جایی برای مرور زندگی

۱۱۴ مطلب با موضوع «یادداشت ها» ثبت شده است

گروه و لذت عضویت در گروه

آقای فورسایت میگه که آدم ها در عضویت در گروه از دو چیز بسیار لذت می‌برند. یکی جذب شدنشان. یعنی اینکه گروه عضویت ما رو خودش قبول کنه و دیگران رابطه خوبی با ما داشته باشند و ما هم همینطور. و دیگری تمایز، به این معنی که ما وجهه ای داشته باشیم که با اون نسبت به دیگران متفاوت دیده بشیم.

قبلا در مورد کامیونیتی ها و اجتماعاتی که ما توش عضو هستیم چند تا مطلب نوشتم اما این حرفها جدید هستن و تحت تاثیر کتاب پویایی گروه آقای فورسایت نوشته شده.

چرا موضوع گروه ها مهم هستن؟ چون ما در هر لحظه در گروه هایی عضویت داریم. از گروه های اولیه گرفته که شامل خانواده و دوستانه تا گروه های ثانویه که رسمی تر و بزرگتر هستند. به قول آقای فورسایت گروه های اولیه سکوهای پرتابی هستند به سوی گروه های ثانویه و بزرگتر. به این صورت که ما در گروه های اولیه مسائل پایه و نقش پذیری و همانند سازی خودمون رو با دیگر اعضا که اغلب دوستشون داریم رو یاد میگیریم و بعد همین ها رو در گروه های ثانویه انجام میدیم.

وقتی ما همیشه عضو گروه هستیم و بخش زیادی از خودمون رو در گروه ها مثلا خانواده میشناسیم پس بنظرم خوبه که آشناییمون رو کمی از سطح عادت ها فراتر ببریم و کمی با مطالعه در موردشون ببینیم گروه چه امتیازاتی میتونه برای ما داشته باشه و در کجا میتونه عامل گمراهی ما باشه.

اگر برگردم به حرف اول این متن میتونیم به این نتیجه برسیم که اگر میخوایم از بودن در گروه لذت ببریم دو تا اصل رو میتونیم رعایت کنیم. یکی تلاش برای هماهنگ شدن با گروه و دیگری پیدا کردن یه نقش مخصوص در گروه که دیگر اعضا نمیتونن اون نقش رو بازی کنن. تو گروه های غیر خانواده مثلا میتونه اینا باشه! مثل سپربلا بودن! رازدار جمع بودن!، باحال جمع بودن و ...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

ما کاتب داستان هاییم

مغز اتفاقات زندگی رو به صورت داستان ذخیره میکنه. یک سیر خطی مشخص با آغاز، ادامه و پایان.

از روی داستانهایی که خودمون نقشی توش داشتیم یک تصویر یا قالب از ما میسازه.

طبق این تصویر یا قالب میتونه پیش بینی کنه در موقعیت های خاص چه عکس العملی نشون خواهیم داد.

از این قالب سازی برای دیگران هم استفاده خواهد کرد.

این داستان هایی که باهاش این غالب ها رو ساخته میتونه مفید و سازنده باشه و از ما یه تصویر خوب بسازه، یا میتونه داستان های خوبی نباشه و ...

اگر قراره تغییری توی زندگی بدیم باید داستان های جدیدی از خودمون بسازیم. بهش نشون بدیم که ما میتونیم محدود به اون داستانهای گذشته نباشیم.

اون موقعست که تصویری وسیعتر از خودمون میسازیم.

ساختن این تصویر به همون سرعت آجر روی آجر گذاشتنه، عجله ای در کار نیست.

فقط لازمه داستان بسازم، کارهای جدید کنم و بعد همه چیز خود بخود درست میشه. میشه همون چیزی که میخواستم.

پی نوشت: این نوشته از جالب ترین مطالبی بود که بهم وحی شده و به نظرم اومد بنویسمش!! علمی نیست و هیچ ادعایی هم نیست. یجورایی خلاصه ای هست از چیزهایی که درباره یادگیری خوندم و میدونم، به صورت یه نوشته یهویی.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

حال سرمستی و مسائل حل نشده

یک کار مشخص قرار بود انجام بدی. یک ماه برای رسیدنش صبر کردی. شروع میکنی کمی به سختی میخوری و بعد ...

وارد حالتی میشیم که بهش میگم سرمستی. حالتی که همین الان من دارم. اون کار اصلی توی یه گوشه ذهن مینیمایز میشه و برای چند روز، چند هفته یا چند ماه همونجا میمونه. این وسط تو دسکتاپ مغزت ده ها پنجره رو باز کردی و بستی ولی نیم نگاهت هنوز به اون پنجره مینیمایز شدست.

عید پارسال بود که یه فایل صوتی به اسم بهترین تحلیل از وضیعیت ایران رو گوش میدادم، دکتر محمد فاضلی جامعه شناس میگفت وضعیت الان کشورمون محصول مسائل حل نشده ی مزمنِ روی هم جمع شدست. مشکلاتی که هیچ وقت تکلیفمون رو باهاش یک بار و برای همیشه مشخص نکردیم و نمی‌کنیم. از کش اومدن تحریم ها از ده ها سال تا الان و کلی مسئله و مشکل دیگه که شروعش رو می‌بینیم اما نقطه‌ی پایانش رو نادیده به فراموشی میسپاریم. در حالی که مسئله جایی در ذهن تاریخی ما برای همیشه بازه. مثل پیدا کردن یک تکه شیشه شکسته و قایم کردنش زیر خاک تا نبینیمش در جایی که هر روز از روش رد میشیم. رد میشیم و هر روز برامون تکرار میشه که من یه شیشه‌ پر دردسر اینجا خاک کردم.

مسئله ها در ذهن ما هم همین هستن. باید پایان داشته باشن. حتی اگر شده با زدن یک برچسب بی پایان روی اون براش پایانی بسازیم باز هم بنفعمونه. حتما دقت کردید که خوندن یک کتاب و نیمه رهاش کردن چه حسی داره. یا دیدن یه فیلم و رفتن برق. یا شنیدن یه داستان و نیمه کاره موندنش. مغز ما میگه چی شد؟ چرا داستان کامل نشد؟ چرا مشکلی که با فلانی دارم همیشه هست و ثابته؟ چرا این حس نقطه پایان و نتیجه گیری ای نداره. چرا تلاشم نیمه کاره موند و حداقل به یه نتیجه نرسیدم؟ اینا همه سوالاتیه که ذهن ما از خود ما میپرسه. و ما وقتی براش جوابی نداریم خودش رو برای مدتی زیر خاک دفن میکنه.

و اینطوریه که ما در سرمستی زندگی میکنیم. لذت دنیا رو با افکار ابتر از خودمون دریغ میکنیم، همینطور زندگی در لحظه رو.

پایان داستان این نوشته به کجا رسید... برای اینکه خودم حرفهای خودم رو زمین نگذارم نوشته رو به اینجا میرسونم که مسئله ها رو باید بست و با لذت سراغ مسئله های دیگه رفت. حل کردن مسئله یعنی یادگیری و همینطور لذت بردن از زندگی.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

مینیمالیستِ رفتاری، نوشتاری و گفتاری و ...

پیش نوشت: این نوشته بیشتر از این که بدرد کسی بخوره بدرد خودم خورد که دوباره این مفاهیم رو دوره کنم و از ذهنم دور نکنم. توش مثالهای شخصی داره.

در مورد مینیمالیست ها و فرقه(!) مینیمالیست ها اطلاعات زیادی ندارم و در بارش هم زیاد نخوندم. اما بعضی مواقع توی زندگیم به مواقعی برخوردم که به نتایجی رسیدم که بی شک اگه از یه مینیمالیست بپرسم حرفم رو تصدیق خواهد کرد.

ما توی زندگی استانداردهایی برای خودمون می‌گذاریم. تمام حال بد و خوب ما از همین استاندارد های بالا و پایین میاد. به کسی که هزار تومن براش پول زیادیه ده تومن بدید از خوشی نمیدونه باهاش چکار کنه. ولی به یه میلیونر ده تومن بدید بهش توهین کردید. این مثال رو بیاریم توی زندگی مون. در یک جای ساده تر مثل جمع دوستان.

بذارید خودم رو مثال بزنم. من معروفم که توی جمع دوستان گیرایی پایینی دارم. مثلا وقتی دوستی تیکه میندازه ممکنه پردازش اون حرفها و واکنش دادن بهش برام کمی طول بکشه. دلیلش رو اینجا جای صحبت دربارش نیست! من اگه از خودم انتظارات بالایی داشته باشم و نتونم از پس برآورده کردنش بربیام کاملا مشخصه که از لحاظ روحیه ای چه بلایی سر خودم میارم. ولی اگه از خودم انتظار پایینی داشته باشم که بدونم از پسش بر میام دستاوردم چیزی جز حال خوب نخواهد بود. فهمیدن همین یک بند ساده رو مدیون اسفان گایز و کتاب خوبش ریزعادتها هستم.

کلا زندگی بر همین قراره دیگه. بردن به ما حس خوب میده و باختن روحیه مون رو میگیره. اونایی که میگن نه اینطوری نیست هم بهشون قول میدم که تا یک جایی میتونن در مقابل این باخت های پیاپی مقاومت کنند. از جایی به بعد ممکنه دچار فروپاشی نظام فکری بشن و عقب بکشن. شاید اون ابر انسان هایی که در مقابل باخت های پیای مقاومن هم یک جورایی هر باخت رو برای خودشون به برد تفسیر میکنن.

از بحث دور نشم. حد اقل کردن انتظارات در همه جای زندگی برای ما حال خوب به ارمغان خواهد داشت. چیزی که در مورد مینیمالیست ها بیشتر شنیدم به کاهش اشیا بلا استفاده در اطرافمون برمیگرده و کمتر به خط مشیی درباره طرز فکرشون برخوردم.

در نوشتن یادمه اون اوایل چقدر کار زجر آوری میکردم. نوشتن یه مطلب ساده 200 کلمه ای گاهی یک ساعت و نیم یا دو ساعت از نیروی فکری خودم رو میگرفت. بگذریم که آخر اصلا خودمم نمیفهمیدم چی نوشتم و با این حال به سختی راضی میشدم. استاندارد های بالایی توی نوشتن داشتم. همینطور که الان استاندارد های خیلی بالاتری توی حرف زدن دارم و این خیلی راحت منو به یه آدم کم حرف تبدیل کرده. به قول مهدی بیگدلی یکی از جوونمردای اینستا اولای کار آدم باید فقط آشغال تولید کنه. نباید انتظار زیادی از خودمون داشته باشیمو مهم در ابندا کمیته. Mimbigdeli

دوباره یاد اون حرف دوست داشتنی افتادم که میگه: بزرگ فکر کن، کوچک عمل کن، از همین حالا شروع کن.

با بردهای کوچک و پیاپی ذره ذره کوهی از اعتماد بنفس میسازیم که کمکمون میکنه از پس کارهای بزرگتر بر بیایم. در حالی که ما آروم آروم پیش میریم و مدام سرعتمون رو بنا بر صلاح و هوشمندی‌مون بیشتر یا کمتر میکنیم اون فردی که با استاندارد های بالا شروع کرده مدام در حال درجا زدنه و حالش به پریشانی برگی معلق بر روی شاخه ی خشکی هست.

ای کاش برای فهمیدن این حرفها وقتی 10-12 سالم بود اقدام میکردم. اما حالا همین رو هم مدیون خیلی از آدمهای خوبی هستم که چه مجازی و چه واقعی توی زندگیم حضور دارن و حرفاشون منجر شده به اینکه الان بدونم که چی رو نمیدونم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

صدای بدن، زبان اشیاء

دیشب اومدم و پنل رو باز کردم تا ببینم چه خبره و یه مطلبم بنویسم. اما یه سر رفتم توی اتاق و سرم رو چند ثانیه گذاشتم روی بالش و بعد وقتی بیدار شدم فردا شده بود. به همین راحتی کامپیوترم که منتظر بود برم سراغش و بعد از دو سه روز کمی روش رو نوازش کنم وقتی دیده بود پیدام نیست خودش خودش رو خاموش کرده بود.

این شاید تصور خنده داری باشه اما به نظرم وسیله ها و دستگاه ها هم زبان و احساس دارن. وقتی حالشون خوب باشه خوب کار میکنن و وقتی نباشه نشونه هایی دارند. وقتی میزون نباشن و اصطحلاک داشته باشن همون قدر واضح خودشون رو نشون میدن که مثلا وقتی ما بخوایم با انگشت زخم شده یه وسیله رو بلند کنیم.

این رو دیدم که به نظر بعضی ها این تصور چقدر چیز بی معنی ایه. ولی اخر سرم حسم بیراه نبوده. مثلا وقتی دیدم کسی دو تا وسیله گرم کن رو به یه سراهی وصل کرده بود، زجری که اون سه راهی میکشید رو احساس میکردم. اخرم بعد چهار روز سوخت. فن پاور کامپیوترم که چند وقت صدای زیادی میداد و اصطکاکی رو احساس میکردم هم به حرفش گوش ندادم و بعد از چند ماه اونم از حرکت ایستاد.

اگه دستگاه ها و وسیله ها همچین صدای واضح و روشنی دارن، بدن ما چرا اینطوری نباشه. تا حالا بهش فکر کردید که شاید بدنمون هم زبونی داشته باشه که باهاش باهامون حرف بزنه؟ حرف زدنش چطوریه؟ میتونه درد باشه، میتونه هر احساسی باشه که در لحظه در بدنمون حس میکنیم. هر حس ناخوشایند میتونه کلماتی باشه که برای ما بی معنی باشه.

ما برای ماشین ها راه هایی رو ساختیم که بتونن زبون ما رو بفهمند. و ما هم بتونیم زبون اونها رو بفهمیم، برای بدنمون این جریان گفتگو ملموس تره. مثل یادگیری زبان انگلیسی برای اولین بار، وقتی هیچی از کلماتش نمیفهمیم. دونه بدونه کلماتش رو یاد میگیریم اما توی بدن متفاوته، این زبان کلمه نداره و وقتی چیزی میگه از طریق حال و هواست.

وقت گذاشتن برای یادگرفتن مکالمات بدنمون با ما میتونه یکی از قدم های خودشناسی بیشتر ما باشه. ما کلمات بدن رو نمیفهمیم اما حد اقل شاید بتونیم منظورشون رو بفهمیم.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه