![](http://uupload.ir/files/p8cz_garbage-in-garbage-out.jpg)
دکتر هلاکویی در جایی میگفت ما باید آنقدر وقت خود را با چیزهای خوب و مفید پر کنیم که فرصت فکر کردن به چیزهای بد را نداشته باشیم.
تحلیلگران داده یکی از مهمترین مراحل کار خود را مرحله پیش پردازش داده ها میدانند. در این مرحله ساختار داده ها به شکل قابل قبولی در میآید که تکنیکها میتواند روی آنها پیاده شود. کارهایی مثل رفع نویزها و نقصها در دادهها.
یک ضرب المثل هم در بین آنها وجود دارد: "Garbage in, Garbage out"
یعنی اگر به سیستم آشغالی تحویل بدیم، آشغالی هم تحویل میگیریم.
این نشون میده که چقدر ورودی های یک سیستم میتونه روی خروجی و اگر از مغزمون حرف بزنیم، روی ماهیت خود سیستم مغز تاثیر بگذاره.
گاهی وقتی شباهت مغز به یک کامپیوتر رو میبینم مبهوت عزمت و شگفتی کار خدا میشم. وقتی از خوشه بندی، دسته بندی و شبگه های عصبی و درخت تصمیم در داده کاوی و تحلیل داده ها میخونم میبینم که چقدر شبیه به چیزی هستند که در مغز ما هم در حال انجامه.
بگذریم، میخواستم در مورد ورودی هامون بگم. هر جا که هستیم، با هر کسی که حرف میزنیم یا دمخوریم، از هر وسیله ای که استفاده میکنیم، با هر کتابی که میخونیم، مغز ما دچار تغییر میشه. هر کدوم از این ورودی ها کیفیت های متفاوتی دارند، بهترین ورودی از جنس واقعیات و علومه و بدترینش تحلیل نادرست از واقعیات. هر کدوم چه درست و چه نادرست. روی مغز ما مینشینند و ذره ذره آون رو شکل میدهند.
دکتر شاهین فرهنگ در جایی تشبیه خوبی آوردند. اینکه ناخودآگاه ما مثل حالتی است که در آب وقتی سنگی رو به داخلش پرتاب میکنیم دایره ای رو تشکیل میده که مدام بزرگتر میشه. درسته یادگیری آگاهانه یا نا خودآگاه یک روند افزایشیه. کافیه دونش کاشته بشه تا به مرور مدام بزرگتر و بزرگتر بشه.
حالا ما آیا به ورودی هایی که به خورد مغزمون میدیم حساسیت داریم؟
میگن ما متوسط پنج آدم نزدیک دور و برمون هستیم.
دوستی میگفت به دبیرستان دیگه ای رفت و حالا به خاطر معلم خوب اونجا و خوب درس دادنش، الان توی دانشگاه بهتر از هر کس دیگه ای مسائل رو حل میکنه.
دوست دوران راهنماییام که آدم معمولی و مثبتی بود حالا باید دیه کسی را بدهد که بخاطر دعوا به او آسیب زده بود.
یک فرد افراطی حاضر است به خاطر اعتقادش به کسی آسیب بزند. بیشتر شبیه ادم کوکی ای هست که کسی او را برنامهریزی کرده. گاهی فکر میکنم اینجور آدمها اصلن فکر هم میکنند؟ اصلا میدونند فکر کردن یعنی چی؟ شاید درهم پیچیدن توهمات خودشون رو در خمیری از تعصب و باورهایی که به مغزشان خورانده شده رو فکر کردن میدونند.
فکر کردن کاریه سهل ممتنع. چیزی کهالان میدونم فکر کردن یعنی جمع آوری چندین ورودی، فکت، واقعیت با کیفیت، اصیل، مستند و بعد تحلیل بر روی اونها. قبلا در مورد اینکه چی میشه که تحلیلهای ما دچار سوگیری میشه صحبت کرده بودم. وقتی داده های بیکیفیت باشن به مرور خود سیستم تحلیل ما به فنا میره. بله دقیقا به فنا میره.
اهمیت ورودیها به قدریه که اگر بهش بیتوجه باشیم به یک زامبی تبدیل میشیم که فکر میکنیم بهتر از هر کسی میفهمیم. اما ما به معنای واقعی یک زامبی میشیم که قدرت فکر کردن درست رو از دست داده.
حالا دلیل حرف دکتر هلاکویی رو بهتر میشه درک کرد. اگر نمیدونیم برای خودمون چکار کنیم یا کار خاصی نمیتونیم کنیم، اطرافمون رو با کارهای خوب و مفید پر کنیم، بعد از یک ماه، یک سال، پنج سال ما حتما آدم بهتری خواهیم بود.
پی نوشت: موضوع این مطلب هم از جنس همین حرفهاست. (زندگی یک فرصت فوقالعاده)