جایی برای مرور زندگی

۳۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

اصل اعتماد در قبیله های زندگی

وقتی برای اولین بار سه سال پیش پامو توی دانشگاه امام صادق گذاشتم چیزی که دیدم برام سخت قابل توضیح بود. یعنی با هیچ معادله ای که توی 22 سال زندگیم تجربه کرده باشم جور در نمی‌اومد. اینو کسی میگه که این فرصت بهش داده شده بود تا توی 4 تا دانشگاه و حوزه متفاوت حضور داشته باشه. حتی توی حوزه علمیه هم چنین چیزی ندیدم. چیزی که بهش میگیم اصل اعتماد.

بذارید تا کمی از فضای اینجا براتون بگم تا بفهمید توی دانشگاه امام صادق چه چیزی با بقیه جاها متفاوته. اول اینکه من اونجا مدتی توی کتابخونه ش بودم و بقیه جاهاش رو هم گاهی سر میزدم. میدیدم که دانشجو وقتی میخواد بره و فردا دوباره بیاد راحت وسائلش رو میگذاره و روش یه یادداشت میگذاره و میره. حالا میخواد هر ساعتی از شبانه روز هم باشه تفاوتی نداره. منظور از وسائل هر وسیله ای هست از لپتاب و تبلت گرفته تا کتاب و جزوه و وسایل الکتونیکی دیگه. درک این همه اعتماد به محیطی که حتی با یک دوربین هم کنترل نمیشد برام سخت بود.

اگر دروغ نگم اولین باری که عاشق یه محیط دانشگاهی شدم رو من توی همین دانشگاه امام صادق تجربه کردم. همیشه تو دلم به کارمند ها غبطه میخوردم که توی چنین محیط خوب و دوست داشتنی و پر از اعتماد به همدیگه دارن کار میکنن. البته که آزمون ها و مصاحبه های سخت ورودی در وجود این فضا بی تاثیر نیست.

نتیجه خیلی واضح بود، احساس تعلق به دانشگاه، حس حساب کردن روی دیگرانی که نمیشناسی - و البته میدونی که متعلق به همین دانشگاه هستند- و اینکه بقیه هم بهت اعتماد دارند. اینجا برام مثل بهشت بود. یه چیزی مثل ژاپن روی زمین!

 البته این رو داخل پرانتز بگم که اگه بگیم چیزی مثل دزدی اصلا اینجا وجود نداره حرف گزافی زدم. ولی خوب وقتی توی سه سال میزان کیس های چنین اتفاقاتی نزدیک به صفر بوده و بر عکس وقتی در کل طول تحصیلت یه روز میری خوابگاه دانشگاه خودت و با خبر میشی که لپتاب یکی رو از توی اتاقش زدن! و مثال های فراوان از این اتفاقات رو از دوستات میشنوی قضاوت چندان کار سختی نیست.

داشتیم در مورد اعتماد حرف میزدیم. من توی سه تا دانشگاه قبلی ای که درس خوندم - غیر از دانشگاه خوب شهید بهشتی- چندان احساس تعلقی به محل تحصیلم نداشتم. و سخته بشه روش اسم اعتماد بگذاریم.

اعتماد کردن و مورد اعتماد بودن یکی از اصول دیگه ی قبیله ها یا کامیونیتی های ما در زندگیه. حتی جمعیتی از دزدا که توی پاتوقی کنار هم جمع میشن هم میتونن یه قبیله رو تشکیل بدن. وجود اعتماد بین اونها همون چیزیه که باعث میشه که مطمئن باشن همون آدمی که کنارش نشستن از هر کی دزدی کنه به مال اون کاری نداره، برعکس به همدیگه پروژه های کاری هم معرفی میکنن! حتی اگر بدونه اون یه دزد بی احساس و بی رحم، و یه موجود ظالمه. اعتماد چیزیه که آدمها رو مثل چسب کنار هم نگه میداره.

وقتی ما بتونیم به گروه و قبیله ای که عضوش هستیم اعتماد کنیم و بدونیم که همون طور که هواشون رو داریم هوامون رو هم دارند زندگی برای ما راحت تر میشه.

مثلا وقتی به همکلاسی هات اعتماد داشته باشی و بدنی که اگر خبری توی دانشگاه بشه حتما به همدیگه خبر میدین، اون موقع اطمینان داری که رویداد مهمیو از دست نمیدی بر عکس حتی اگه نری میتونن بهت کمک کنن و در موردش بگن. اما خیال کنین چنین حسی بین این آدمها وجود نداشت. اون موقع اون کلاس چی بود غیر از ده نفر آدم جدایی که کاری به کار هم ندارند و بقیه هم براشون اهمیتی ندارند. زندگی و عضویت توی چنین گروه هایی واقعا سخته.

یه تعریف از رضا غیابی - یکی از آدمهای خوب روزگار که توی اینستا دنبالش میکنم- رو چندین بار ازش شنیدن و خوب به خاطرم مونده. اینکه اعتماد نتیجه ی رفتارهای تکرار شوندست. پس اگر یه توی رفتار برای مدت کوتاهی پابرجا باشه نمیشه گفت حس اعتماد رو ایجاد کردیم. تلاش برای جلب اعتماد باید از درون جوشیده باشه تا پایدار باشه، تا به اعتماد منجر بشه. میشه گفت هر چی یه رفتار رو با موفقیت بیشتری در بازه زمانی طولانی تری به طور طبیعی بروز دادیم آدم قابل اعتماد تری هستیم.

همین تعریف رو بیاریم در کانتکس قبیله ها. از کوچیکترین قبیله بگیم. خانواده ی دو نفری. این قبیله رو میتونیم اینطوری توضیح بدیم که اگه رفتاری در محیط خانواده مثلا حمایت مدام تکرار بشه ماحصل اون چیزی خواهد بود از جنس اعتماد و اطمینان که بله ما طرف مقابلمون رو میشناسیم. این یه مثال بود و کلا میخواستم بگم اعتماد توی قبیله ها موضوع مهمیه. از دید تکامل هم چیزیه که برای بقا همیشه بهش نیاز داشتیم.

به نظرم اگه توی گروهی که توش هستیم اعتماد رو میبینیم و مثلا میشه با اطمینان انتظاراتی و پیشبینی هایی داشت و از برآورده شدنشون تا حدود زیاده مطمئن بود، گروهی که داخلش هستیم رو به خوبی انتخاب کردیم. اگه اینطور نیست -و اگه سخت بگیریم- واقعا چرا توی اون گروه موندیم؟!

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

گاهی زود دیر می‌شود

امروز یکی از عزیزانم رو روی تخت بیمارستان دیدم. به هوش نبود و شاید دیگه هیچ وقت هم به هوش نیاد.

ماهاای که هر روز میدویم به امید این که یه روز جوری که میخوایم زندگی کنیم اگر یروز نا غافل پایان خط زندگیمون در چند قدمیمون باشه و اینو زمانی بفهمیم که بیشتر از چند ثانیه از زندگیمون باقی نمونده باشه با خودمون چه فکرایی خواهیم کرد؟

میگن آدمهایی که میرن جهنم از خدا میخوان که یه فرصت دیگه بهشون بده تا تمام کارهاشون رو جبران کنن، تا آدم خوبی بشن و به یاد داشته باشند که روز جزایی هم هست.

ما اصولا فقط وقتی به اون چند ثانیه های آخر برسیم به این فکر میکنیم که چکارهایی کردیم و چه کارهایی نکردیم و فرصت میخوایم برای انجام دادنش. حاضریم تمام زندگیمون رو وقف کنیم تا عوضش فرصت دیگه ای نصیبمون بشه. شما نمیفهمید چی میگم. خودمم معنی حرفهام رو خوب نمیفهمم. این حرفهارو اون کسی میفهمه که سرطان داشته و میدونسته فرصتش خیلی محدوده. بودن چنین آدم هایی که همون چند ماه رو جوری زندگی کردند که وقتی ازشون پرسیدن آیا ناراحتید؟ جوابشون این بوده که نه، چراکه تو همون چند ماه زندگی کردم و لحظه لحظش رو جوری که خواستم زندگی کردم در حالی که خیلی از آدمها همون چند ماه رو هم زندگی نکردن. شصت سال زندگی کردند اما حتی یک هفته هم زندگی نکردند.

موقع رفتن خیلی از ماها یاس سراغمون خواهد آمد، اینکه چیزی نداشتیم که باهاش زندگیمون رو معنا داده باشیم. چیزی چیه؟ یه کار بزرگ و شاق؟ ریشه کن کردن فقر در جهان؟ احداث شرکت و کمک به میلیون ها انسان؟ میتونه باشه و میتونه خیلی چیزهای دیگه باشه اما الزاما چیزهای بزرگ نیست. اصلا مگه کارها و دستاورد های بزرگ چیزی غیر از توهم ماست؟ ایجاد ویکیپدیا همونقدر برای پدربزرگم بیمعنی و بیخوده که داشتن مقام و اسم و سمت برای من.

حرف های امرسون رو دوباره مرور کنیم:

گام‌های موفقیت

ارزشهایی که برای خودمون داریم رو در برابر ارزشهای دیگران بگذاریم و فرقش رو با ذره بین ببینیم. آیا واقعا چیزی که برامون مهمه همون چیزیه که باید باشه؟ آیا اینا حرفای مردم و ارزشهای مردم نیستند که توی سرم و حرفام جا خوش کردند؟

وقتی که به ته خط رسیدیم وقتی دیدم که دقیقا همونی شده که باید میشده. دیگه از رفتن ترسی نخواهیم داشت. میدونید زیبایی این لحظه چقدره؟

دریافت

منبع صدا: وبلاگ آقای معلم

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

اخلاق و مرام کامیونیتی ها (قبایل ما در زندگی)

ما در زندگی قبایلی داریم که خودمون رو جزو اونها میدونیم. قبیله یا کامیونیتی مجموعه افرادی بودند که در زیر یک چتر جمع میشدند و با نقاط  اشتراکی خودشون رو هم گروهی هم میدیدند. مثل خانواده، افراد یک رشته یا یک صنف. کامیونیتی ها روشها و زبان ارتباطی خاص خودشون رو دارند. از هم یاد میگیرند و به هم یاد میدن. بودن توی اون قبیله نشان از هویت فرد هم بود. حتی ساده ترین چیزها و دور از ذهن ترین چیزها هم میتونستند کامیونیتی داشته باشند. مثلا یادمه وقتی گوشی سونی داشتم سایتی تازه شناخته شده بود به نام اکسپریان که اخرین خبرها و محصولات موبایلی سونی و انواع نرم افزارها و ... که مورد نیاز دارندگان این گوشی ها بود رو در خودش داشت. سایت اکسپریان یک کامیونیتی شده بود برای دارندگان محصولات سونی. توی این جور سایت ها کاربران میتونن توی کامنت ها از ایرادها بگن و هم دیگه رو راهنمایی کنن. چیزی که هست اینه که کامیونیتی ها قوانین نانوشته ای دارند به نام اخلاق و مرام خاص اون کامیونیتی.

یک عده سارق حرفه ای و با دیسیپلین رو در نظر بگیریم. کسایی که از قضای روزگار خودشون رو سارق میدونن، اونا دوستانی هستند که به هم کمک میکنند. اینکه کجا جنس هاشون رو آب کنند، چطور جیب بزنند و با همدیگه آخرین متد سرقت رو کنار هم یاد بگیرند. اگر فیلم ده رقمی با بازی سید جواد رضویان یادتون باشه، توی اون فیلم قهوه خونه ای بود که همه ی افراد اونجا دزد و سارق و خلافکار بودن. دور هم جمع میشدن و از این شبکه برای گزارش آخرین اطلاعات استفاده میکردند. فرصت های جدید رو به هم میگفتند و چند نفر از همصنفاشون کمک میکردند که یه لقمه نونی در بیارن!

تصور ما میتونه این باشه که خب این آدم ها هیچی از کاری که میکنند نمیفهمند، اخلاق چه میفهمند چیه، قانون چیه، اونها انقدر بی احساس و درندن که به خودشونم رحم نمیکنند و ...

اما بنظرم اینطوری نیست. حتی همون افراد هم برای خودشون مرام و مسلکی دارند که بهش پایبندن، که اگر پایبند نباشند از گروه ترد و اخراج میشن. به همین سادگی. اینکه کسی کسی رو نفروشه، به مال هم کار نداشتن، دزدی نکردن از کسی که خودش داره به زحمت نون درمیاره میتونه از خط قرمز های اخلاقی این کامیونیتی باشه. گذشتن از این خط قرمز ها برای اون دزد ننگ و خواری میاره. یک دزد باید با افتخار و حرفه ای باشه!

این چند وقت تونستم مستند تکامل رو توی نرم افزار کست باکس کامل گوشش بدم. این مستند ساخته آیدین اسلامی یکی دیگه از آدمای کاردرست روزگاره. ایشونو اولین بار توی اینستا پیداش کردم. بعد از شنیدن 24 قسمت از این مستند کوتاه ولی شنیدنی کمی نگاه تکاملی به این شیوه رفتار پیدا کردم! ما انسان ها مجبور بودیم تا وقتی در یک محیطی قرار میگرفتیم قوانین اون محیط رو رعایت کنیم، در غیر این صورت خیلی راحت کنار گذاشته میشدیم. ما به هم نیاز داشتیم تا بتونیم زنده بمونیم و زندگی کنیم. و برای اینکار کامیونیتی ها رو تشکیل دادیم و بر اونها چهارچوب هایی تدارک دیدیم تا با حفظ تفاوتها از بودن در کنار هم استفاده کنیم.

غریبه و بیگانه بودن با قبیله ها از همین نشناختن و نخواستن برای شناخت یا شناختن و عدم تطبیق دادن خودمون با قوانین و اخلاق اون قبیله میاد.

قبلا مثال جالبی میزدم. گفتیم که کامیونیتی ها میتونه به خنده دار ترین دلایل شکل بگیره، مثلا آدمهای بیکار یا در جستجوی کار هم میتونن یک کامیونیتی رو تشکیل بدن. این قبیله هم مثل باقی قبایل اخلاق و مرامی دارند! مثلا اگر کسی آگهی شغلی رو دید و میدونست به درد هم قبیله ایش میخوره بدون فکری اون رو بهش نشون میده. به قولی به کسی که ممکنه چندان هم آشنا نباشی کمک میکنی چون که میدونی یکی هم یک روز به خودش کمک خواهد کرد و این رفتارها در کامیونیتی ها واقعا قشنگه، اصطلاح نون توی سفره هم گذاشتن برای همین موقع هاست. این ها اخلاق و منش عضویت توی قبیلست. عضو نبودن یا عضو ندونستن خودمون مساویه با سرگردان بودن بین دسته های بی شاخ و دم چیزی به نام مردم.

ما اگر از عضویت در قبیله پس بزنیم نمیتونیم موهبت های نهفته در اون رو ببینیم. اگر از در جستجوی کار بودن خجالت بگشیم و از بودن در این قبیله ناراحت باشیم به تعبیر زیبای ادوارد بونو خیلی از مسیر ها به رومون بسته ست (میتونید مطلب انسداد در اثر گشودگی رو اینجا بخونید). نه اینکه بسته باشه! ما نمیبینیم، همین. با عشق به اون قبیله و پذیرفتن اون به عنوان برهه ای از زندگی که همه تجربه میکنند میتونیم مسیرهای زیادی رو به روی خودمون باز ببینیم. الان که دارم راجع به این موضوع مینویسم با خودم فکر میکنم که واقعا چقدر راه ها زیاده ولی ما با شرمندگی خودمون اونها رو پس میزنیم.

اگر چنین قبیله ای نبود اوضاع ما چندان جالب نمیشد. میشه گفت مردم به مردم کمک نمی‌کنند بلکه افراد به هم قبیله ای هاشون کمک می‌کنند و عضو قبیله بودن و عضو مردم بودن تفاوت هاش زیاده.

قبیله ای که داخلش هستیم رو خوب بشناسیم و بهش احترام بگذرایم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

ساختگی تر از مصنوعی

امروز وقتی داشتم توی مترو به سمت تهران میومدم دوتا صحنه مواجه شدم که حس خوبی بهم نداد. نه اینکه اذیت کننده بوده باشند، نه. خیلی ها اصلا به همچین چیزایی فکر نمیکنند ولی خب من دیدم، دقت کردم، و خب میگم که جالب نبود. -خیلی دارم به خودم فشار میارم که نگم زننده بود!- اگر حوصله ی یه متن پر از نق رو ندارید همین الان دیگه به خوندن ادامه ندین. چیزی که آموزنده و یا دوست داشتنی باشه توی این مطلب چندان موجود نیست!

مورد یک:

گروهی از نوازندگان مترو توی قطار نزدیک درب دور هم جمع بودند و میگفتند و میخندیدن - قطارهای مترو کرج دو طبقست و فضای جلوی درهای واگنهاش نسبتا بزرگه- طبقه ی بالای این مترو جوریه که میشه به فضای جلوی درب واگن ها اشراف داشت و کامل دید. من وقتی متوجه اونها شدم که دیدم نفری که روی صندلی ردیف بعدی جایی که بودم نشسته بود از اونها خواست تا آهنگ بزنن. تا اینجا مسئله خاصی نبود. اون جوون ها که سازهای حرفه ای هم داشتند با خوش رویی شروع کردند به آماده شدن و نواختن آهنگ، اونجا بود که رفتارهای عجیب اون مرد شروع شد. جوری باهاشون حرف میزد که انگار کل گروه دارن فقط برای اون اجرا میکردند، مدام ازشون میخواست که بچرخن تا توی فیلمی که داشت میگرفت خوب بیفتن و به خودش زحمت اینکه از صندلیش کمی جابجا بشه رو نمیداد.

من اونجا مشغول ور رفتن با گوشیم بودم که وقتی صدای نواختن موسیقیشون شروع شد بهشون نگاه میکردم و گوش میدادم. اون مرد جوون با صدایی که انگار داشت به خودش فشار میاورد تشکر کرد. کلاه یکی از اون نوازنده های خوش تیپ رو هم گرفت و گفت چند میفروشی و با اینکه مدام میگفت فروشی نیست ول باز میگفت چند. دلم خنک شد وقتی دیدم یکی از اون نوازنده ها که کمی سن بیشتری داشت به حرفهای اون آقا اهمیتی نمیداد و انگار غرق در کارش بود تا مردم لذت ببرند. بعد از اینکه تموم شد اون جوون دوباره با صدای بلند گفت حالا برو پول جمع کن... و کمی بعد هم گفت میخواید یه مستند با هم بسازیم؟

این پایان ماجرا بود. اون مرد اگر مستند ساز بود یا نه ولی قطعا یه آدم بیشعوری بود! :) یه هنرمند حتی اگر در یه محیط عمومی کاری انجام میده با فرد دیگه ای که توی یه محیط رسمی کار میکنه هیچ تفاوتی نداره، هردو در حال کسب روزی ان. روح هنرمند آزاده، که اگر آزاد نباشه اون دیگه هنر نیست و فقط سفارشه. بعضی از ما لطفی که بقیه میکنند رو به پای وظیفه میبینیم و این رفتار چقدر زنندست. از اینها گذشته تلاشهای مصنوعی برای مودب بودن و محترمانه رفتار کردن چه بخواهیم و چه نه خودش رو توی ما نشون میده. کلا رفتار هایی که از درون ما نجوشیده باشه وقتی برای تقلید ازش تلاش کنیم نتیجه چیز جالبی نمیشه. زیاد دیدیم آدمهایی که با کلمات قلنبه و سلنبه و بیروح سعی در مودبانه رفتار کردن دارن.

د آخه لامصب مجبورت نکردند که انقدر ادای مودب بودن رو دربیاری! خودت بودن کما اینکه بی ادب باشی مگه چه اشکالی داره. اون بد دهن بودن صدبار برای من قابل احترام تره. البته فرق هست بین بد دهنی که حرفهاش پر از توهینه و بد دهنی که حرف زدنش شیرینه! مثال دومی رو میتونم گری وی رو بزنم. یه فایل ازش ندیدم که توی شت و ف*ک نداشته باشه ولی بیخودی سعی نمیکنه مودب باشه. فقط منظورش رو میرسونه، ادریس میرویسی هم -یکی از بچه های باحال اینستا- قبلا مطلبی در مورد همین فحش دادن توی اینستا نوشته. ادریس رو اینجا پیداش میکنین.

مورد دوم:

مورد دوم یه زن و شوهر بودن که صندلی ردیف کناریم نشسته بودند. همون اول وقتی دیدم دارن زیاد باهم ور میرن سعی کردم تا خودمو با گوشیم مشغول کنم تا ذهنم نره سمت کاراشون! ضمن اینکه از صحبت هاشون هم فیض میبردم. شده دو تا آدم رو کنار هم ببینید و بگین چرا یه طوری ان؟ به هم نزدیکن ولی انگار درونشون مایلها فاصله داره؟ اینکه کنار هم از خودشون بودن طفره میرند تا با یه نقاب باهم رفتارها رو برای هم قابل تحمل کنن؟

چرا اینطوری؟ واقعا نمیفهمم. اگر با رئیستون اینجوری رفتار کنین شاید توجیه داشته باشه ولی یه زن و شوهر چرا اخه؟

تو یه جایی هم داستان این دوتا مورد به هم کمی وصل شد. اونجا بود که وقتی صحبت های اون جوون مستند ساز (!) تموم شد از ردیف کناریم شنیدم که یکدومشون اداش رو دراورد و تهش هم با یه فحش K word تزیین کرد جوری که بشنوه. اما خب صحبتی بینشون انجام نشد. این آقا حد اقل در احساساتش با اون آقا صادق بود!

درسها:

واقعا فقط یه آدم بیکار میشینه و به این چیزا فکر میکنه :)) و زحمت مرور دوباره رو به خودش میده.


طبق مطالبی که در مورد اصول نوشتم اگر بخوام از این ماجرا ها به اصلی برسم و پروندش رو ببیندم که برام به عنوان یه درس باشه میتونم اینها رو بگم.

احترام بگذار به همه در همه جا و بدون توجه به موقعیت فرد تا جایی که احترام باعث جفتک پرونی نشه!

جواب بی‌احترامی، بی احترامی نیست، بی‌توجهی و گذشته. (گذشت به معنای رد شدن. خلاصه هر کسی که نشون بده به توجه ما احتیجی نداره چرا انقدر خرجش کنیم!)

خودت باش تا کامروا شوی.

هیچ وقت، هیچ وقت، هیچ وقت، تا درونِ کسی رو دوست نداشتی باهاش ازدواج نکن!

در مقابل مردمی که فرق لطف و وظیفه رو نمیدونن بهترین کار هیچکاری نکردنه!

هرچی فکر میکنم این لیست خیلی طولانیه! نکته این بود که اصول هرچه کلی تر بهتر،و هر چه شفاف تر بهتر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

پیچیده دیدن و عمیق دیدن

معلمی بود که فرق عمیق و پیچیده رو خوب می‌فهمید و اون رو به بقیه درس میداد. میگفت ما نیاز داریم بجای اینکه پیچیده فکر کنیم، عمیقتر ببینیم و عمیقتر فکر کنیم. مثال قشنگی هم میزد. میگفت یک کلید یک در رو باز میکنه، با ده تا کلید میشه ده تا در رو باز کرد، اما وقتی صدتا در و صد تا کلید داشتی باز کردن درها تو رو از هوش میبره. لازم نیست تا به تعداد مجهول های مسئله اضافه کنیم تا فکر کنیم که مسئله رو بهتر و کاملتر میبینیم، با پیچیده کردن بهتر نمیبینیم، بلکه یک قدم برمیداریم به سمت حل نشدنی تر شدن مسئلمون. اسم اون معلم محمدرضا شعبانعلی، سرپرست گروه متمم بود.

معلم دیگه ای هم میگفت ما وقتی دنبال پیدا کردن مشکل میریم تا بفهمیم چمونه، دنبال مشکلی میگردیم که تا حالا وجود نداشته یا نتونستیم شناساییش کنیم -اگه میدونستیم اصولا چرا پس میگشتیم-. پیداش میکنیم و بعد اون رو به مشکلاتمون اضافه میکنیم. حالا میدونیم این مشکل رو هم علاوه بر بقیه داریم! اسم این معلم هم سهیل رضایی بود مسئول بنیاد فرهنگ زندگی. 

روزی مردی که موهاش ریزش داشته میره پیش دکتر تا علاجی برای دردش پیدا کنه. وقتی دکترو میبینه دکتر بهش میگه، درسته موهات داره فعلا میریزه، درسته بینیت بیریخت و نافرمه و خیلی لاغری، اما وقتی دارویی که بهت دادم موهات رو انقدر قشنگ میشه که چشم همه رو به خودش خیره میکنه. بیمار میزنه زیر گریه و میگه: من تا حالا فکر میکردم فقط ریزش مو دارم اما حالا هم باید برای لاغریم یه فکری کنم هم بینیم رو بپوشونم تا کسی نبینه.

نمیدونم که میشه این گزاره رو انقدر مطلق گفت یا نه، پیچیده کردن هیچوقت به کمک ما نیومده، برعکس کارایی مارو کم کرده. این که جلوی بستنی فروشی بدونم بستنی توت فرنگی میخوام خوبه، ولی وقتی به خواسته اضافه کنم که شکلاتی رو تا حالا تست نکردم و واقعا دلم میخواد، بستنی انبه رو هم دوست دارم دوباره تست کنم حتما و مجبور باشیم که فقط یکی رو انتخاب کنیم ما دیگه با حل ساده یک مسئله مواجه نیستیم مخصوصا اگه نتونیم انتخابی مشخص و قطعی داشته باشیم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه