محمد امروز ساعتش رو برای 7 صبح کوک کرده بود. ساعتش زنگ خورد اما خاموشش کرد و سرش رو با لبخند دوباره روی بالشت گذاشت.

وقتی چشماش رو باز کرد که از 9 گذشته بود. به طرز عجیبی بود امروز حال خوشی داشت. برعکس روزای دیگه که وقتی خواب میموند کلی به خودش غر میزد کمی زیر پتو جابجا شد و از حس خوبی که داشت لذت برد و به خودش گفت که فدای سرت که بازم خواب موندی. بیدار شد و بعد از یه چایی دید که نمیتونه برای پیاده‌روی هرروزش بره بخاطر همین کمی برنامش رو عوض کرد.

گوشیش رو برداشت و اینستا رو باز کرد. اسم یکی از دوستاشو که یک ساله ندیده ولی گهگاه یادش میفتاد رو توی نوتیفیکیشن دید و وقتی روش زد چیزی خاصی باز نشد. شاید سراب بود یا زیادی خواب آلود بود.

به این فکر می‌کرد که برنامه‌ی امروزش چیه. برنامه یادداشت گوشیش رو باز کرد و با یه نگاه اجمالی در حالی که حس خوب اول صبحش هنوز به همون قدرت باقی بود رفت سمت کتابی که کنار میزش گذاشته بود. وقتی دید 100 صفحه آخره کتاب خوش‌حال شد. اخه دیگه این کتاب داشت براش زیادی کش میومد و طولانی می‌شد. ولی وقتی شروع کرد با تمرکز به خوندنش ادامه داد و از توش تعدادی یادداشت برداشت.

وقت ناهار شد و خواست بعد از ناهار برای پیاده روی بره بیرون اما نتونست، قرار بود داداشش بیاد و کلید نداشت. پس دوباره سراغ کتاب برگشت و سی صفحه دیگه از کتاب رو شروع به خوندن کرد.

به جایی از کتاب رسید و سرش رو روی دستاش گذاشت. به بچگیش فکر کرد. یاد زمانی افتاد که توی شهرستان با داداشش دنبال بره ها و گوسفندها میرفت. پسر 5 ساله ای رو دید که سرگرمیش این بود که خیال میکرد وسیله ای رو داره که با فشار دادن یک کلیک به هر چیزی که می‌خواست تبدیل می‌شد. به ماشین، موتور، جت یا هرچی. اون زمان که اگه به کسی درباره هوش مصنوعی می‌گفتی فکر میکرد چیزی مثل گل مصنوعی باشه اون یه دستیار با هوش مصنوعی داشت. تو خیالش باهاش حرف می‌زد و اینطوری اوقات تنهایی و اون سکوت محض رو پر می‌کرد.

برگشت به زمان حال، دنبال چیزی می‌گشت. دنبال این بود که ببینه تو بچگی به چه چیزی علاقه داشت. دنبال چیزی گشت که بتونه تو دنیای امروزش یعنی حدود 20 سال بعد از اون زمان بتونه کمکش کنه. به بقیه آدمها فکر کرد. به کسایی که هر کدوم کاری دارن. به اینکه آیا از انجام دادن اون کار لذت می‌برند یا نه. به این فکر کرد که باید بالاخره تا چندماه دیگه مسیر خودش رو پیدا کنه. باید که نه ولی امید داشت که پیدا میکنه. کتاب رو کنار گذاشت.

به استاد راهنماش دوباره پیام داد. دوروز از پیامش گذشته و استاد راهنماش هنوز جوابشو نداده. شیطون بهش گفت انقدر بهش پیام بده تا ببینه و جواب بده اما فرشته بهش گفت نه عجله نکن، یه پیام یادآوری کوتاه کافیه، حتما سرش شلوغه اون آدمی نیست که بیجواب بگذاره. میدونی دیگه!

به پایان نامش فکر کرد و کاری که ممکنه انجام بده. کاری که حدود 4-5 ماه اون رو عقب میندازه اما فرصتی میشه براش برای دنبال کار بودن. بهش بیشتر از این فکر نکرد چون زیادی به این موضوع فکر کرده بود و کار دیگه ای ازش برنمیومد.

وبلاگ شعبانعلی رو باز کرد و قانین چهارم زندگیش رو خوند: فقط یک گام بیشتر...

به شعبانعلی فکر کرد که حدود یکسالیه نقش پررنگی توی زندگیش داره و از یک بت بزرگ براش تبدیل شد به یه آدم معمولی. آدم معمولی و پرتلاشی که هر چی بیشتر می‌گذره این رو احساس میکنه که احترامش چقدر داره بهش بیشتر میشه و چقدر به عنوان یه الگو آدم بینظیریه.

یه ماه پیش بود که هنر شاگردی کردن رو ازش شنیده بود. و تصمیم گرفت تا دوباره یک ساعت و نیم فایل رو گوش بده.

توی مسیر پیاده روی گوش داد و سعی کرد تا نکته هایی که از ماه پیش از یادش رفته یا دقت نکرده بوده رو دوباره بیاد بیاره.

به خونه رسید و غروب بود. لپتاب رو روشن کرد تا ببینه امروز چی داره برای نوشتن...

محمد حال خوبی داشت.

پی‌نوشت: این نوشته به توصیه شاهین کلانتری عزیز نوشته شد. شاهین در جایی نقل میکنه که برای اینکه دید بهتری به زندگی داشته باشیم و بتونیم به بینش و خرد برسیم. یادداشت‌های روزانه‌مون رو به صورت سوم شخص بنویسیم. اینجا بخاطر فضایی که هست در حد یک نوشته تونستم این کار رو انجام بدم تا هم تمرینی باشه برای خودم و هم یه تصویر از این روزها تا در آینده بشینم و بخونم و بدونم که کجا بودم و چه روزهایی رو می‌گذروندم.