جایی برای مرور زندگی

۱۱۴ مطلب با موضوع «یادداشت ها» ثبت شده است

فاصله‌ی دانسته تا عمل یا Knowing-Doing Gap

پیش نوشت: گاهی چقدر عجیب و چقدر جالب رویدادها و مواردی با همزمانی های معنی دار برای آدم اتفاق میافتد. حرف هایی دارم از مفهومی با عنوان انگلیسی و دلچسب knowing-doing gap یا فاصله‌ی دانستن تا عمل کردن.

در نوشتن این مطلب سه شخص تاثیر داشتند که هر سه معلم هستند.
داستان از حرف های محمدرضا شعبانعلی شروع شد وقتی که اصطلاح
Knowing-doing gap را از او شنیدم و توضیحی که درباره‌ی آن میداد. از حدود یک ماه پیش بود که این عبارت را شنیدم و طی این یک ماه این موضوع به بهانه های مختلف برایم تکرار شد. فهمیدم که چه بسیار از مشکلاتی که ما آدمها داریم بخاطر همین فاصله ی بین این دو است. اگر گاهی ناامیدیم اگر خسته هستیم اگر هدف نداریم، بازیگر پیدا و پنهان آن همین مفهوم پیچیده ی ساده است.
گذشت تا به امروز رسید و داشتم یک فایل صوتی گوش میدادم که مصاحبه ی شعبانعلی با سهیل رضایی بود. سهیل رضایی با برچسب یونگ در ذهنم ثبت شده که هروقت اسم هرکدام را میشنوم آن دیگری برایم یادآوری می‌شود. موضوع فایل در مورد موفقیت و خوشبختی بود. در جایی از فایل همان مفهوم فاصله دوباره تکرار و به بحث گذاشته شد، فاصله داشتن بین دانسته و عمل. و پاسخ سهیل رضایی که واقعا جالب بود.
سهیل رضایی در پاسخ به محمدرضا که در مورد فاصله بین دانستن و عمل گفته بود اینجوری پاسخ داد که: ما گاهی به دنبال راه حل نیستیم. ما به دنبال پیجیده تر کردن مسئله خودمان هستیم. اکثر ما وقتی مشکلی داریم مثل این میماند که پشت دری ایستاده ایم و پاسخ و راه حل مشکلاتمان آن سوی در است. اما ما کاری که میکنیم این است که مدام این ور و آنور میرویم، فکر میکنیم، دراز میکشیم و هزار کار دیگر اما یک کار نمی‌کنیم و آن هم اینکه زنگ در را بزنیم تا در بروی ما گشوده شود و به پاسخ خود برسیم. مثال شیرین و واضح و ساده ی خود را با این تیر تمام کرد و گفت که ما به یک دلیل زنگ نمیزنیم. اگر زنگ بزنیم و در باز شود آنوقت است که «مسئولیت» ما شروع می‌شود.
این حرفها به قدری برایم ملموس بود که نمیخواستم بقیه فایل را سرسری گوش بدهم. فایل را متوقف کردم تا کمی بیشتر فکر کنم.
اما مثل این که امروز قرار نبود فقط همین باشد. وقتی فیدخوان گوشیم رو چک میکردم دیدم وبلاگ دلگفته ها به روز شده. عنوانی کوتاهی داشت «فقط بخواه». شروع کردم به خواندنش. حرف دل بود. باز هم همان مفهوم دوباره برایم تکرار شد... فاصله بین دانسته و عمل.
کم پیش میآید که دغدغه مان شبیه کسی دیگری باشد. اما وقتی چنین شد حرف هایی که میشنویم تا بخش عمیق تری از ذهنمان نفوذ میکند. و حرفهای محسن زین‌العابدینی در دلگفته ها اینگونه بود.
باور کنم (برای خودم) که همین الان هم دیر نیست. اگر چیزی را با تمام وجود بخواهم همه چیزم را فدایش میکنم. از وقت و کار و همه خواسته هایم میگذرم و به آن میرسم. دور از دسترس هم نیست. اما مشکل این است که ما عموما نمیخواهیم. چون نمیخواهیم، تلاش نمیکنیم، فکر میکنیم که نمیتوانیم و این چرخه ها و حلقه ها همینطور یکی یکی پشت هم میرود تا به شکست و ماندن در مانداب زندگی برسد.
و الان چقدر برایم روشن تر شده که: من نخواسته ام... ترسیده ام که بخواهم و زیر بار مسئولیت آن بمانم. حالا که فهمیدم، حالا که میدانم؟ کاری که باید کنم چیست


پی نوشت: پیشنهاد میکنم اگر وقت کردید حتما فایل صوتی مصاحبه شعبانعلی و سهیل رضایی رو گوش بدید. مطمئنم حالتون قبل از گوش دادن و بعد از گوش دادن متفاوت خواهد بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

معنی موفقیت

 خیلی شنیدیم که تعریف موفقیت نسبی است. یعنی ممکن است چیزی که من موفقیت میدانم برای شما موفقیت نباشد.
امروز که داشتم کیف پولم را مرتب میکردم و کاغذهای اضافه را درمیاوردم برگه کاغذ کوچکی رو پیدا کردم. روی اون برگه کاغذ چند ماه پیش متنی رو نوشته بودم تا همراه خودم نگه دارم . روی اون برگه تعریفی بود که در وبلاگ آقای معلم (+) پیدا کرده بودم. من هم به تقلید از او آن را نوشتم و با خودم نگه داشتم.
معنی موفقیت...
هر چه بیشتر می‌گذرد بیشتر معنی آن را متوجه می‌شوم. این برگه همیشه همراهم خواهد بود تا شاید روزی با تمام وجود بتوانم آن را درک کنم.

اینکه اغلب بخندی و زیاد بخندی، اینکه هوشمندان به تو احترام بگذارند و کودکان با تو همدلی کنند، اینکه تحسین منتقدان منصف را بشنوی و خیانت دشمنان دوست نما را تحمل کنی. اینکه زیبایی را درک و تحسین کنی، در دیگران بهترین ویژگیها را ببینی و بیابی، و دنیا را کمی بهتر از آنچه تحویل گرفتی، تحویل دهی: خواه با فرزندی خوب، خواه با باغچه ای سرسبز و خواه با بهبود شرایط اجتماعی.

حتی اگر بدانی یک نفر، با بودن تو، ساده تر نفس کشیده است، تو موفق شده ای…

امرسون

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

مزایای امتحان گرفتن از خودمان

یکی از راه های به خاطر سپاری اطلاعات و همچنین یادگیری موثر امتحان گرفتن از خود است. این را در یک سایت آموزشی برای چندمین بار خواندم.(+)
سعی کردم از کنار این مطلب ساده نگذرم بنابراین وقتی این مطلب را برای دومین یا سومین بار در زمان های مختلف مرور کردم، از خودم یک امتحان کوچک گرفتم. نه نمره ای قرار بود داده شود و نه محدودیت زمانی وجود داشت. با خودم قرار گذاشتم هرچه از متن را یاد گرفته بودم و همینطور چیزهایی که درباره‌ی این موضوع یعنی مزایای امتحان دادن بلد بودم، همه را بنویسم. کاغذ و قلم دم دستم نبود بنابراین دفترچه یادداشت گوشی را باز کردم تا هرچه به فکرم میرسد را روی آن بیاورم. کار جالبی بود و در واقع اولین بار بود که به این شکل از خودم امتحان می‌گیرفتم. ورز خوردن مطالبی که خوانده بودم را حس می‌کردم.
اینجور امتحانات برخلاف امتحانات ایام مدرسه و دانشگاه می‌تواند بسیار لذت بخش باشد. مراقبی نیست، زمان هرچه دلت خواست داری، و استرسی هم در کار نیست. در دنیای MEME شاید به این می‌گویند LIKE A BOSS! :))

اما بهر حال نتیجه ی امتحانم را اینجا می‌آورم. که خلاصه ای از مطالب آن سایت هم هست.
  • امتحان کمک می‌کرد تا مطالب بیشتری به صورت قوی‌تر در ذهن ما ثبت شوند.
  • امتحان به نوعی تمرین یاداوری هم بود تا به ذخیره و ثبت صرف اطلاعات، ساختار جدید و قویتری ببخشد.
  • امتحان کمک می‌کرد مطالب مدت بیشتری در ذهن من بمانند.
  • امتحان اگر در فاصله‌های نزدیک به هم گرفته شود نتیجه‌ی بهتری خواهم گرفت.
  • امتحان به نوعی کشتی گرفتن با مطالب ذخیره شده در مغز است.
  • کمک می‌کند تا مطالب را عمیق‌تر بفهمیم.
  • کمک میکند تا ارتباط های جدید بین مطالب تشکیل دهیم یا تشخیص بدیم.
  • کمک میکند تا عصب های مرتبط با مطلب در مغز قویتر شود.
  • امتحان نوعی تکرار و مرور مطالب است.
  • امتحان حس تسلط بر مطالب خوانده شده رو در ما ایجاد میکند.
  • امتحان باید بدور از استرس و تنش و صرفا یک کشتی گرفتن ذهنی با مطالب باشد. کمی فشار و درد ممکن است بیاورد. از این گلاویز شدن لذت باید برد چرا که نتیجه چیزی خواهد بود که شاید متوجه نشویم اما هر چه هست به نفع ماست.
  • با جواب دادن به خودمان جایزه می‌دهیم، جایزه‌ای از جنس دوپامین که چی ازین بهتر.
  • امتحان کمک می‌کند جاهایی از مطالب که مهمتر هست رو بتونیم تشخیص بدیم. در واقع به اصل و فرع بیشتر واقف بشیم و مطالب رو بر اساس اهمیت وزن دهی کنیم.
  • امتحان چیزی از جنس تمرین و مرور و گرم کردن ذهنه.

قسمتی از متن را هم که برایم جالب بود اینجا می‌آورم.

یک نظریه بر آن است که امتحان کمک می کند مغز در جریان انباشت اطلاعات، با چالش رو به رو شود. چالش، مغز را بر آن می دارد که سیناپس های عصبی مرتبط با موضوع یادگرفته شده را تقویت کند و تمایزی بین اطلاعات مهم و اطلاعات بی ارزش قائل شود. به این ترتیب آنچه برای امتحان فراگرفته می شود، ماندگاری بیشتری در ذهن دارد.
هر بار که اطلاعاتی در مغز بازیابی و یادآوری می شوند، از قسمت غیر فعال مغز، به بخش فعال می آیند و با اطلاعات و احساسات جدید ما پیوند می خورند. به عقیده این پژوهشگر، هر چه اتصالات مغزی بیشتری حول یک مجموعه سیناپس عصبی مربوط به یک موضوع تشکیل شده باشد، به همان میزان امکان یادآوری و فعال کردن آن بیشتر می شود. بنابراین این پژوهشگر نتیجه می گیرد امتحانات، به مغز کمک می کنند اطلاعاتی را که در نقاط تاریک مغز بایگانی نموده است، از آرشیو خارج کرده به بخش فعال مغز منتقل نماید و با اتصالات عصبی جدید پیوند زند به این ترتیب امکان فراموشی هر چه کمتر می شود و حافظه قابلیت بیشتری می یابد.

 در اخر یادمان باشد از خودمان امتحان بگیریم قبل اینکه از خودمان امتحان بگیرند :))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

اهمیت داشتن یک الگو

بنظرم انسان وقتی به دنیا میاد تهی و خالیه درست مثل یک هارد دیسک یا لوح فشرده و یا یک فلش مموری خالی. اما خب انسان جامد و ساکن  نیست و حرکت میکنه، زندگی میکنه، بزرگ می‌شه، رشد می‌کنه و تجربه کسب می‌کنه. تو این مسیر با هزار جور آدم و مسئله و فکر روبرو می‌شیم. و اینا هستن که شخصیت ما رو شکل می دن و به ما می یاد میدن که چطور زندگی کنیم و چطور آدمی باشیم و چه طور رفتار کنیم و چه طور عکس العمل نشان بدیم چه کارهایی کنیم چه چیزهایی بخوریم چه فکر هایی کنیم و با چه کسانی وقت خودمون رو بگذرونیم.

اما چیزی هست که میدونم اگه نباشه زندگی برای آدم سخت پیش میره و مسیری رو که باید بره کندتر پیش میره. اگه باشه فکر میکنم بزرگترین نعمتی هست که یه آدم میتونه داشته باشه. نعمت داشتن الگو. کسی که از اون یاد بگیریم. کسی مثل پدر مادر یا هر فرد دیگه ای.

وقتی کسی الگو داره در مرحله ی اول احتمالا سعی میکنه از اون تقلید کنه. سعی میکنه در کوچکترین کارها و ریزترین کارها که براش مبهمه تقلید کنه. در کلام دیگه در این تلاش مدل ذهنی فرد در حال تبدیل شدن به مدل ذهنی فرد الگو یا کپی کردن الگوها از اونه. من با تقلید کردن از مدل ذهنی فرد الگوم یاد میگیرم چطور زندگی کنم.

 این موضوع به اینجا ختم نمیشه و ادامه داره. در مرحله بعد من از فردی که ازش تقلید می کنم متمایز می شم و طرز فکر خودم را پیدا میکنم. به عبارتی مسیر زندگی خودم را پیدا می کنم و یاد میگیرم و میفهمم که چطور خودم باید کارهایم را انجام دهم و چگونه باید فکر کنم. اینجا می فهمم که نقاط قوت و ضعف و کمبودهام چیه و بعد به دنبال یه الگو می گردم تا از او نقص ها و کمبود هام را که نیاز دارم یاد بگیرم در او جستجو کنم.
شاید این رابطه رو بشه مرید و مرشد نامید. گاهی اسن معلم های زندگی دوستانم هستند. همکاران، افراد محله، یه آدم سرشناس هم میتونه برای ما نقش معلم داشته باشه.

یه نمونه جالب از الگو رو میشه در بچه هایی دید که قهرمانانشون شخصیت های کارتنی هستن. بن تن، مرد عنکبوتی، باربی، جوکر و آدمای دیگه. پیشنهاد میکنم اگه همچین قهرمانهایی داشتین برگردین به گذشته و یکم به خودتون بخندین که چطور سعی میکردیم رفتار ها و کارها وقدرتهاشون رو برای خودمون کنیم. بزرگ شدیم و کمی چشممون که باز شد فهمیدیم که آدمهای اطرافمون کمی از قهرمان ندارند.

تو زندگی معلمهای های مختلفی داشتم. در دوران کودکی به صورت ناآگاهانه و الان که ۲۵ سال سن دارم اونها رو به صورت آگاهانه انتخاب میکنم. جالبه بگم که به این نتیجه رسیدم الگو بودن سن بالا نمی خواد.
چند سال پیش دوستانم مربی من بودند و و حالا مربی ام افراد مختلفی هستند که بنا به موضوع به آنها برمیگردم.
بنظرم فقط کسی که مربی و الگو داره میتونه اهمیت آنها را در زندگی بفهمه. وگرنه به این موضوع به عنوان موضوعی تکراری و ساده نگاه خواهد کرد.
الان الگوهایی که دارم تعدادشون زیاده. بر اساس موضوع ها و نیازهای مختلف. اما دو تا از اونا الگو های الان من در زندگی هستند.
یکی از آنها محمدرضا شعبانعلی هست. او به من یاد می ده که چگونه فکر کنم به چه چیزهایی فکر کنم و چگونه زندگی کنم. به من یاد میده چگونه فردی که می خواهم باشم و بشوم. او به من مبگه باید اولویت داشته باشم، باید منطقی باشم، باید حقیقت را ببینم به طور کلی باید بفهمم.
جالب اینجاست که من محمدرضا شعبانعلی رو تا به حال ندیدم و نه با او گفتگویی داشتم و تنها راه ارتباط من با او نوشته های او در وبلاگ شخصی است. یک معلم مذاکره و یک معلم واقعی. با ارتباطی تقریبا یک طرفه.
محمدرضا شعبانعلی به من چیزهایی را فهماند که برام تعریف نشده بود. حالت هایی رو نشان داد که نمی دانستم وجود دارد گفت به چیزهایی فکر کنم که نمی دانستم به اونها میشه فکر کرد.  به من می‌گفت باید سعی کنم فکر و تفکرم رو توسعه بدهم. چیزها را به صورت خوب و بد نبینم بلکه به صورت مفید یا غیر مفید ببینم. با کمک او بود که معنی قضاوت رو فهمیدم. کامنت های وبلاگش به من نشون داد که چقدر طرز تفکر های مختلفی میتونه وجود داشته باشه.
اما مربی دوم من که درس های ساده تر ولی ارزشمندی به من می دهد یک دختر ۱۴ ساله انگلیسی است. یعنی حدود ۱۰ سال از من کوچکتر است. با او بود ک فهمیدم که چقدر زندگی را سخت می گرفتم.
این دختر ۱۴ ساله میلی بابی براون نام دارد. عاشق او و سادگی او در برخوردش با دیگران هستم. ارتباطی آزاد، ساده و بدون تنش و لذت بخش برای هر دو طرف یک ارتباط. بیشتر او را بخاطر بازی در  سریال چیزهای عجیب میشناسند. واقعا آدم جالبی هست.

در پایان این نوشته برای همه آرزوی یک الگوی خوب دارم.

پی نوشت: این مطلب را با استفاده از روشی که گفته بودم چگونه سریعترین تایپیست جهان باشیم نوشتم در حالی که داشتم قدم میزدم و در پارک چمران کرج می گشتم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

مروری بر ترسی جالب

fear

بعضی اتفاقات در زندگی وجود دارند که وقتی تجربه روبرو شدن با آن ها را قبلا نداشته باشی ممکن است در برخود اول با آنها بی نهایت احساس ترس کنیم. مثلا وقتی فردی برای اولین بار در یک جای بلند قرار میگیرد و از ترس فلج می‌شود. یا کسی که برای اولین بار جلوی یک جمع بزرگ میخواهد حرفی بزند و از بازخوردهایی که قرار است بگیرد تجربه ای ندارد ممکن است نتواند و ترسی بر دلش باقی بماند. یا وقتی که اتوموبیل یا گوشی مان را میدزدند. و موارد مختلف دیگر.
خب معمولا هم علائم آن برایمان آشناست. مثل خشکی دهان، عرق کردن کف دست، لرزیدن و ... مورد مشترک همه ی آنها فکر میکنم این باشد که مغز در آن موقع بصورت انفجاری در تنش و فشار قرار میگیرد.
اما تجربه من خنده دارتر و ساده تر از این حرف هاست. داستان ترس از قضاوت شدن من.
اواخر دوره دبیرستان یا اوایل کارشناسی بود که در سایتی در مورد روستای محل تولدم مطلبی نوشته شده بود. کامنت هایی دیدم که حرفهایی زده بودند و من خواندم و نظرم را در دفاع از زادگاهم گفتم. اما... یک اتفاق افتاد.
آن کامنت باعث شد تا کامنت هایی بر علیه من نوشته شود و در آن محیط گفتگو برای من تنش ایجاد شد. این تنش شاید الکی بود اما در دنیای درونم به چنان طوری بود که بدنم شروع به لرزش و ترس میکرد. دستانم میلرزید. دوسه بار بعد از آن رفتم و جواب کامنت ها را دادم. اما هر دفعه میترسیدم و استرس بالایی داشتم واقعا حالی بود که شاید فردی که خطری در حد از دست دادن جان را تجربه کرده میچشد. اولین بار بود که به این شکل کسی در موردم و بر علیه من قضاوتی میکرد.
خلاصه خیلی خیلی اذیتم کرد. سایت برای چندسال فیلتر بود و حالا باز شده است. دوباره به آن سایت سر زدم و وقتی دوباره نظرات و مطالب سایت را دیدم  چند ثانیه حس کردم دوباره شاید آن حالت به من برگردد. با شدت زیادی یاد آن دوران افتادم و خودم و حالم.
ترس آنموقع و آن استرس بسیار شدید بخاطر چه بود؟ احتمالا ترس از نظر دیگران در مورد من بود. آن زمان با خودم میگفتم آن ها چقدر بی رحمند و مریضند که کسی را که نمیشناسند و فقط کمی حرفش سنگین بوده را به باد توهین و ازینجور حرفها گرفته اند. حتما وقتی می‌دیدند یکی کورکورانه از روستایش دفاع میکند و حقیقت را نمیتواند ببیند حقش است که اینگونه بشنود و اینگونه پاسخ بگیرد.
وقتی بیشتر فکر کردم دیدم که باز دوباره دارم یاد آن حالت می‌افتم. خودم را جمع کردم. تصمیم گرفتم و گفتم که باید این داستان مزخرف را حالا تمام کنم . مینشینم کامنت ها را گذری مطالعه میکنم و سایت را برای همیشه میبندم و تمامش میکنم.
ساده بود. چیز ترسناکی دیگر نداشت.
گاهی بعضی ترس ها واقعا و واقعا حاصل فکر اشتباه ما هستند.
این را نوشتم تا بگویم بیرون کشیدن خودمان از فشارهای هرروز زندگی و همینطور ترسها یک مهارت است. یک مهارت بسیار خوب. برخورد و طرز فکر هوشمندانه و درست نسبت به نظر و قضاوت دیگران هم همینطور!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه