به فکرم رسید تا مثل ادریس میرویسی برای مدتی خودمو به اینستاگرام معتاد کنم. ازون اعتیاد هایی که سعی میکنیم به کنه چیزی پی ببریم و خوب هم هست. میدونم که جزو اولویت هام نیست. اولویت ها خیلی مهم هستن. ما معمولا میترسیم که اولویت هامون رو مشخص کنیم. شاید دلیلی برای اینکار نمیبینیم اما اصلیترین دلیلش به عقیده خیلی از اساتید ترسه. ترس از اینکه تصمیم بگیریم که انرژی خودمون رو روی چه کارهایی متمرکز کنیم و ازون مهمتر از روی چه کارهایی برداریم. قسمت دومش ترسناکتره. اونم برای ما که همه چیز رو باهم میخوایم.

سایت های اینترتی وقتی در دسترس نباشن اصطلاحات بهشون میگن که داون شدن. مدت یه هفته ای هست که مغزم درست کار نمیکنه. اون نظم همیشگی رو نداره. همش احساس ضعف و گناه دارم. دلیلش رو نمیدونم چیه. فک کنم سر نوشت آدمه که هر چند وقت یبار یه دوره down رو بگذرونه. و بعد دوباره با انرژی و تمرکز قوا زندگیش رو ادامه بده. توی این زمانها معمولا هر کاری که میکنم با اثر گذاری خیلی کمیه. کتاب میخونم اما انگار با خوندن روزنامه هیچ فرقی نداره. این رو در مقایسه با وقتایی میگم که خوندن هر صفحه از کتابی ذهنم رو مرتب میکنه و به ثباتش کمک میکنه و هر قسمتش بخشی اعجاب انگیز برام داره طوری که میگم: وای خدا چرا تا الان دقت نکرده بودم!

توی این مدت نتونستم دلیلی برای این وضع پیدا کنم. هر دلیلی مدت موندنش برای چند دقیقه بود و سریع فراموشش میکردم. مثل یه آدمی که به همه چیز سر و بیحس شده. این رو هم نمیدونم که این حالت دلیل فیزیولوژیکی و هورمونی داره تا بیشتر بخاطر اتفاقاتیه که برای آدم میفته.

جالبه از دیروز احساس کردم دارم از این دوره خارج میشم. زندگی برام جالب تر شده. راحت تر میتونم از چیزای جالب لذت ببرم. اون مزه ی زندگی هم همینطور. اون رو راحت تر میتونم بچشم. فک کنم این اصطلاح خوب منظورمو برسونه... چشیدن مزه ی زندگی.

توی این یه هفته یه چیزو فهمیدم. اون قدری که من زبون دستگاه‌ها و اجسام بیجان رو میفهمم زبون آدمها رو نمیشناسم و نمیفهمم. یکی از برنامه هام برای بقیه زندگیم باید همین باشه. هرچی باشه دارم در کنار بقیه آدمها زندگی میکنم! اینرو یه وقتی یکی از مهمترین اولویت هام قرار میدم؛ اگر نترسم.