فضای آکادمیک استفاده میشه. ولی دونستنش برای هر کسی بنظرم خیلی خیلی مهمه.

کیس استادی ها داستان های موفقیت، شکست، روبرویی با مسئله، تصمیمات یک جا یا فرد خاص هستند. مثلا داستان روبرویی سایت آمازون با بحران حباب دات کام در اوایل هزاره جدید یک داستانه. یا حتی شنگول منگول هم به نوعی چنین خصوصیتی داره. توی کیس استادی ها درس نهفته ست. یک کسی بوده، یک اتفاقی افتاده، یک تصمیمی گرفته شده و یک نتیجه ای عایدش شده.

آقای معلم باز هم میگفت هر کسی که داستان های بیشتری بلد باشه تو زمینه کاریش موفق تره.

لطفا باز هم میگم که لطفا داستان رو در اون معنای عامش ندونین. بذارید اون رو قصه بنامیم و این رو داستان. داستان ها شروعی دارن، ادامه ای دارند و پایانی. درست مثل کیس استادی ها.

امروز دوباره به یاد حرف آقای نصرت در اولین فایل آموزشی مکالمه ش افتادم. آموزش سریع مکالمه انگلیسی نصرت.

ایشون تاکید کردند فایل ها رو به ترتیب گوش بدیم و بعد گفتند که اگر جایی رو متوجه نشدید لطفا فایل ها رو به عقب برنگردونید. بذارید فایل تموم بشه و بعد از اول گوش بدید. میتونید متوقف کنید اما به عقب برنگردونید. نا خود آگاه حرف آقای شعبانلی و نصرت تو ذهنم باهم ترکیب شد. جالبه. داستان ها هم همینطورن. بر نگردوندن نوار آموزش زبان به عقب یه فوت کوزه گری برای یادگیری زبان بود و در سایر یادگیری‌ها هم همین فوت کوزه گری نقش خیلی مهمی داره. داستانی رو تصور کنید که حین شنیدنش مدام اون رو به عقب برمیگردونن و پخش رو میزنن.

زندگی ما هم حتی داستان هست. داستان روبرویی ما با مردپرروی توی خیابان. داستان خرید از فروشنده ی بی ادب. داستان خرید از فروشنده با ادب، داستان خرید از فروشنده جوان، داستان خرید از فروشنده گیج، داستان اولین تصمیم اشتباه من. ما روزانه ده ها داستان رو میتونیم زندگی کنیم و به گنجینه حافظمون اضافه کنیم. این داستان ها رو بعدا بهش میگن تجربه.

یادمونه که این حرف نسیم طالب بود که از ذهن ایراد گرفته بود که آدما یه موقعیت رو به صورت داستان در میارن در حالی که یه موقعیت داستان نیست. اما ذهن این کار رو میکنه چرا که تنها به این صورت میتونه یک سلسله اتفاقات رو به خاطر بسپاره.

این ویژگی مغز یه نکته مهم رو برای ما داره که همون حرف آقای معلم شعبانعلیه. این که ذهن اطلاعات رو به صورت داستان راحت تر به خاطر میسپاره و دچار آشفتگی نمیشه. ضمن اینکه بنظرم بازیابی اون بعدا برای ما هم بشدت راحت تره.

ما برای اینکه در یادگیری یا انجام یک کار دچار سردرگمی و گیجی نشیم لازمه به صورت یک داستانی از سلسله اتفاقات و تصمیمات رفتار کنیم. ذهن ما باید به همین سادگی روان باشه. اگر چنین شکلی نباشه، و اگر به قول آقای نصرت ما نوار رو به عقب برگردونیم، یا از نواری به نوار دیگه بپریم ذهن ما اون نظمش رو از دست میده. و اطلاعات رو به صورت منظم و معنی دار به هم نمیچسبونه.

تجربه در نوشتن وبلاگ بهم نشون داره که وقتی هنگام نوشتن یه مطلب به عقب برنمیگردم نتیجه خیلی خیلی بهتر از وقتی خواهد بود که هی برگردم و ببینم چی نوشتم و چی باید بنویسم. توی جاهای دیگه ی زندگیم هم دارم به همین میرسم.

فکر میکنم این موضوع مهمیه که خیلی بیشتر از اونی که باید برای فهمیدنش صبر کردم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

بهترین معلم‌های زندگی

یه معده گرسنه؛

یه کیف پول خالی؛

و یه قلب شکسته،

این ها بهترین درس‌های تو رو توی زندگی میدن.

اگه اینستاگرام بود میشد یه استیکر Truuuu بهش وصل کرد و نشر داد و از عمق این نوشته و نشون دادنش به بقیه لذت برد. اما...

باید بپذیریم کسایی که معنای این کلمات رو میفهمند یک روزی خون دلها خوردن، از هم پاشیدن، حس بدبختی و بیچارگی واقعی -نه فقط یه تصور- داشتن ، نا امیدی، ترس، شرمندگی و تحقیر رو تجربه کردند و احتمالا در برهه ای میگفتند که ای کاش اصلا متولد نمیشدند.

این معلم ها جدی ترین معلم هایی هستن که میشناسیم. وقتی شنا بلد نیستیم و میترسیم که یاد بگیریم و آب یک و نیم متری هم برای ما زیاده، مارو میگیرند و پرت میکنن وسط دریایی آب به عمق صد ها متر. یا میمیریم یا شنا یاد میگریم. البته آمار نشون داده که خیلی هامون شنا یاد خواهیم گرفت.

قدیم ها شبکه پنج یه مستند عالی نشون میداد به اسم انسان و طبیعت یا انسان و حیات وحش. تو هر قسمت اون آقا که اسمشون هم بیِر گریلز Bear Grylls بود خودش رو تو یه جایی از طبیعت وحشی مینداخت که تا مایلها کسی اونجا نبود و نمیتونست نجاتش بده یا کمکی کنه. گریلز باید خودش خودش رو نجات میداد. وسایلش هم یه وسایل اولیه بود مثل یکم غذا و چاقو و طناب و آتش زنه و یه دوربین و همین. من عاشق گریلز شده بودم و برای من شده بودند نماد سختی و عزم و اراده. با اون شرایط و یا اون امکانات مگه دیگه امکانش هست که دیگه با تمام حواس و ظرفیتمون زندگی نکنیم؟

یه مدل خنده داری از همین مستند تو ذهنم هست ولی قابل پیاده شدنه. اینکه بیایم آدمها رو توی جنگ برای بقا قرار بدیم تا مجبور باشند بارها و بارها مرزهای توانایی های خودشون رو بشکنند و به مرزهای روانی خوشون پی ببرند که چنین چیزی وجود داشته و اساسا یه خیال و توهمه. حس فوق العادعه ایه. کسی که فکر نمیکرد بتونه یه تخته سنگ رو بهش دست هم بزنه حالا میفهمه که میتونه جابجاش کنه. یا کسی که فکر میکرد عمرا با یه طناب از روی یه رود رد بشه حالا این کار رو راحت و با عمق وجودش انجام میده. باهاش میشه خیلی از موارد رو معالجه کرد و احتمالا بیماری های جسمی رو هم خوب کنه چه برسه به بیماری های روانی که بعضی هاش هم سوسول بازیه. مثلا کمال طلبی یا وسواس و ...  احتمال بازگشت به سلامتی توی این مدل تقریبا 99 درصده! اون یه درصد هم احتمالا زنده نخواهند بود و راحت میشن، پس میشه گفت صد در صده :))

قبول دارم که در مورد این جمله کوتاهی که بالای صفحه آوردم هر حرفی اضافه کردن حرافیه، اما خب این کار رو خوب بلدم و نخواستم کپشنش خالی باشه! ما اگه مجبور باشیم کاری رو انجام بدیم -اجبار در کانتکس مثال های بالا-  و با انجامش از محدودیت های خودمون و از ترسهامون عبور کنیم، خود بخود مشکلاتمون حل میشه. اما چه کنیم که موندن در دایره ی امن لذتش و حس امنیتش به قدری مست کنندست که به ما اجازه فکر کردن به این موارد رو هم نمیده. چه کسی حاضر میشه توی همچین توری ثبت نام کنه تا به توانایی هاش اضافه بشه.

آدمهایی که از طوفان عبور کردند، تفاوت های زیادی دارن با شخص خودشون قبل از اینکه واردش بشن.

به این فکر میکنم که ما شاید فقط وقتی میتونیم درست و حسابی بدون بهونه به هدف مون برسیم و به باد فراموشی نسپاریمش، که دیگه چاره دیگه ای جز رسیدن بهش نداشته باشیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه