امروز یکی از عزیزانم رو روی تخت بیمارستان دیدم. به هوش نبود و شاید دیگه هیچ وقت هم به هوش نیاد.

ماهاای که هر روز میدویم به امید این که یه روز جوری که میخوایم زندگی کنیم اگر یروز نا غافل پایان خط زندگیمون در چند قدمیمون باشه و اینو زمانی بفهمیم که بیشتر از چند ثانیه از زندگیمون باقی نمونده باشه با خودمون چه فکرایی خواهیم کرد؟

میگن آدمهایی که میرن جهنم از خدا میخوان که یه فرصت دیگه بهشون بده تا تمام کارهاشون رو جبران کنن، تا آدم خوبی بشن و به یاد داشته باشند که روز جزایی هم هست.

ما اصولا فقط وقتی به اون چند ثانیه های آخر برسیم به این فکر میکنیم که چکارهایی کردیم و چه کارهایی نکردیم و فرصت میخوایم برای انجام دادنش. حاضریم تمام زندگیمون رو وقف کنیم تا عوضش فرصت دیگه ای نصیبمون بشه. شما نمیفهمید چی میگم. خودمم معنی حرفهام رو خوب نمیفهمم. این حرفهارو اون کسی میفهمه که سرطان داشته و میدونسته فرصتش خیلی محدوده. بودن چنین آدم هایی که همون چند ماه رو جوری زندگی کردند که وقتی ازشون پرسیدن آیا ناراحتید؟ جوابشون این بوده که نه، چراکه تو همون چند ماه زندگی کردم و لحظه لحظش رو جوری که خواستم زندگی کردم در حالی که خیلی از آدمها همون چند ماه رو هم زندگی نکردن. شصت سال زندگی کردند اما حتی یک هفته هم زندگی نکردند.

موقع رفتن خیلی از ماها یاس سراغمون خواهد آمد، اینکه چیزی نداشتیم که باهاش زندگیمون رو معنا داده باشیم. چیزی چیه؟ یه کار بزرگ و شاق؟ ریشه کن کردن فقر در جهان؟ احداث شرکت و کمک به میلیون ها انسان؟ میتونه باشه و میتونه خیلی چیزهای دیگه باشه اما الزاما چیزهای بزرگ نیست. اصلا مگه کارها و دستاورد های بزرگ چیزی غیر از توهم ماست؟ ایجاد ویکیپدیا همونقدر برای پدربزرگم بیمعنی و بیخوده که داشتن مقام و اسم و سمت برای من.

حرف های امرسون رو دوباره مرور کنیم:

گام‌های موفقیت

ارزشهایی که برای خودمون داریم رو در برابر ارزشهای دیگران بگذاریم و فرقش رو با ذره بین ببینیم. آیا واقعا چیزی که برامون مهمه همون چیزیه که باید باشه؟ آیا اینا حرفای مردم و ارزشهای مردم نیستند که توی سرم و حرفام جا خوش کردند؟

وقتی که به ته خط رسیدیم وقتی دیدم که دقیقا همونی شده که باید میشده. دیگه از رفتن ترسی نخواهیم داشت. میدونید زیبایی این لحظه چقدره؟

دریافت

منبع صدا: وبلاگ آقای معلم