امروز داشتم به موضوعی فکر می‌کردم که پنج شش ماه پیش برای فهمیدنش تلاش کرده‌ام. اینکه دنیا چگونه است و من کیستم. و تمام این مدت چه اگر آگاهانه در ذهنم این سوال را می‌پرسیدم و سعی در پیدا کردن جواب بر اساس وضع همان لحظه بودم یا اینکه به آن فکر نمی‌کردم، در پس ذهنم همواره در پی پاسخ این سوال بوده ام.
من مقدار زیادی از همین اندک ثبات فکری ام را مدیون کتاب هستم و نزدیکترین دوستم که معرفی اش کرده بودم. اما راستش جدیدا موضوعی ذره ذره داره بهم نزدیک تر می‌شه و آروم آروم دارم چشمم رو باز می‌کنه.
من یاد گرفته‌ام که وقتی کتاب می‌خونم مهم خود کتاب نیست، مهم فرد نویسنده و اندیشه‌ی درون اونه. مهم حرفهای اونه. بخاطر همین اصولا وقتی از کسی می‌شونم که می‌گه کتاب بخون حسی نسبت به حرفش پیدا نمی‌کنم. مثل این می‌مونه که به کسی بگی زندگی بکن. همین. واقعا مسخره نیست؟ مهم کاریه که ما تو زندگی می‌کنیم. مهم چیزیه که براش قدمی برمی‌داریم. مهم سمت و مسیره ما تو زندگیه که معنای مارو مشخص می‌کنه. و برای من، یاد گرفتم که کتاب هم همینطور باشه. بیشتر از خود کتاب برای من نویسنده و حرف درون کتاب مهمه. موضوع کتاب مهمه.
اما حرفی که می‌خوام بزنم، چیزی که بنظرم آروم آروم دارم بهش پی می‌برم، اینه که ...
با وجود علاقه و احترامی که برای کتاب قائلم دارم می‌فهمم که برای فهمیدن زندگی نباید توی کتاب گشت. شاید این من بودم که توی کتاب دنبال همه چیز می‌گشتم. دارم می‌فهمم که برای یادگرفتن زندگی باید در دنیای واقعی دنبالش گشت. برای یاد گرفتن مهارتی نباید داخل کتاب دنبالش بگردیم.
البته که بنظرم برای اینکه به جهان بینی مون شکل بدیم، کتاب بی مثال ترین ابزار برای این‌کاره.
خوبیه پیوسته یاد گرفتن اینه که یعد از مدتی تنها استراتژی ثابتی که درونت ایجاد میشه تغییره. به تغییر مدام به قدری خو می‌گیریم که دیگه اذیتمون نمی‌کنه. با هر تغییر احساس رشد می‌کنیم. حتی اگر مسیر اشتباهی رو بریم... اگر دریچه یادگیری رو برای خودمون نبندیم یک روزی راه درست رو پیدا می‌کنیم.