امروز که بیرون قدم می‌زدم یهو به یه خودم نگاه کردم دیدم که چقدر عجله دارم. عجله برای رسیدن به خونه، فقط همین نبود. عجله برای خریدن چیزی که میخواستم. عجله برای تصمیم گرفتن اینکه جایی برم یا نرم.

نمیدونم شاید اون لحظاتی که توشون هستم برای من بی ارزشن و احساس وقت تلف شدن میکنم که انقدر از بودن در اون لحظات در جنب و جوش بیخودی ام. اینو از کجا به خودم یاد دادم؟ از دوران کودکی؟ از تلویزیون؟ از روال الان زندگیم؟ از دیگران؟ احتمالا همشون در این حالتم دستی داشتن که الان دارمش.

دیگه مثل قبل از گله از خودم حس بد نمیگیریم. دیروز وقتی داشتم سال 97 ام رو مرور میکردم به یه نتیجه گیری خوب هم رسیدم. دیدم هر کاری که توش احساس خستگی کنم برام خوبه. اما منظورم از خستگی رو بذارید براتون بگم. وقتی اولین بار با یه نرم افزار جدید آشنا میشیم بخش های مختلفش رو یاد میگیریم اما از یه جایی ببعد و چند روز بعد با خودمون میگیم ای بابا اینجا رو که بلدم چه کار بیخودی... دیگه چی مگه داره همیناست فقط، خسته شدم :/

این حس رو ازین ببعد قراره بهش احترام بگذارم و دوست داشته باشم چون بهم یه پیغام میده: من بلدم، من بر اون غلبه دارم، حوصلمو دیگه سر میبره :/

امروز اون حس رو نسبت به عجله هام پیدا کردم. برای معنی دار کردن اون لحظاتم هنوز به تقلید دیگران نیاز دارم. نیاز دارم که فکر کنم که مثلا یکی دیگه اگه باشه وقتی تو خیابون داره قدم میزنه خودش همونجاست و داره از این قدم زدن لذت میبره تا بعدا این آرامش رو به خودم هم بدم و اون لحظاتم رو معنا بدم.

هر لحظه معنایی داره. معنایی در ذهن منه حالتیه که از بودن در موقعیتی احساس استرس و تنش نمیکنیم. خودمون هستیم و خودمون و کارمون رو میکنیم. خودمون رو بدهکار کسی نمیدونیم و از اون چیزی که در اون لحظه هستیم و داریم میکنیم احساس گناه نمیکنیم.

خوش بخت ترین آدم ها بنظرم اونهایی هستن که هر لحظه میدونن چکار دارن میکنن :/