جایی برای مرور زندگی

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «معنا و مفهوم» ثبت شده است

جان میلر، از حرکت، و روند بودن زندگی

قبلا جمله‌ای از ویلیام بلیک رو تو وبلاگ گذاشته بودم که در مورد اهمیت حرکت به جای سکون بود. ایشون می‌فرمایند که «سیر مدام به خرد منتهی می‌شود»

برای این جمله بارها و بارها تو زندگیم مصداق پیدا کردم. نه اینکه به خرد منتهی شده باشه! ... نه، تا خرد که راه زیاده و من شاگرد تازه پا در راه گذاشته ای بیشتر نیستم اما میخوام این رو بگم که پاسخ ها برای من همیشه در حرکت جوشیده. این «حرکت» بوده که پاسخ ها رو برای ما فرستاده. این حرکت هر کاری می‌تونه باشه. به این حرف هم دارم ایمان پیدا می‌کنم که حرکت هرچی باشه اگر با هوشیاری باشه بالاخره به اصلاح مسیر و پیدا کردن مسیر بهتر منتهی می‌شه.

کتاب فوق العاده ای رو اخیرا خوندم از آقای جان میلر، با عنوان «سوال پس از سوال» ایشون در یکی از بخش های کتاب به موضوع حرکت و دست روی دست گذاشتن می‌پردازند. بخش 29 از کتاب ایشون رو عینا اینجا میارم:

خطر دست روی دست گذاشتن

روزی مدیر ارشد یکی از موسسه مالی به من گفت: بعضی اوقات افراد به من می‌گویند من نمی‌خواهم ریسک کنم. و من به آنها میگویم من و شما بهتر است که ریسک کنیم، چون همین حالا ده ها نفر پشت کامپیوتر هایشان در این ساختمان هستند که سعی دارند شغل مارا حذف کنند و از بین ببرند!

آیا می‌دانید منظور او از این حرف چه بود؟ هیچ یک از ما نمیتواند امنیت شغلی اش را تضمین کند. عدم نوآوری و خلاقیت ما ممکن است باعث شود شغلمان را از دست بدهیم و بیکار شویم. عمل کردن و دست به کار شدن شاید پرمخاطره به نظر برسد اما دست روی دست گذاشتن و کاری نکردن یک خطر بزرگتر است!

با اینکه دست به کار شدن و عمل کردن ممکن است خطراتی هم داشته باشد، دست روی دست گذاشتن و خنثی بودن هرگز راه مناسبتر و بهتری نیست.

عمل حتی وقتی به اشتباهاتی منجر می‌شود، آموزش و رشد به همراه دارد. سکون و ایستایی رکود و انحطاط به بار می‌آورد.

عمل، عاملی برای رسیدن به راه حل‌ها و اهداف است.

ایستایی در بهترین مواقع هم سودی ندارد و مارا در گذشته نگه می‌دارد.

عمل کردن به جرات و جسارت نیاز دارد. دست روی دست گذاشتن اغلب نشان دهنده ترس است.

عمل اطمینان بوجود می‌آورد و سکون و بی حرکتی شک و تردید.

دوستی گفت: بهتر است کسی باشید که به او گفته شده منتظر بماند تا اینکه منتظر باشید به شما گفته شود.

تصمیم بگیرید که باید چکار کنید، سپس دست به کار شوید.

 

پی‌نوشت: عنوان انگلیسی کتاب The Question behind The Question است. ناشر این کتاب لیوسا می‌باشد و ترجمه عالی کتاب کار خانم عطیه رفیعی است.

پی نوشت دو: داستان آشنایی من با این کتاب جالب است (حداقل برای خودم) و تکراری از درس روند بودن زندگی و نه اتفاق و رویداد بودن آن است. حدود شش ماه پیش که سر در گم کار و زندگی و درس و دوستی ام بودم و بی هدف در جستجوی علت آن وضع و اوضاع بودم. به قدری خسته بودم و می‌گفتم حاضرم تمام انرژی خودم را بگذارم تا راهی را پیدا کنم و بفهمم که کی هستم. ایام نمایشگاه بین المللی کتاب بود می‌گفتم بروم نمایشگاه شاید ایده ای به فکرم رسید و راهی به رویم باز شد. رفتم نمایشگاه. در لابلای راهرو ها میگشتم که به غرفه ای رسیدم که روی برگه های بزرگی زده بود کتاب ها حراج 1000! لابلای کتابها گشتم و 7-8 کتاب برداشتم و برگشتم. گذشت تا هفته پیش که این کتاب آقای میلر را خواندم. نسبت به آن موقع ها راه خودم را نه کامل ولی بهتر می‌شناسم و خودم را هم همینطور که نتیجه ی جستجوگر بودن مدام و پرورش این روحیه است. حالا حال بهتری دارم و مدام خودم را شارژ می‌کنم. و همین کتاب یکی از آخرین عوامل شارژ من بود. تکنیکی را به من نشان داد به نام سوال پس از سوال که هم برایم جدید بود و هم مفهومی تکراری را (گاهی انقدر مفاهیم برایمان تکرار میشوند که نسبت به معنای آنها بدون اینکه بفهمیمشان سر می‌شویم، فکر میکنیم میفهمیمشان ولی در واقع هیچی نمیدانیم. دانسته ما اصالت ندارد) که همان مسئوللیت پذیری بود را به شکلی جدید به من نشان داد. مگر می‌شود این را بفهمی و حالت بد باشد؟! مدام این سیر مدام در حال شارژ کردن من و کمک کردن به من است. این حالت الان من نه نتیجه یک انتخاب من که نتیجه ی مجموعه انتخاب هایی است که روندی را ساخته که حالا به این نتیجه رسیده ام. از این‌ها گذشته واقعا هزارتومن! اندازه پول یک بستنی کیم است! مقایسه ارزش این کتاب و ارزش مادی این کتاب برای من یک شوخی‌ست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

آزمایش استنلی میلگرام و توهم ماموریت

آقای استنلی میلگرام رو بخاطر یک آزمایش مهم که روی آدم‌ها انجام داده می‌شناسیم که واقعا نتایج شوکه کننده ای داشت.
در آزمایشی که توسط ایشون طراحی می‌شه فرد باید از بین دو تا برگه یکی رو انتخاب کنه و نقش خودش رو مشخص کنه. به اونها گفته می‌شه که دو تا نقش وجود داره یکی پرسش گر و دیگری پرسش شونده. و بعد فردی که به عنوان پرسشگر انتخاب می‌شه باید در اتاقکی سوالاتی رو از پرسش شونده بپرسه. افراد مختلفی وارد آزمایش می‌شن و با تصور اینکه شانسشون پنجاه پنجاهه برگه‌هاشون رو انتخاب می‌کنند. در حالی که نمی‌دونند روی هردو این برگه ها یک چیز نوشته شده و اون هم پرسشگره!. آزمایش شروع میشه فرد شروع میکنه به پرسیدن سوال. و اما در مقابلش صدای ضبط شده ای پاسخش رو میده. در حالی که پرسشگر فکر می‌کنه طرف مقابلش انسانه به کارش ادامه می‌ده.
آزمایش به این صورت انجام میشه که اگر پرسش شونده پاسخ صحیحی بده پرسشگر سوال بعدی رو می‌پرسه ولی اگه صدای ضبط شده پاسخ اشتباهی بده بهش شوک الکتریکی وارد می‌شه و این روند همینطور ادامه پیدا میکنه و مقدار شوک بیشتر و بیشتر می‌شه و متعاقبا صدای پرسش شونده مدام بیشتر و بیشتر می‌شه و فریاد میزنه که نمیخواد ادامه بده و بسشه. در طی این آزمایش وقتی پرسشگر فریاد های طرف مقابلش رو می‌شنوه  -که فکر میکنه طبق شانس اینور افتاده و امکان داشته خودش الان جای اون باشه-، گاهی سوالاتی رو از مسئول می‌پرسه مثل اینکه آیا واقعا لازمه این کار رو انجام بدیم؟ و دوباره به کارش ادامه می‌ده. از یک جایی ببعد صدای این فریادها قطع می‌شه و معنیش می‌تونه این باشه که طرف یا بیهوش شده یا مرده! اما خب باز به پرسیدن سوال ادامه می‌ده.
تا جایی که یادمه از این آزمایش برای تفسیر اینکه چرا سربازان آلمانی اینقدر پیرو دستورات هیتلر بودند هم استفاده شده بود. حالتی که جنایت رو می‌بینند اما از وجدان خودشون چشم پوشی می‌کردند. یا وقتی که با آگهی های مختلف راضی می‌شن که وجود آدمهای مریض و بیماران روانی فقط برای کشورشون هزینه داره و با از بین بردنشون می‌تونند چقدر به کشور کمک کند (اتانازی). بله به همین صراحت. الان برای ما این کار وحشتناکه اما مردمی بودند که زمانی این کار رو به صلاح همه می‌دونستند و پذیرفته بودند. فکرش رو بکنید... مردم آلمان جنایتی مثل کشتن آدمهای کم توان با دستور مسئولین حکومت رو بهش کم توجه بشن.
این ها رو گفتم تا به یک نوع طرز فکر اشاره کنم. آدمهایی که توهم ماموریت دارند خطرناکترین انسان های روی زمینند. این آدمها چه با نیت خوب و چه با نیت بد خطرناکند. چرا که در هر دو صورت کلا فکر و عقل و وجدان خودشون رو براحتی کنار گذاشتن و در صدد اجرای دستور کسی هستند. یا حرکتشون در جهت یک نیروی فکری دیگه‌ایه. مثل زامبی هایی که مغزشون در کنترل فرد دیگه ایه. این آدمها با توهم ماموریت خودشون رو بخش مهم و اساسی ای از یک ایدئولوژی بزرگ و مقدس و بی عیب و نقص می‌دونند و تمام ایده های اون مکتب رو درست یا نادرست، مفید یاخطرناک می‌پذیرند.
اگر آخرین قسمت فیلم سینمایی اونجرز رو با اسم جنگ بینهایت دیده باشید به خوبی می‌تونید شخصیت اینجور آدم رو در تانوس ببینید. فردی که برای رسیدن به یک خیر عظیم که در ذهنش داره حتی حاضره دخترش رو از بین ببره. این نشانه ای واضح و البته با پیاز داغ بیشتر از فردیه که توهمه ماموریت داره.
دکتر هلاکویی به خوبی می‌گند که اینجور آدمها در نتیجه یک کمبود عزت نفس بوجود میان.
حالا به اطرافمون نگاه کنیم. آدمهایی رو می‌بینیم که برای چیزی بیرون از خودشون حاضرند به کسی آسیب برسونند. اینها اصلا برام قابل درک نیست. حتی اگر بگن ما به کسی آسیب نمی‌رسونیم اما باز هم پتانسیل این رو دارند.
افرادی که در آزمایش میلگرام قرار داشتند اون لحظه با خودشون چه فکری می‌کردند؟ هر فکری بوده باشه تونستند با موفقیت عذاب وجدان و قوه تفکر و احساسات خودشون رو به تا قسمت زیادی خاموش کنند و به کارشون ادامه بدند. برای اینجور آدمها چه اسمی می‌شه گذاشت خیر از یک آدم کوکی یا زامبی های بی اراده و بی‌فکر. فردی خالی از احساس مسئولیت.
جدیدا بیشتر به این دو مفهوم فکر می‌کنم. مصداق ها براشون رو با کمی دقت می‌شه دید. ماموریت و مسئولیت. ماموریت یا مسئولیت، انتخاب ما کدوم هست؟
ما در ماموریت با خطا کردن احساس گناه نمی‌کنیم اما در مسئولیت اوضاع خیلی فرق می‌کند.

پی نوشت: فایلهای صوتی ضبط شده در این آزمایش رو می‌تونید اینجا بشنوید. (مروری بر یک آزمایش تاریخی: استنلی میلگرام)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

مسئله اصالت و کارایی در عقیده و فکر

امروز در پیاده روی صبحگاهی به موضوعی فکر میکردم که مصداق های زیادی را برایش در زندگی‌ام پیدا کردم. مسئله کارآمدی یک عقیده و فکر. اینکه یک فکر و یک کار ممکن است نادرست باشد اما با این حال باز هم کارایی داشته باشد و جواب بدهد و فرد هم راضی از نتیجه باشد.
فردی که به طالع بینی اعتقاد دارد ممکن است بگوید در فال من آمده که من آدم سرسختی هستم. و همین فکر او را در جاهایی در زندگی کمک کرده و نتیجه داشته. این فکر کارآمد بوده اما اصالت ندارد.
اینکه فردی ایمان داشته باشد که با توسل بر فردی مقدس می‌تواند بر مشکلات زندگی غلبه کند. این طرز فکر ممکن است واقعا هم به او کمک کرده و نتیجه داده اما این طرز فکر اصالت ندارد.
اگر فکر کند نیاز به فهمیدن و تمرین ندارد و با تکیه بر قدرت خودش به تنهایی می‌تواند از پس کاری بر بیاید این کار نتیجه دارد، عملی هم می‌شود اما اصالت ندارد.
مسئله اصالت چیزی هست که برای رسیدن به آن نیازمند تلاشیم. باید جستجو کنیم. تضادهارا ببینیم. ابهام را ببینیم و لمسش کنیم. زحمت بکشیم. اصول و باورهای خود را تغییر دهیم و یا آماده تغییر آن باشیم. علم بنظرم یک اصالت است. یاد گرفتن تا پایان عمر یک تمرین اصالت است.
فردی که باور دارد فال و طالع ماه تولد او درست می‌گوید. سعی نمی‌کند واقعیت را ببیند و شاید هم نمی‌تواند، (که در تمثیل غار افلاطون این مسئله به خوبی توضیح داده می‌شود). فرد اگر این باور را کنار بگذارد باید نه یک چیز شاید که چندین چیز را یاد بگیرد و برایش انرژی صرف کند که همان نتیجه را برایش داشته باشد. اصالت داشتن یک فکر، مهم است. اصالت داشتن در پسش معنا و مفهوم دارد و قوانین و اصولی پشت آن است. اما عقیده ای که اصالت ندارد و نادرست است صرف نتیجه مهم است و نه معنا. ادمی که به دنبال اصالت برود ریشه هایش عمیق تر می‌شود. با هر بادی به این ور و آنور نمی‌رود. کسی نمیتواند با او بازی کند. فرد زندگی در جهان ذهنی و عینی را و هر دو را به رسمیت می‌شناسد. آگاهی را دوست دارد و برای رسیدن به آن تلاش می‌کند. آرمان خواه است و همه چیزهای خوب را میخواهد و حاضر است هر اصولی را و هر زمانی که احساس کرد ایده بهتر و مفیدتری وجود دارد، یا ایده قبلی او خطرناک بوده کنار بگذراد.
فکر هایی که اصالت ندارند را به راحتی می‌توان تشخیص داد. هر فکری که آن را با باور داریم اما با دلایل عینی یعنی دلایلی که بر اساس علم، واقعیات، فکت‌ها، قواعد و قانون است، نتوانیم برای آن دلیل بیاوریم و توضیحش دهیم هیچ اصالتی ندارد. توضیح آوردن در اینجا با تفسیر کردن و توجیه کردن بسیار متفاوت است. ممکن است کارآمد باشند اما صرفا یک پوسته هستند. شاید بد نباشد آدم‌هایی را بیاد بیاورید که برای هر چیزی یک توضیح دارند یا می‌سازند و چقدر این کار خنده دار است است. دلایلی که بر اساس فکتها باشند به راحتی قابل تشخیص از شر و ور ها هستند.

پی نوشت: سعی میکنم تمرین کنم تا معنای این دو کلمه را بهتر بفهمم. چون مهم هستند. بدرد زندگی ام می‌خورند. کمک می‌کنند فرق کار ارزش آفرین و کار بی ارزش را بهتر بفهمم. بهتر بتوانم هدفگذاری کنم و شاید هم در استراتژی داشتن کمکم کند.
پی نوشت دو: گاهی احساس میکنم چقدر چیزها به هم مرتبط اند. چقدر الگو هایی وجود دارد که در هر جایی میتوان آن را دید. مثل همین موضوع اصالت و کارآمدی.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

آقای ویکتور فرانکل و دو دیدگاه در قبال روزهای رفته‌ی عمر

روزهای رفته زندگی
آقای ویکتور فرانکل را بخاطر ابداع تکنیکی در روانشناسی به نام معنادرمانی می‌شناسیم. دکتر فرانکل در زمان جنگ جهانی دوم در اردوگاه های کار اجباری برای مدت سه سال و در سه یا چهار اردوگاه مختلف زندانی بود. پس از آزادی در مدت 9 روز اثر معروفشان یعنی انسان در جستجوی معنا را می‌نویسند. اقای فرانکل می‌گویند ما نیاز داریم تا معنای زندگی خودمان را پیدا کنیم. و یک جمله معروف هم دارند که میگویند ما نباید از زندگی بپرسیم که چه چیزی برای ما دارد بلکه این ما هستیم که به پرسش زندگی پاسخ دهیم که چه کاری می‌توانیم برای آن انجام دهیم.
این کتاب رو چند روز پیش تموم کردم و امروز با روش دکتر هلاکویی برای خواندن و فهمیدن بهتر یک کتاب کار مرور نکات این کتاب را به اتمام رسوندم.
در قسمتی از کتاب انسان در جستجوی معنا دکتر فرانکل از نقش مسئولیت و مسئولیت پذیری در معنادرمانی می‌گوید و در نتیجه ی آن دو دیدگاه و نقطه نظر که افراد نسبت به روزهای رفته زندگی می‌توانند داشته باشند را با مثالی توضیح می‌دهد. شما را دعوت می‌کنم به خواندن این قسمت از کتاب:
معنادرمانی، به گذران بودن زندگی انسان با بدبینی نگاه نمی‌کند، بلکه سعی می‌کند با عمل گرایی به آن بنگرد. برای بیان سنوبلیک و نمادین این دیدگاه باید بگوییم: انسان بدبین کسی است که با ترس و نگرانی به تقویم دیواریش نگاه می‌کند. تقویمی که هر روز برگی از آن کنده می‌شود و هر روز که می‌گذرد، برگهایش تحلیل می‌رود در مقابل، شخصی که با مشکلاتش به صورت فعالانه مبارزه می‌کند کسی است که هرروز برگهای تقویمش را می‌کند و پس از آن که نکاتی را پشت هر برگی یادداشت می‌کند،آن را منظم و مرتب روی هم جمع می‌کند. چنین شخصی می‌تواند با غرور و خوشحالی به گذشته برگردد و غنای روز های گذشته اش را روی این برگها مشاهده کند و به زندگی ای که لحظه به لحظه آن را زیسته بنگرد. چه اهمیتی دارد که ببیند پیر شده است؟ ایا دلیلی دارد که به جوان هایی که در اطراف خود می‌بیند غبطه بخورد؟ یا اینکه با حالتی نوستالژیک در مورد جوانی از دست رفته اش صحبت کند؟ چه دلیلی دارد که به یک جوان حسادت کند؟ به خاطر امکاناتی که آن جوان در اختیار دارد؟ آینده ای که در انتظارش است؟
او با خود می‌اندیشد: نه، ممنون، من به جای این امکانات، واقعیاتی را در گذشته خود پنهان دارم. نه تنها واقعیتی در مورد کارهایی که انجام داده ام و عاشقی هایی که کرده ام بلکه واقعیاتی در مورد رنج‌هایی که شجاعانه با آنها روبه‌رو شده‌ام.  این رنج‌ها، بخشی از دارایی هایی است که من بیش از هر چیزی به آنها می‌بالم، چرا که رنج هایم دستاوردهایی هستند که آسیب رسان و حسادت برانگیز نیستند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه