fear

بعضی اتفاقات در زندگی وجود دارند که وقتی تجربه روبرو شدن با آن ها را قبلا نداشته باشی ممکن است در برخود اول با آنها بی نهایت احساس ترس کنیم. مثلا وقتی فردی برای اولین بار در یک جای بلند قرار میگیرد و از ترس فلج می‌شود. یا کسی که برای اولین بار جلوی یک جمع بزرگ میخواهد حرفی بزند و از بازخوردهایی که قرار است بگیرد تجربه ای ندارد ممکن است نتواند و ترسی بر دلش باقی بماند. یا وقتی که اتوموبیل یا گوشی مان را میدزدند. و موارد مختلف دیگر.
خب معمولا هم علائم آن برایمان آشناست. مثل خشکی دهان، عرق کردن کف دست، لرزیدن و ... مورد مشترک همه ی آنها فکر میکنم این باشد که مغز در آن موقع بصورت انفجاری در تنش و فشار قرار میگیرد.
اما تجربه من خنده دارتر و ساده تر از این حرف هاست. داستان ترس از قضاوت شدن من.
اواخر دوره دبیرستان یا اوایل کارشناسی بود که در سایتی در مورد روستای محل تولدم مطلبی نوشته شده بود. کامنت هایی دیدم که حرفهایی زده بودند و من خواندم و نظرم را در دفاع از زادگاهم گفتم. اما... یک اتفاق افتاد.
آن کامنت باعث شد تا کامنت هایی بر علیه من نوشته شود و در آن محیط گفتگو برای من تنش ایجاد شد. این تنش شاید الکی بود اما در دنیای درونم به چنان طوری بود که بدنم شروع به لرزش و ترس میکرد. دستانم میلرزید. دوسه بار بعد از آن رفتم و جواب کامنت ها را دادم. اما هر دفعه میترسیدم و استرس بالایی داشتم واقعا حالی بود که شاید فردی که خطری در حد از دست دادن جان را تجربه کرده میچشد. اولین بار بود که به این شکل کسی در موردم و بر علیه من قضاوتی میکرد.
خلاصه خیلی خیلی اذیتم کرد. سایت برای چندسال فیلتر بود و حالا باز شده است. دوباره به آن سایت سر زدم و وقتی دوباره نظرات و مطالب سایت را دیدم  چند ثانیه حس کردم دوباره شاید آن حالت به من برگردد. با شدت زیادی یاد آن دوران افتادم و خودم و حالم.
ترس آنموقع و آن استرس بسیار شدید بخاطر چه بود؟ احتمالا ترس از نظر دیگران در مورد من بود. آن زمان با خودم میگفتم آن ها چقدر بی رحمند و مریضند که کسی را که نمیشناسند و فقط کمی حرفش سنگین بوده را به باد توهین و ازینجور حرفها گرفته اند. حتما وقتی می‌دیدند یکی کورکورانه از روستایش دفاع میکند و حقیقت را نمیتواند ببیند حقش است که اینگونه بشنود و اینگونه پاسخ بگیرد.
وقتی بیشتر فکر کردم دیدم که باز دوباره دارم یاد آن حالت می‌افتم. خودم را جمع کردم. تصمیم گرفتم و گفتم که باید این داستان مزخرف را حالا تمام کنم . مینشینم کامنت ها را گذری مطالعه میکنم و سایت را برای همیشه میبندم و تمامش میکنم.
ساده بود. چیز ترسناکی دیگر نداشت.
گاهی بعضی ترس ها واقعا و واقعا حاصل فکر اشتباه ما هستند.
این را نوشتم تا بگویم بیرون کشیدن خودمان از فشارهای هرروز زندگی و همینطور ترسها یک مهارت است. یک مهارت بسیار خوب. برخورد و طرز فکر هوشمندانه و درست نسبت به نظر و قضاوت دیگران هم همینطور!