جایی برای مرور زندگی

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یادگیری عمیق» ثبت شده است

یادگیری کار تمیز و اتوکشیده‌ای نیست.

یادگیری کار تمیز و اتوکشیده ای نیست. دیروز بود که یکهو این جمله به ذهنم الهام شد. دیروز خواستم در موردش بنویسم که صحبت به مسیر دیگه‌ای رفت و اون رو گذاشتم برای امروز. قبل از توضیح منظورم از این جمله و تطبیق آن با آنچه در ذهن دارید ابتدا با تعریفی از یادگیری شروع کنم. میگویند یادگیری چیزی است که در رفتار ما، احساس ما، و تفکرات ما تغییرات ماندگار ایجاد میکند. آن را اصلاح می‌کند یا آنچه را از قبل وجود دارد مستحکمتر می‌کند. این تعریفی است که شاخص و معیاری خوب برای این است که بدانیم چیزی را یاد گرفته ایم یا نه.

اگر یک کتاب را خواندیم و یک هفته بعد چیزی در حد چند جمله و اسم نویسنده و عنوان کتاب در ذهنمان باقی مانده بود ... نمی‌شود آن را یادگیری نامید. یادگیری زمانی است که وقتی مطلبی را خواندم بیایم یک عنکبوت یا خزنده ذهنی (چیزی شبیه کراولرهایی که نمایه سازی صفحات وب را برای گوگل انجام می‌دهند) را در ذهنمان فعال کنیم. این کراولر در حالی که زندگی روزمره مان را می‌کنیم به دنبال یک چیز ارزشمند باید بگردد. چیزی به نام «مصداق». بگذارید کتاب اثر مرکب از دارن هاردی را مثال بزنم.

در کتاب اثر مرکب در مورد آثار تدریجی تغییر یک چیز در گذر زمان صحبت شد. مثلا اگر من روزی ده دقیقه قدم بزنم بعد از یک سال با منی که روزی ده دقیقه قدم نزده ام تفاوت قابل مشاهده‌ای خواهد داشت. مثال های خود کتاب را وقتی میخوانیم این مفهوم را میفهمیم سپس باید در زندگی خودمان به دنبال مصداق باشیم. یادم می‌آید که رضا دوسال پیش 100 کیلو وزن داشت و حالا به 75 رسیده. رضا یک سال است مصرف نوشابه خود را محدود کرده و روی خوراکش حساس تر شده. این اثر مرکب است. مریم تا مدتی پیش نمیتوانست یک متن انگلیسی بخواند و حالا شکسته پاره آن را می‌خواند و میفهمد. مریم روزی نیم ساعت زبان می‌خوانده.

تا اینجا این مفهوم برایمان بیشتر جا افتاده. کمی جلو تر میرویم و با مفهوم «روند» و «رویداد» آشنا می‌شویم. میفهمیم روند چقدر ارتباط نزدیکی از لحاظ مفهوم با اثر مرکب دارد. (بین دو مفهوم ارتباط بر قرار کردن) کمی جلو تر میرویم و این مفهوم برایمان جا افتاده تر می‌شود. در همه حال این کراولر ذهنی که همان ناخودآگاه ماست این حالت را در فعال نگه میدارد و به دنبال آن می‌گردد. ممکن است در اتوبوس، در راه خانه، در حمام یا هرجای دیگری به سراغمان بیاید و این یک اتفاق خیلی خیلی خوب است.

با جا افتادن این مفهوم ما کمی به بلوغ میرسیم و میفهمیم که بیشتر چیزهایی که در ذهن داریم و آرزوی رسیدن به آن را داریم (شاد بودن، پولدار بودن، خوش فرم بودم، عزت نفس داشتن، پر شور و هیجان بودن، یک کار خوب داشتن، دوستان فراوان) یک اتفاق نیستند که با بشکنی از آسمان نازل شود و رخ دهد. یاد میگیریم که بیشتر این چیزها به صورت روند است و تدریجی است. ما واقع بین تر می‌شویم. و تصمیماتی میگیریم، صبور تر می‌شویم و عاقلانه تر برخورد میکنیم. با نداشتن هایمان میسازیم و برایش داشتنش برنامه میریزیم.

آنچه در این مثال اتفاق افتاد حاصل خواندن یک کتاب و یادگرفتن یک مفهوم بود. مفهومی که به عمد و با صرف هزینه و انرژی سعی کردیم در ذهن ما باقی بماند. حال تصور کنید بین کسی که اینگونه کتاب می‌خواند و کسی که چند روز بعد چیزی را که خوانده از یاد برده. در آن حالت یادگیری اتفاق افتاده، چیزی که با تعریف آن هماهنگی دارد یعنی در رفتار و احساسات ما تغییر ایجاد کرده. نه اینکه صرفا چند کلمه را حفظ کرده باشیم.

اما اینها را گفتم تا به حرفی برسم که در عنوان این مطلب هم آورده شده. یادگیری کاری اتوکشیده و تمیز نیست. یادگیری لباس کار میخواهد. یادگیری خاکی شدن دارد. زخمی شدن دارد. مشت خوردن دارد، گیج شدن دارد. این ها چیزی است که در مسیر هست چه بپذیریم چه نپذیریم. خیلی ها با نپذیرفتن آن همان اول کنار می‌کشند. ما مشت ها را از کسی نمی‌خوریم ما از چیزی که می‌خوانیم و میبینیم مشت میخوریم. اگر با مشت اول گیج و بیهوش شدیم هنوز ابتدای راهیم و باید ادامه بدهیم. یک روز میرسد که مانند آن صحنه فیلم رامبو در حال دویدن و بالا رفتن از پله ها هستیم و وقتی بالا می‌رسیم دستان خود را بالا میگیریم و با اعتماد بنفس فریاد می‌زنیم.

یادگیری ذهن ما بر اساس الگو عمل میکند. اگر در الگویابی ذهنمان را قویتر کنیم در یادگیری کارمان راحت تر میشود. الگوها فراوان اند و به تعداد تک تک اتفاقات در یادگیری هستند. اینکه در مقابل چیزی که سخت است چه تصمیمی بگیریم یک الگو است. اینکه چگونه در مقابل اطلاعات گیج کننده رفتار کنیم یک الگو است. اینکه در هنگام یادگیری چه تدبیری بیاندیشیم یک الگو است. اینکه اطلاعات مشابه را چگونه به هم وصل کنیم یک الگو است. اینها یادگیری هستند نه چیزی که ما حفظ میکنیم. به قول معلم شعبانعلی یادگیری در حاشیه اتفاق می‌افتد.

روش یادگیری که تر تمیز و سوسولی باشه بنظرم بی اطلاعی ما رو از یادگیری واقعی نشون میده. برای فهمیدن حتی باید حاضر باشیم چند کیلومتر راهرو بریم تا جواب بخش کوچکی از سوالمون رو در لابلای سنگی پیدا کنیم. بنظر سخته؟ زیادی دور از دسترسه؟ قبول ندارید؟ خودمون رو گرم کنیم، کمی تمرین کنیم، چشمانمون رو باز کنیم و فقط کمی پا در راه بگذاریم. راه خودش مسیر رو بهمون نشون میده.

پی نوشت: پیشنهاد میکنم این کلمات رو روی یک کاغذ بنویسید. یادگیری، مصداق، مفهوم، الگو، پذیرش، رویداد، روند، صبر. و بعد توی جاهای مختلف در موردشون بخونید تا با این کلمات توی یادگیری آشناتر بشید. فهمیدن این کلمات یعنی فهمیدن یادگیری. البته کلمات دیگه ای هم هستند ولی حس میکنم این لغات ارتباط نزدیکتری با این مفهوم دارند.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

یک روش توپ برای یادگیری توپ

توی یادگیری یکی از نکاتی مهمی که بهش حتما برمیخوریم اینه که به ما گفته می‌شه که ما لازمه تا یادگیری رو یاد بگیریم. یادگیری مثل هر مهارت دیگه‌ای پره از ترفند و تکنیک. تکنیک رو یکی از کوچکترین واحدهای یادگیری یک مهارت می‌دونند. (+) تکنیک ها از نظر من مثل چوب جادویی هری پاتر می‌مونند و شاید نه در اون حد جادویی اما اثری متعجب کننده دارند. هر کسی که تکنیک های بیشتری بلد باشه قطعا از اعتماد بنفس بیشتری برخورداره، حتما لذت بیشتری از یادگیری می‌بره و یقینا ذهن شفافتر و عینی تری داره.

وقتی ما یادگیری رو اینطوری ببینیم، اون رو به صورت مهارت ببینیم، برای اون راه و روشهایی در نظر بگیریم، کاری که کردیم اینه که ما چیزی که در ظاهر غول هست رو داریم به بند می‌کشیم. همه ما در برداشت اولیه از یک مهارت یک تصویر کلی مشخصی داریم که بر اساس تجربه ها در ما شکل گرفته. اگر کمی بخوایم به یادگیری چیزی نزدیک بشیم ممکنه ببینیم که با یه غول طرف هستیم. رفتار اکثر آدمها در این موقع اینه که از نزدیک شدن به این غول دوری می‌کنند. رفتار بعضی پدر و مادر بزرگها رو در استفاده از تکنولوژی ببینیم، مقاومت اونها بدلیل دیدن همون غوله و عدم توانایی تبدیل یک مشکل مبهم به مسئله قابل حل.

ما با یادگرفتن هر تکنیک و ترفند و فرو کردن اونها با تکرار و تمرین به خورد مغزمون طنابی رو بر گردن این غول میزنیم. و اون رو ببند میاریم. هر  چی که ترفندها و تکنیکهای بیشتری رو در زیر لوای یادگیری پیدا کنیم و بخوبی یادبگیریم در واقع داریم دید خودمون رو به واقعیت نزدیکتر می‌کنیم. با ادامه دادن روزی میرسه که ما سوار بر این غول اهلی شده با تمام توان به هر جا که بخواهیم میتازیم. حالا که ما یادگیری رو یادگرفتیم میتونیم با این مرکب خوش سواری به هر سرزمین علم و مهارتی که خواستیم بتازیم و دیگه از یادگرفتن هیچی نترسیم.

اما این مقدمه طولانی رو گفتم تا یه تکنیک شخصی که خودم استفاده می‌کنم رو بگم.

قبلش باید بگم که این یه روش شخصیه و فایده هایی هم ازش دیدم. بی عیب و نقص نیست. صرفا این رو گزارشی ببینید که گفته می‌شه تا شاید ایده ای رو در کسی بر بیانگیزه که روش خودش رو بهتر انجام بده یا چیزی رو ایجاد کنه یا تغییر بده یا شاید هم بخونه و بگذره.

توی این روش اومدم و روزم رو به بخش های دوساعتی تقسیم کردم. توی هرکدوم از این پارتها فعالیت خاصی انجام دادم. روش خاصم همین هست. چیز پیچیده ای نیست. اما چیزی که در باطن در جریانه چیزیه که به این روش معنی میده. شاید بشه گفت مثل خونی که توی رگهای یک بدن جریان داره و به این موجود جون میده و کاری می‌کنه تا با یه موجود مرده فرق‌هایی داشته باشه. اما در روح این روش چه چیزی در جریانه؟

  • واضحترین چیزی که میشه گفت الگویی از تکنیک پومودورو در این روش وجود داره. در روش پومودورو ما پارتهای 25 دقیقه ای برای کارمون در نظر می‌گرفتیم و توی اون سعی می‌کردیم با درصد بسیار بالایی از توجه روی کاری متمرکز بشیم. و بعد برای مدت 3 تا 5 دقیقه استراحت می‌کنیم و بعد دوباره کارمون رو شروع میکنیم. البته که توی این روش تمرکز بخش مهمی از کاره اما توی روش من تمرکز با آزادی و خواست خودم انجام می‌شه. یعنی بخاطر باز بودن زمان برای دوساعت زیاد بخودم سخت نمی‌گیرم ولی قانونی که وجود داره اینه که اون دو ساعت مختص همون کاره و قرار نیست به کار دیگه ای بپردازم. مثلا برای دو ساعت پیاپی کتاب میخونم و کار دیگه ای هم نمی‌کنم. یا دوساعت می‌نویسم و تمرین می‌کنم. یا ورزش.
  • به خاطر دوساعت بودن این زمان من بعد از مدتی که عادت کردم می‌فهمم چون دو ساعت از جهاتی زمان زیادیه خودبخود کارهای بیخود رو از برنامم برای یادگیری و تمرین کردن کنار می‌گذارم. به عبارتی یادمی‌گیرم که در اولویت بندی قضاوت بهتری انجام بدم که باعث حذف خیلی کارهای کم فایده تر می‌شه.
  • دو ساعت هم زیاده و هم کم. این رو متوجه شدم برای اینکه ذهن بتونه عمیقا وارد موضوعی بشه به زمان نیاز داره. پس بازه های زمانی یک ساعت بنظرم کم بود چون با کوتاه شدن مقاطع زمانی تعدد برنامه ها پیش می‌اومد و ازونور ما محدودیت هایی داریم و توی یک روز نمیتونم روی موضوعات زیادی عمیقا کار کنیم. پس دلیل این تقسیم بندی و این مقدار زمان رو بر اساس محدودیت های خودم در یادگیری در نظر گرفتم یعنی یک چیز کاستومایز شده‌ست.
  • یکی از نکته‌های مهمی که در دل این کار رعایت میکنم اینه که یادگیری رو بنظرم به طور طبیعی و معقولی قطعه بندی کردم. ادوارد دبونو میگه که پیچیدگی دشمن تفکره. ما برای اینکه از آشفتگی در یادگیری خارج بشیم باید موضوعی که میخوایم در موردش یاد بگیریم رو به بخش های مختلفی تقسیم بندی کنیم. به قول دبونو ذهن نمیتونه در یک لحظه چند تا هندونه رو بلند کنه. مثلا برای تمرین نوشتن اگر تازه کار باشم نمیتونم در آن واحد که دارم فضا سازی رو تمرین می‌کنم، ساده نویسی، شفاف نویسی و خلاقیت رو باهم تمرین کنیم. و این رو به عنوان یکی از اصلی ترین قائده های یادگیریم رعایت میکنم.
  • نکته دیگه تکراره و پیوستگی. من اگه امروز دو ساعت زبان تمرین کردم و پس فردا دوباره تصمیم گرفتم زبان تمرین کنم قبل از شروع اول به چیزایی که تمرین کردم برمی‌گردم و سریع به مرور کوتاه میکنم. و اگر این کار مقدور نبود سعی میکنم به یادبیارم که دفعه قبل چیا خوندم و تا کجا رفتم و چه موضوعاتی رو کار کردم.

خوبه که ما برای یادگیری مون برنامه داشته باشیم. داشتن برنامه و پایبند بودن به یک نظم ما رو برای خودمون پیش‌بینی پذیر تر میکنه و به مرور میتونیم روش خاص خودمون رو پیدا کنیم!

پی‌نوشت: میدونم عنوان نوشته شاید کمی زرد باشه. چند روزه دارم روی زدن عنوان های جالب تر کار میکنم. کار لذت بخشیه. عنوان این نوشته هم یهو الهام شد!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

تشریح یک کلیشه، اهمیت مصداق‌ها

این جمله رو شنیدید که میگه «وقتی بیشتر بدونی میفهمی که هیچ چی نمیدونی و بالعکس هرچی کمتر بدونی فکر میکنی که زیاد می‌دونی». ما این جمله حکیمانه رو می‌شنویم و کمی بهش فکر میکنیم و چون یک تضاد داخلش وجود داره پی به جالب بودنش می‌بریم و سعی می‌کنیم دیگران رو از این سخن راهگشای راهنما بی نصیب نگذاریم. اگر اهل تفکر باشیم با خودمون قول می‌دیم که سعی کنیم بیشتر بدونیم تا عذاب ندانستن رو درک کنیم و خودمون رو در زمره‌ی جستجو گران حقیقت قرار بدیم. و اگر هم نه صرفا چند عدد فوروارد به گروه های فامیلی است.

چیزی که به ذهنم می‌رسه اینه که سعی نکنیم.

این جمله دو حرفی از بوکوفسکی به طرز مسخره ای هر روز داره برای من تکرار می‌شه. اینکه اگر به زور سعی کنیم چیزی رو بفهمیم در آخر به چیزی که میرسیم اینه که فقط سعی کردیم. ما تا تجربیات کافی بدست نیاریم نمیتونیم چنین جملاتی رو بفهمیم. تجربه به این معنی که جایی بدون اینکه این جمله در ذهنمون حضور داشته باشه و مثل چکش هی با تکرار بر سر خودمون بکوبیمش اون رو عمیقا حس کرده باشیم. یا حداقل چنین صفحه و اگر شد چندین کتاب رو با موضوعی شبیه این خوانده باشم تا بتونم این ندانستن رو برای خودم مجسم کنم. سعی تنها بی فایدست وقتی هیچ مصداقی برای اون نداشته باشیم.

بگذاریم جمله کلیشه ای بالا رو با راهنما بگم که چطور میشه عمیقا فهمیدش. برای اینکار یک موضوع رو در نظر بگیریم. در ابتدا ما هیچ بصیرتی نسبت به موضوع نداریم. بصیرت به معنی شناختن و فهمیدن ریشه ها و نکات کلیدی یک موضوع، ما وقتی دیدی نداریم با کمترین اطلاعات بیشترین تصمیم‌گیری ها رو می‌کنیم. این اعتماد بنفس دانایی در ما ایجاد می‌کنه. با به دست آوردن اطلاعات بیشتر و سازماندهی اونها یک اتفاق در ما ایجاد می‌شه و اون اینه که یک چهارچوب از موضوع در ذهن ما شکل می‌گیره و اینجاست که به جای یک سوال با صدها سوال روبرو می‌شیم. ما مدام با یادگیری بیشتر سعی در پر کردن این سوالات می‌کنیم. و همینطور سوالات جدید و جدیدتر تا زمانی که یک حس خوب از فهمیدن موضوع در ما کم‌کم و آروم آروم شکل می‌گیره.

حالا فکر کنید کسی این مراحل رو نگذرونده باشه. با دیدن جمله بالا هیچ چیزی از اون دستگیرش نمیشه جز اینکه فکر کنه عجب جمله عمیقِ جالبی.

و این یعنی نبود مصداق. یعنی اینکه ما بتونیم برای یک حرف یک تجربه و خاطره رو به ذهنمون بیاریم. متاسفانه تنها و تنها و تنها راه صرفا حرکت کردن و تجربست.

اگر روزی برسه که بخوام به بچم درس زندگی بدم! میگم برای یک ماه روزی صدبار این کلمه رو بنویس، مصداق. انقدر بنویس که شب خواب مصداق ببینی :)

و حالا از این حرف‌ها گذشته بنظرتون اهمیت چنین جملاتی به تنهایی و بدون تجربه درونی چقدره؟ از نظر خودم اینها صرفا یک یادآوری از درسهای زندگی هستند و برای مایی که تجربه پایینی داریم شاید فقط برای مجلس گرم کنی و ادعای فضل کردن بدرد بخوره.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

یادگیری؟ یا کالبد شکافی؟

دارم به این فکر میکنم که این نوشته را چطور شروع کنم. با یک داستان کوتاه، با یک شعر، با یک خاطره و یا یک چیز دیگر. فکر میکنم باید یادبگیرم نوشته ام را چطور شروع کنم. دیگران چطوری شروع میکنند؟ اصولا نوشته های جذابتر چطور شروع شده‌اند. چه روش و اصولی برای شروع زیباتر است. اصولا موضوع نوشته‌ها متفاوت است پس نوشته های مختلف چه نوع شروع هایی دارند.

این حرف‌ها چه بود؟ چه اتفاقی افتاد؟! اینها می‌تواند یک گفتگوی نسبتا درونی باشد وقتی که به نوشتن فکر می‌کنم.

فهمیده‌ام اینکه دقیقا چه چیزی را باید یاد بگیرم اولین قدم برای یادگیری هر چیزی است. خواسته های کلی و اهداف کلی پاسخی ندارند. «من میخواهم نویسنده شوم» هیچ دردی را دوا نمی‌کند. میدانم وقتی این حرف را می‌زنم باید بلافاصله بروم دنبال سوالات ریزتر. سوالات تحدید و تدقیق شده. تحدید به معنای اینکه بتوانم دور چیزی که مورد نظرم است یک خط فرضی و ذهنی بکشم و آن را از موضوعات دیگر جدا کنم و تدقیق به معنی اینکه چیزی که می‌خواهم یاد بگیرم را برای خودم مشخص و واضح کرده باشم. بعد از فهمیدن این موضوعِ مهم است که می‌روم سراغ چیزهای ریزتر. از خودم میپرسم یک نوشته علمی را به چه عناصری میتوان تجزیه کرد. مستند باشد؟ مستندات مربوط به آن موضوع باشد؟ فاکتور های مهمی که باید در نوشته رعایت کنم را درمی‌آورم و بعد فکر میکنم کارم راحت‌تر پیش برود. من کالبد یک موضوع کلی را بیرون ریخته ام و آنها را در ذهن دارم. حالا روی هر بخش وقت می‌گذارم و آن را در خودم پرورش می‌دهم. بعد از مدتی احتمالا به چیزی که احتمالا هیچوقت به طور مستقیم خواسته‌ام نبوده خواهم رسید و آن همان نویسنده شدن است.

این را بسط دهیم به هرچیزی که میخواهیم یاد بگیریم... یادگیری آسان شد! آن را بشکافیم و هر عضو را بشناسیم. ما از روی پوست نمی‌توانیم چیزی یاد بگیریم.

کار معلم ها و استید همین است. کالبد را قبلا شکافته اند و حالا دارند آن را به ما درس می‌دهند. اینکه خودمان چنین کاری کنیم سخت‌تر ولی قطع به یقین موثرتر خواهد بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

فهمیدن مفاهیم، فهمیدن زندگی

حدود 28 روز می‌شود که مرتب یک کار را انجام می‌دهم. با خودم قرار گذاشتم و شروع کردم به انجامش. تصمیم شروع آن چیزی نبود که یک دفعه گرفته شود. تصمیمی بود که شاید در طی روند چند ماهه و شاید هم یکساله تلاش برای بهتر زندگی کردنم تبدیل به یک رویداد شد و تصمیم اتفاق افتاد.

حال از کجا دقیقا یادم هست که 28 روز از شروعش گذشته؟ چون امروز مجموع تمرین 5 کلمه در روزم به عدد 140 رسید. 4 هفته پبش با خودم قرار گذاشتم تا روزانه 5 کلمه را انتخاب و روی آن فکر کنم، نه از آن فکرها که سعی کنم از «هیچ» چیزی دربیاورم. برای تک‌تک این مفاهیم در گوگل جستجو میکنم به طوری که الان دیگه با اولین کلمه ای که وارد گوگل می‌کنم احساس می‌کنم گوگل داره می‌گه: هان؟ چیه؟ باز میخوای بزنی فلان چیز چیست؟! خسته نشدی؟ باشه بگو ببینم چی می‌خوای!! :)

خلاصه اینکه نتایج را میخوانم و نکته برداری می‌کنم. نمیدانید چقدر در طی این چهار هفته تعجب کرده ام از مفاهیمی که در ظاهر بی ربط به هم میدانستم و چه ارتباط محکمی بینشان وجود داشته. یکی از بهترین کارهایی بود که شروع کرده ام و قرار است تا پایان سال با همین فرمان به 800 کلمه برسم. غیر از این چیزهای جانبی که در کنار آن احساس میکنم میتوانیم یاد بگیریم هم ارزشمند است. مثل اینکه نتایج را چگونه ارزشگذاری کنیم. کدام ها را باید نادیده گرفت، کدام ارزش دارد تا بعدا درباره اش بیشتر بخوانم. چیز فوق العاده کشف ارتباط های میان مفاهیم است. نمیتوانم احساسی که به آدم می‌دهد را توضیح بدهم و باید خودتان در معنای یک مفهوم خودتان را غرق کنید و در موردش اطلاعات جدید بدست بیاوردید تا بفهمیدش. به قول بوکوفسکی : «سعی نکن» و باید صرفا جاست دو ایت.

اینجا جا داره حرفهای معلم شعبانعلی رو هم در این مورد اضافه کنم، جایی که می‌گفت ما باید معنی مفاهیم رو بفهمیم. وقتی فهمیدیمشون، اگرخوب باشه می‌تونیم به سمتش بریم و اگر بد باشه میتونیم ازش فاصله بگیریم.

یکی دیگه از موهبت های این تمرین اینه که تمایز دادن مفاهیمی که قبلا فکر می‌کردیم یکی هستند یا نزدیک به هم هستن رو یاد می‌گیریم و به معنای واقعی در جهت ساختن دنیایی بزرگتر با مفاهیمی بیشتر قدم می‌گذاریم. دنیایی که سعی نمی‌کنیم با همون مفاهیمی که در جیب داریم باقی دنیا رو تفسیر کنیم. بلکه پذبرا هستیم برای اینکه هر چیزی رو درجای خودش و جوری که هست بفهمیم و در جای خودش به کار ببریم. یک حسی بهم میگه با اینکار واقعا دنیامون بزرگتر می‌شه.

پی نوشت: منبع تصویر سایت متمم می‌باشد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه