امروز اتفاقی افتاد که دوباره من رو یاد مطلبی انداخت که دوسه روز پیش نوشته بودم. در مورد تکه های گمشده و پازلهای ناکامل رفتار و گفتار خودمون در ارتباط با دیگران و تاثیری که این کار میتونه بر طرف مقابل داشته باشه گفته بودم. به طور خلاصه اگر رفتاری غیر معمول از خودمون نشون بدیم و طرف مقابلمون دلیلش رو ندونه و مجبور به فکر کردن برای پیدا کردن اون تکه پازل گمشده بشه میتونه برای رابطه ما آسیبزا باشه.

امروز بنا به دلایلی و طبق معمول با تعدادی از دوستانی که باهاشون کار میکردم به مشکل خوردم. از همون مشکلات همیشگی که یا حل میشن و یا فراموش میشن و اتفاق خاصی هم نمیافته چرا که چندان مهم نیستند. قضیه این بود که نسبت که درخواست ها و توضیحات ساده ای که میخواستم حالت دفاعی میگرفتند یا دوستانه عمل نمیکردند یا طفره میرفتند. از نزدیک بعد از ظهر بود که رفتارم کمی سنگین شد. کمتر باهاشون حرف میزدم. اینکارها رو میکردم ولی از دستشون هم ناراحت نبودم. چرا که این ماجراها همیشه بود.

موقع برگشت بود که دوباره یاد حرفهای خودم افتادم که ای بابا من که این همه در مورد این موضوع حرف زدم حالا خودم حواسم به رفتارم نبود.

برگشتم و امروزم رو مرور کردم. وقتی کم حرف شدم دلیل واضح و مشخصی نداشت که دیده بشه و مطمئنن بقیه رو مجبور به فکر کردن کرده بودم. وقتی ازشون فاصله میگرفتم و مشغول کار خودم میشدم هم قطعا هیچکدوم از کاری که میکردم مطلع نبودن و فقط میدیدند که پشت کامپیوتر نشستم و دارم تند تند کاری انجام میدم.

وقتی قیافم رو گرفته نشون میدادم و کمتر لبخند میزدم هم علامتی نشون ندادم که توضیح مشخصی براش وجود داشته باشه.

نتیجه باقی گذاشتن چندین جای سوال برای رفتارم در پشت سرم بود.

امروز درس دیگه ای هم گرفتم، فهمیدم اگر که تعداد این سوالات از مقداری بیشتر بشه و فرد مقابل رو به زحمت بندازه یک اتفاقی میافته... اون فرد دریچه ی احساسی خودش رو میبنده و رابطه ی احساسی خودش رو با موضوع بسته نگه میداره و بهش فکر نمیکنه. این یکی از همون مکانیزمهای دفاعی در ماست که با قطع ارتباط موضوع با ما و بیخیالی نسبت به موضوع مارو از آسیبهایی که ممکنه از اون ماجراها برای ما بیفته محافظت میکنه.

فکر میکنم آخر همه ی این شفاف نبودن ها به اینجا برسه. در رابطه های زناشویی هم همینطور. شما رو یاد اون کلیپ میاندازم که احتمالا دیدید مردی میره تا از زنش که قهر کرده عذر خواهی کنه اما وقتی زنش قبول نمیکنه و برمیگرده اون آقا هم خانمش رو با یک هول روی برفها پرت میکنه و هار هار میخنده. دلیل این چی میتونه باشه جز بیگانه شدن احساسی با همراه زندگیمون؟؟

ندونستن دلیل یک رفتار فرد مقابل به شرط مهم بودن برای آدمها دردآوره. و واقعا هم دردآوره. فقط تصور کنین وارد خونه میشیم و می‌بینیم پدرمون دیگه باهامون حرف نمیزنه و فقط تو چشممون نگاه میکنه. شدت این درد به حدیه که اگر کمی ادامه پیدا کنه باعث فعال شدن این نوع از مکانیزم دفاعی بشه و اونجاست که همراه این اتفاق احترام و بزرگی پدر برای فرزندش به یکهو از بین میره.

اصولا کارش هم همینه. اول اذیت میشیم و درد میکشیم. این اذیت تکرار میشه و مطمئن میشیم که با ادامه دادن رابطه به این شکل قراره همیشه اذیت بشیم. نا خودآگاه شروع به خنثی کردن حسی خودمون از اون موضوع از اون فرد ایجاد کننده درد میشیم.

حالا که فکر میکنم باید بیشتر مراقب این رفتارها باشم. اگر ناراحتم بهتره دیگران بفهمند ناراحتم و اگر به شکل غیر معمولی خوشحالم باید بذارم بقیه دلیلش رو بفهمن. اگر حسادت میکنم اگر عصبانی ام، اگر احساس ضعف میکنم... اگر کسانی که با اونها در ارتباطم دلیل رفتارم رو به این دلایل که گفتم وصل کنند هم پشتیبانی اونها رو خواهم داشت و هم حالشون رو بد نخواهم کرد.