استادم یه بار در مورد چیزی به نام ادراک صحبت میکرد. میگفت میزان یه خطر با چیزی که ادراک ما از اون خطر هست میتونه خیلی فرق کنه. برای مثال وقتی به ما بگن که امشب زلزله میاد ما با دو نوع داده طرف هستیم. یکی خود اون موقعیت که چقدر واقعا خطرناکه و دیگری فکر درون سر ماست که چقدر این خطر رو مهم و جدی فهمیده. بخاطر جدا بودن این دو موضوع پیش میاد که گاهی خطراتی که واقعا برای ما خطر زیادی دارند رو صرفا بخاطر اینکه قادر به ادراک میزان خطر واقعی نیستیم دست کم میگیریم. بازه ادراک ما میتونه خیلی متفاوت باشه. میتونه اندازه اون موشی باشه که از کنار یه مار گرسنه میگذره یا تا جایی برسه که برای یه موضوع ساده ترس های زیادی رو به دلمون راه بدیم.

بهترین حالت اینه که بتونیم هر ترس رو به اندازه واقعیش درک کنیم. یا حداقل به اون اندازه که مارو از کار و زندگی نندازه.

این رو به این خاطر مینویسم چون که فکر میکنم ما آدمها گاهی در فهمیدن میزان واقعی یک چیزی خیلی خطا داریم. در درک میزان دوستی کسی با ما، در فهمیدن نیت کسی، در درک پیامدهای کارهامون و تاثیری که میگذاریم و ...

برای راه چاره چیزی به فکرم نمیرسه جز اینکه از خودمون بخاطر ادراکات نادرستمون عصبانی باشیم و از خشم برای بهتر فهمیدن کمک بگیریم. حد اقل اینم یه راهه.