دیروز بعد از چند روز دست به قلم نشدن نشستم و خواستم تا مطلبی بنویسیم.چیزی که اینجا قرار است در موردش حرف بزنم اثری است که این چند روز انفصال در نوشتن در من گذاشته. این جدایی ها قابل بسط دادن به خیلی از جنبه های زندگیمان است. از جدایی از محیط خانه یا کلاس زبان گرفته تا دوری کردن از کاری که مدتی مرتب و با نظم انجام میدادیم، مثل نوشتن، مثل ورزش کردن و ...
دیروز که صفحه ارسال مطلب وبلاگ را باز کردم اول با عنوان مشکل پیدا کردم. نمیدانستم راجع به چه چیزی بنویسم. تا هفته پیشش که مرتب مینوشتم این اتفاق نیفتاده بود. یعنی شده بود وقتی تصمیم به نوشتن میگرفتم بلافاصله یکی از اتفاقات روز به صورت رندوم و در کسری از ثانیه به ذهنم میرسید و با تمرکز و سرعت مناسب شروع به تایپ کردن میکردم. پس وقتی مدتی از کاری که به آن عادت کردهایم دوری میکنیم و دوباره انجام آن را شروع میکنیم ممکن است در ابتدا حس خوبی نداشته باشیم، چرا که به این حرف میرسیم که: من که قبلا خوب بودم و راحت این کار را انجام میدادم چرا الان اینطوری شدم؟
از طرفی طی اون یک هفته موضوعاتی هر روز به ذهنم میرسید که بنویسم ولی هیچکدوم تبدیل به عمل نشد بنابراین یک جمع شدگی و درهم ریختگی پیش اومد جوری که وقتی موضوعاتو لازمشون داشتم هیچکدوم به یاری ام نمیومدن.
اثر بعدی فراموش کردن زبانِ اون کاره. معمولا وقتی مرتب مینویسیم به مجموعه ای از لغات عادت میکنیم که دیگه هنگام نوشتن ناخودآگاه و با تسلط خوب از اونها استفاده میکنیم. اما این مجموعه لغات و این فضا بعد از مدتی دوری کمرنگ و کمرنگتر میشه. این حالت رو در جاهای دیگه و کارای دیگه هم زیاد دیدم. فرض کنید که از نزدیک ترین دوستتون یک ماهه فاصله گرفتید و تو این مدت با کسی هم حرف نزدید. وقتی پیش هم بیاید و بخواید صحبت کنید احساس میکنید برای حرف زدن دارید کلی انرژی و فکر اضافی صرف میکنید.
شاید این حرفی که میزنم جمله ی ساده ای باشه، اما به نظرم اساس و پایه یادگیری ما دور همین گزاره میچرخه.
اگر فعالیتی را بیشتر تکرار کنیم و بیشتر درگیر آن باشیم زودتر یادش میگیریم. تکرار و درگیر بودن چیزیه که ارتباطات جدید رو در مغز ما بوجود میاره و بعد اونها رو محکم و محکمتر میکنه. بعد از مدتی دیگه به انجامش فکر نمیکنیم. هرکاری که باشه انجامش برای ما راحت و راحت تر میشه.
یه موضوع کوچیکی هست که خودم مدت ها بعد از فهم این موضوع ازش غافل بودم... ما گاهی به انجام بعضی از کارها فکر میکنیم و با تکرار اونها اونها رو بهتر یادمیگیریم، مثل شطرنج، فوتبال یا درست کردن قرمه سبزی و گاهی هم به انجام کارهایی فکر نمیکنیم و بازم یادشون میگیریم! این حالت دوم خیلی خیلی مهمه چرا که میتونه به ضرر ما یا به سود ما باشه.
همین الان داریدچکار میکنید؟ این مطلب رو میخونید؟ به خود خوندنتون فکر کردید؟ به طرز نشستن روی زمین یا صندلیتون؟ به نوع گرفتن گوشی در دست. به زاویه گردن، به نوع نفس کشیدن و ...
یه متن 600 کلمه ای رو خوندید و ذهن شما این کلمات رو معنا میکرد. راحت خوندید؟ همین کار آیا وقتی هشت سالمون بود به همین راحتی و سادگی بود. ما آدمها از یک جایی ببعد یادمون میره که در حال یادگیری موضوعی هستیم.
خودم که حالا دستم توی نوشتن کمی روون شده حواسم نیست که اگر ادامه ندم مدام ضعیف و ضعیفتر میشم و نوشتن برای من تا حدی سخت تر میشه. منظور از این حرفها این بود که ما در خیلی از کارهامون فراموش کردیم که در حال یادگیری ایم. به قول یه معلمی ما لازمه گاهی این چیزا رو از انتهای مغزمون بیرون بکشیم و دستمالی به سر و روش بکشیم و دوباره سر جاش قرار بدیم. البته که تغییر دادن این یادگیری ها که به عادت تبدیل شده بسیار سخته اما حد اقل با این کار نسبت بهش احساس تسلط میکنیم.