امروز حرف جالبی به فکرم نرسید که بزنم بخاطر همین برمیگردم به یه موضوع کلیشه ای.

یکی از مواردی که ما توی زندگی باهاش درگیر هستیم یا خواهیم شد و هرکدوم مجبوریم شکل ویژه ای از اون رو برای خودمون شکل بدیم فلسفه زندگیه. اینکه بتونیم یه توضیحی برای زندگیمون و چیزهایی که میبینیم داشته باشیم. اینکه چرا بوجود اومدیم، چرا این اتفاقات داره میفته و کلا پاسخ به سوالاتی از این قبیل در درون خودمون.

قبلا در مورد این صحبت کردم که انسان نیازمند معنا دادن به زندگیش و اتفاقاته وگر نه اگر ذهن توسعه یافته ای نداشته باشیم ممکنه گرفتار یاس و پوچی و کرختی بشیم. بخاطر همین مجوریم برای زندگیمون توضیحاتی بیاریم یا بیابیم. خیلی از این توضیحات از جنس توهمه و ساختگیه ولی میزان تاثیر گذاریشون دقیقا به میزان باوری که بهشون داریم بستگی داره.

شاید دین هم از همین جنس باشه. هر چقدر باور بیشتری بهش داشته باشی بیشتر توی زندگی کمکت میکنه. به قول استادی صحبت از خوب و بد بودن نیست، صحبت از مفید و غیر مفید بودنه.

باور کردن یک قرارداده که با خودمون میبندیم. ما سالها پیش با خودمون قرار داد بستیم که به بالا و پایین اومدن آب دریا بگیم جذر و مد. بعد از قبول کردن اسم این پدیده تونستیم روش مطالعه کنیم و لیلش رو پیدا کنیم و کلی کارهای دیگه. حالا فکر کنید اگر هنوزم درگیر انتخاب یک اسم برای این پدیده بودیم و برامون حل نشده یا بهتره بگم قرارداد نشده بود حالا درگیر چه چیزی بودیم.

ما نیاز داریم تا مقداری از این توهم رو به عنوان امری قاطع بپذیریم. تنها در این صورته که میتونیم پامون رو از بعضی محدودیت ها فراتر بگذاریم و ذهنمون در درگیر مسائلی فراتر از حال کنیم.

کسی که به تازگی پدر شده نقش جدیدی به نقش های قبلی زندگیش اضافه شده. اگر کسی نتونه برای خودش این نقش رو هضم کنه بارها و بارها در زندگیش دچار اصتکاک میشه. ممکنه باخودش بگه چرا من باید از راحتی و آرامش خودم بزنم تا موجود دیگه ای راحت باشه. چرا من باید 6 روز در هفته کار کنم و زندگی نکنم. این فرد نتونسته نقش پدری رو برای خودش با قطعیت قبول کنه. نتونسته قراردادی که وجود داره رو پذیرا باشه و حالا در زندگی مدام دچار استحلاک فکری و اصطکاک روانی میشه.

همین مسئله در جاهای دیگه زندگیمون هم وجود داره. ما به سطحی از باور به توهمات احتیاج داریم. شاید کلمه توهم بار منفی داشته باشه ولی ما داریم در مورد ماهیت اونها حرف میزنیم. پادشاهی رو فرض کنید که خودش رو مالک کل کشورش میدونه. یا مدیر دولتی رو که بودجه شرکتش رو چیزی مثل پول تو جیبی بابا میدونه که میتونه هر جا دلش خواست بدون توجیهی خرج کنه و به هر کسی خاست بده. یا فردی که بخاطر جایگاهش حق و حقوقی رو برای خودش میدونه. توهم چیزیه که ما خودمون از خودمون میسازیم و باورش هم میکنیم، گاهی با دلیل و گاهی بی دلیل. توهم چیزی از این جنسه، که برای راه افتادن امور و به هم نریختن اوضاع و بسیاری دلیل دیگر قبولشون میکنیم.

افرادی که استیو جابز در تبلیغ شرکت اپل از اون ها به عنوان وصله های ناجور، دیوانگان و مشکل سازان یاد میکنه همون افرادی هستن که این توهمات رو به چالش کشیدند و توهم‌های خاص خودشون (و احتمالا مفیدتر) رو برای خودشون استوار کردند.

برگردیم به فلسفه زندگی، پس به این نتیجه رسیدیم که باور به بعضی از این توهم ها میتونه برای ما مفید باشه. کسی که با تمام وجود باور داره که آدم باید تلاش کنه تا خدا ازش راضی باشه به میزان خلوص در باوری که به این توهم داره و میزان عملی که در راستای اون انجام میده ذهن آرومتر و زندگی بهتری خواهد داشت. در فرد دیگری ممکنه باور این باشه که آدمها باید به حق و حقوق هم احترام بگذراند. یا اینکه زندگی چیزی جز شاد بودن و شادکردن مردم نیست. هرچی باور راسختری به این موضوعات قراردادی داشته باشیم و قاطعانه قبولشون کرده باشیم زندگیمون رو میتونیم به سطوح بالاتری از این جملات ببریم و دغدغه های جدید رو کشف کنیم و سرگرم بشیم.

اگر بخوام خلاصه بگم. باید به چیزی باور داشت. استیو جابز در آخرین سخنرانی 14 دقیقه ایش که دوبله شدش روی وب هم هست هم همین جمله رو در دقیقه آخر میگه:

ما باید باور داشته باشیم. به خودمون، به سرنوشتمون یا به هر چیز دیگه.

بیاید یک بار برای همیشه مسائلی رو که با شک بهش نگاه میکردم و تصمیم نگرفتن قاطعانه‌ش مدتهاست که زندگی مارو در همون سطوح پایین نگه داشته حل کنیم. درست یا اشتباه مهم نیست. همین که پذیرفتنشون برای ما مفید باشه و ازش سودی ببینیم واقعا چه چیز دیگه ای میخوایم؟ مخاطب این حرفم بیشتر خودمم که حدود 2 ساله نتونستم دوستی رو به طور کامل فراموش کنم و گهگاه دوباره شروع به نشخوار کردن خاطراتم میکنم. این خودمم که باید یک بار برای همیشه بعضی از مسائل رو حل کنم و با خودم قرارداد ببندم.