جایی برای مرور زندگی

۳۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

استفان گایز و گزارشی از یک عادت

یکی از ویژگی های عادت ها از نظر استفان گایز -که قبلا کتاب ریزعادت‌ها شون رو معرفی کرده بودم- اینه که میگن وقتی کاری یا رفتاری در ما به عادت تبدیل میشه ما هر رابطه ی احساسیمون رو با اون کار از دست میدیم. یعنی احساسات ما هنگام انجام یک عادت یک جور هایی روی حالت آف قرار میگیرند. از انجام اون کار نه ترسی خواهیم داشت نه هیجانی نه استرسی، راحت و بی خیال میریم سراغش و انجامش میدیم صرفا چون میدونیم وقتشه و باید انجامش بدیم.

بعد از حدود 150 روز که هرروز مینویسم، احساس میکنم نوشتن مطلب وبلاگی برام به عادت تبدیل شده. دیگه موقع انجامش زیاد فکر نمیکنم، زیاد به خودم فشار نمیارم. وقتش که برسه انگار خود مغزم دستور میده حالا وقشه و یه پروسه نیم ساعت تا دو ساعته شروع میشه -البته این رو هم باید گفت این حالت رو کمتر از 30 روزه که دارم تجربه میکنم-. به صورت خودکار وقتی شرایط خوبه و روحیه هست شاید تا دوساعت مشغول نوشتن یه مطلب برای وبلاگ باشم و وقتی هم که اینطور نیست و زمان های به اصطلاح داون هست این زمان به صورت اتوماتیک کمتر از نیم ساعته.

حالا که فکر میکنم میبینم بعضی دوستان که گهگاه اینجا سر میزنن حق دارن از پاسخ های طولانی ای که به صحبت ها تو بخش کامنت ها داده میشه تعجب میکنن. ولی خب این موضوع عادی شده که پاسخ چه در حد یک کلمه و چه هزار کلمه خودش میاد و گفته میشه و تموم میشه. نه از طولانی شدن پاسخ ناراحتم و نه از نداشتن پاسخ. هر چی اومد تو ذهن نوشته میشه.

این حالت شاید از نظر بقیه سرد و بیروح بیاد اما اینطور نیست، خود فرایند نوشتن به کاری بدون فکر کردن تبدیل شده اما بهرحال توانایی انتقال مفاهیم با کلمات مدام بهتر و بهتر و شاید عمیقتر هم میشه.

استفان گایز میگه وقتی ما انسان ها در موقعیت های استرس زا قرار میگیریم به صورت ناخود آگاه میل زیادی پیدا میکنیم تا به جای استفاده از قشر پیشانی -فرونتال- مغز از بخشی درونی تر -بازال گانگلیا یا عقده قاعده ای- مغز استفاه کنیم که کار هایی چرخه مانند و لوپ شکل و عادت وار و ناخود آگاه انجام میده.

قشر پیشانی مغز جاییه که معمولا وقتی فکر میکنیم شروع به فعالیت میکنه و تک تک کارها این بخش از ما انرژی بر هست. یعنی وقتی تصمیمی رو به صورت آگاهانه قراره بگیریم اینجاست که پردازش انجام میده. و وقتی تو حالت درماندگی در گرفتن تصمیمی قرار میگیریم دقیقا همین بخشه که تعطیل شده! و بهمون کمکی نمیکنه. اما این ارجاع به قسمت درونی تر مغز در شرایط استرس زا چه چیز خوبی برای ما داره؟

قطعا میشه از بدی ها و نقص هایی که ایجاد میشه هم گفت مثل اینکه در شرایطی که باید فکر کنیم و تصمیم بگیریم به جاش به جایگاهی امن پناه میبریم. اما خب از مزایای فوق العادش هم نمیشه گذشت. ما زیاد می‌بینیم که وقتی انسانی دچار مشکل روحی ای میشه یا از موضوعی ناراحته به انجام کاری که معمولا خیلی انجام میده پناه میبره. یه هنرمند زیبا ترین آثارش رو در این زمان ها میکشه یا مینوازه. با اینکار برای مدت کوتاهی از شر پردازش های سنگین و انرژی بر قشر فرونتال در امان میمونه و از این گیجی و احساس بد ابهام رهایی پیدا میکنه، برای مدتی کنترل مغزش رو در اختیار بخش اتوپایلوت قرار میده. پردازش های اضافی رو خاموش میکنه و اون وقته که دستاش نا خود آگاه شروع به نواختن میکنن. یا شروع به شکل دادن به چسمی میکنند. این شروع چرخه و لوپ عادت خاموش کننده استرس ها و ترس ها و افکار مزاحمه.

یا مثلا خودم که نا خود آگاه شروع به نوشتن میکنم. البته که این نوشتن برای فرار از حس بدی نیست. اما خب این حالت رو دوست دارم جن موقع نوشتن به کار دیگه ای فکر نمیکنم. با این که نه خودم رو نویسنده ای میدونم و نه صاحب استعدادی. صرفا مینویسم چون بهم حس خوبی میده.

چرخه های عادت به ما اجازه ی حرفه ای شدن میدن. ما وقتی برای انجام هر کاری مدام فکر کنیم و فکر کنیم، سخته این که بتونیم به لایه های عمیقتر موضوع پی ببریم. چرا که مدام ذهن ما در حال پردازش های ساده ی پایه س. اما در طی عادت ها ذهن ما قابلیت جالبی پیدا میکنه. ذهن ما میتونه دیگه روی اون کار گیر نکنه بلکه شروع به چرخیدن و رقصیدن در هر جایی که دوست داشته باشه کنه. مثلا در حالی که دارم دست هام رو روی کیبرد حرکت میدم و کلماتی رو مینویسم ذهنم چندین کلمه جلوتره رفته و داره میبینه کجا دوست داره بره و به کجا برسونه. این قابلیتیه که نمیشه بدون تمرین مستمر و پیوسته در در مدت زمان طولانی بهش رسید.

یه وقتایی یه متن هایی میدیدم که نشستن و 4 هزار کلمه نوشتن و ترس برم میداشت که چطور این دوستان انقدر راحت مینویسند و باز فکر میکنن، اما حالا میدونم اونها هم یک جور هایی بدون فکر مینویسند که نتیجه چندین ماه انجام پیوسته یک کار و تبدیل شدن به عادته.

جای شگفت انگیز عادت ها و قدرتشون اینه که اگه این هایی رو که گفتم بشه روی همه ی کارهای دیگه ی زندگیمون پییاده کرد، چه اتفاقی می افته؟ میشه کاری کنیم که هرروز بریم باشگاه یا کوه بدون اینکه فشاری رو متحمل بشیم. یا اصلا هرکاری دیگه ای. به نظرم که فوق العادست.

حالا خیلی از اخلاق های آدما با این موضوع قابل توضیح میشه. مثلا اینکه چرا خانم ها انقدر از صحبت کردن آرامش پیدا میکنند. یا مثلا پدرامون که میرفتن سراغ ماشین و ساعت ها با موتور و ابزارشون خودشون رو سرگرم میکردن. همه اینها برای اون حس خوبی بود که ازش میگرفتن.

افراد حرفه ای هم همین قابلیت رو توی زندیگشون دارند. گاهی میبینیم که کسی مثلا سخنران حرفه ایه و چقدر راحت حرف میزنه. یا کس تدریس براش راحته. یا کسی چقدر راحت بقیه رو قانع میکنه. یا کسی خیلی راحت با دیگران رابطه برقرار میکنه یا کسی که هیکل ردیفی رو درست کرده و ... همه اینها کاری نیست که بشه گفت با مدام فکر کردن انجام شده. بیشتر اینها عادت هایی بودند که این نتیجه ها رو داشتن.

عادت ها یکی از ویژگی های فوق العاد انسان ها هستن .به نظرم لازمه که هر کسی بشناسه و عادت های دلخواهش رو در خودش ایجاد کنه. چون هم عادت ها نتیجه در بر دارند و هم مامنی امن هستند برای شرایطی که با سختی و مشکلات مواجه میشیم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

بهترین معلم‌های زندگی

یه معده گرسنه؛

یه کیف پول خالی؛

و یه قلب شکسته،

این ها بهترین درس‌های تو رو توی زندگی میدن.

اگه اینستاگرام بود میشد یه استیکر Truuuu بهش وصل کرد و نشر داد و از عمق این نوشته و نشون دادنش به بقیه لذت برد. اما...

باید بپذیریم کسایی که معنای این کلمات رو میفهمند یک روزی خون دلها خوردن، از هم پاشیدن، حس بدبختی و بیچارگی واقعی -نه فقط یه تصور- داشتن ، نا امیدی، ترس، شرمندگی و تحقیر رو تجربه کردند و احتمالا در برهه ای میگفتند که ای کاش اصلا متولد نمیشدند.

این معلم ها جدی ترین معلم هایی هستن که میشناسیم. وقتی شنا بلد نیستیم و میترسیم که یاد بگیریم و آب یک و نیم متری هم برای ما زیاده، مارو میگیرند و پرت میکنن وسط دریایی آب به عمق صد ها متر. یا میمیریم یا شنا یاد میگریم. البته آمار نشون داده که خیلی هامون شنا یاد خواهیم گرفت.

قدیم ها شبکه پنج یه مستند عالی نشون میداد به اسم انسان و طبیعت یا انسان و حیات وحش. تو هر قسمت اون آقا که اسمشون هم بیِر گریلز Bear Grylls بود خودش رو تو یه جایی از طبیعت وحشی مینداخت که تا مایلها کسی اونجا نبود و نمیتونست نجاتش بده یا کمکی کنه. گریلز باید خودش خودش رو نجات میداد. وسایلش هم یه وسایل اولیه بود مثل یکم غذا و چاقو و طناب و آتش زنه و یه دوربین و همین. من عاشق گریلز شده بودم و برای من شده بودند نماد سختی و عزم و اراده. با اون شرایط و یا اون امکانات مگه دیگه امکانش هست که دیگه با تمام حواس و ظرفیتمون زندگی نکنیم؟

یه مدل خنده داری از همین مستند تو ذهنم هست ولی قابل پیاده شدنه. اینکه بیایم آدمها رو توی جنگ برای بقا قرار بدیم تا مجبور باشند بارها و بارها مرزهای توانایی های خودشون رو بشکنند و به مرزهای روانی خوشون پی ببرند که چنین چیزی وجود داشته و اساسا یه خیال و توهمه. حس فوق العادعه ایه. کسی که فکر نمیکرد بتونه یه تخته سنگ رو بهش دست هم بزنه حالا میفهمه که میتونه جابجاش کنه. یا کسی که فکر میکرد عمرا با یه طناب از روی یه رود رد بشه حالا این کار رو راحت و با عمق وجودش انجام میده. باهاش میشه خیلی از موارد رو معالجه کرد و احتمالا بیماری های جسمی رو هم خوب کنه چه برسه به بیماری های روانی که بعضی هاش هم سوسول بازیه. مثلا کمال طلبی یا وسواس و ...  احتمال بازگشت به سلامتی توی این مدل تقریبا 99 درصده! اون یه درصد هم احتمالا زنده نخواهند بود و راحت میشن، پس میشه گفت صد در صده :))

قبول دارم که در مورد این جمله کوتاهی که بالای صفحه آوردم هر حرفی اضافه کردن حرافیه، اما خب این کار رو خوب بلدم و نخواستم کپشنش خالی باشه! ما اگه مجبور باشیم کاری رو انجام بدیم -اجبار در کانتکس مثال های بالا-  و با انجامش از محدودیت های خودمون و از ترسهامون عبور کنیم، خود بخود مشکلاتمون حل میشه. اما چه کنیم که موندن در دایره ی امن لذتش و حس امنیتش به قدری مست کنندست که به ما اجازه فکر کردن به این موارد رو هم نمیده. چه کسی حاضر میشه توی همچین توری ثبت نام کنه تا به توانایی هاش اضافه بشه.

آدمهایی که از طوفان عبور کردند، تفاوت های زیادی دارن با شخص خودشون قبل از اینکه واردش بشن.

به این فکر میکنم که ما شاید فقط وقتی میتونیم درست و حسابی بدون بهونه به هدف مون برسیم و به باد فراموشی نسپاریمش، که دیگه چاره دیگه ای جز رسیدن بهش نداشته باشیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

مردم بی چهره

این رو توی صفحات ابتدایی یه کتاب نوشته بود، یادداشتش کردم چون دیدم صحبتی که میکنه بی ربط به مفهوم قبایل زندگی نیست:

مردم یک جامعه وقتی کتاب میخوانند، چهره آن جامعه را عوض میکنند. یعنی به جامعه شان چهره میدهند.

یک جامعه بی چهره را می‌شود در میان مردمی کشف کرد که در اتوبوس، در صف، در اتاق های انتظار و انتظار های بی اتاق منتظرند و به هم نگاه میکنند، و از نگاه کردن به هم نه چیزی می‌گیرند، و نه چیزی میدهند. جامعه ای که گروه منتظرانش به هم نگاه کنند، جامعه بی چهره ای هست.

یدالله رویایی.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

دور دنیا با پادکست

قبلا نرم افزار کست باکس معرفی شد که توش میتونستیم از بین میلیون ها فایل صوتی یا به عبارتی پادکست به جستجو بپردازیم و بنا به علائقمون گوش بدیم. پادکست بی پلاس رو هم معرفی کردم. حالا میخوام یکی دیگه از برنامه هایی که توش گوش میدم رو معرفی کنم. پادکست دور دنیا با شهاب چراغی.

«اسمم شهاب چراغیه و کارم خاطره ساختنه» این جمله ای که اول هر کدوم از پادکست های ایشون میشنویم. آقای چراغی توی این پادکست ها از سفرهاشون به گوشه و کنار دنیا میگن و مارو با خودشون همراه میکنند. چند نفر اینجوری آدم باحال میشناسید که بتونن همچین کاری کنن و بعد هم بقیه رو در خاطره هاشون شریک کنند. خودم به شخصه الان ندید عاشق مکزیک شدم :) و اگه بطلبه یکی از جاهاییه که خیلی دوست دارم ببینم.

پرو، مکزیک، زیمبابوه و ... به اینها سفر کردند برای ما هم از جاها و چیزهایی که دیدن گفتن. کارشون بنظرم خیلی قشنگه.

اگه این نرم افزار رو نصب کردید میتونید با جستجوی اسمشون اون برنامه رو پیدا کنید.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

پس جایزه من کو؟ در مورد عادت ها

این نوشته نه یک نوشته از جنس معنوی یا مذهبی، بلکه در مورد یک موضوع علمیه. شاید خنده دار باشه اگه برای مثال پاداش بخوام مثال شکر رو بیارم -شکر خوراکی، کلوگز-. بله شکر این نقش رو قرن هاست که بر عهده داره. اول یه داستان از کتاب ریز عادتها نوشته استفان گایز رو باهم بخونیم.

در سال 1996 دانشمندی به نام بامیستر آزمایش بیرحمانه ای انجام میده(!) بامیستر میاد و تعداد آدم رو به اتاقی دعوت میکنه تا مسئله ای رو حل کنند. اما با یک نکته جالب. افراد وقتی وارد اتاق میشن با یه سبد پر از بیسکوئیت های کاکائویی تازه و خوش بود روبرو میشن. بعد از چند دقیقه دو تا اتفاق مختلف برای افراد درون این اتاق آزمایش میفته. جلوی یک گروه از افراد بیسکوئیت های کاکائویی رو میگذارند تا بخورند و بعد در مسابقه شرکت کنند و گروه دیگه به جای بیسکوئیت با تربچه پذیرایی میشن! و بعد حل کردن مسئله ها رو شروع می‌کنند. تحقیق این نتیجه رو نشون داد که افرادی که بهشون بیسکوئیت نشون داده شد و تربچه ی بیمزه خوردند به طور میانگین زودتر از گروه دیگه تسلیم میشن و دست از حل مسئله میکشن.

آقای بامیستر مفهومی به نام فرسایش اراده رو مطرح میکنند و میگن ما آدمها اراده ی محدودی داریم و هر چی بیشتر ازش استفاده کنیم زودتر اون رو تموم میکنیم. اما فرسایش اراده چیه؟ فرسایش اراده یک چیز کاملا ذهنیه و وقتی احساسش میکنیم که عزت نفسمون به شدت پایین اومده و اعصاب نداریم. اما راه حل شارژ شدن دوباره این اراده چیه؟ خیلی ساده، مصرف یک نوشیدنی شیرین یا خوراکی دارای شکر. به همین سادگی ما مخزنمون رو دوباره به حالت نرمال برمی گردونیم.

اقای گایز توضیح میده که خیلی از تصمیمات ما به گونه هستند که نیاز به مصرف اراده دارند. اما یک راه وجود داره تا مصرف این اراده رو کمتر و کمتر کنیم. و اون هم اینه که کارهارو برای خودمون به عادت تبدیل کنیم تا هر دفعه کمتر و کمتر از این گنجینه ی انرژی خودمون استفاده کنیم. فکر میکنم شمام هم با من موافق باشید که مثال از این مورد بسیار زیاده و تو زندگیمون دیدیم که هر زمان قرار بوده تصمیمات سختی بگیریم یا بین دو چیز مردد بودیم چقدر بیشتر از ما انرژی و توان برده. و خب راه حل برای برگشت به حالت نرمال که گفتیم میتونه یه نوشیدنی شیرین حاوی گلوکز باشه تا دوباره قند خونمون به حالت اولیه برگرده و از اون حالت استعصال مارو خارج کنه.

پاداش ها به هر شکلی در شکل گیری عادت های ما نقش مهمی دارند. یادمه آقای دنیل پینک توی کتاب انگیزه‌ش از سیاست هویج و چماق حرف میزد و توضیح میداد که سال های سال سیاست شرکت ها برای انگیزه دادن و کلا کنترل کارکنانشون پاداش دادن به کارهای خوب و تنبیه کارهای ناپسند بوده تا فرد در شرایطی که میخوان باقی بمونه.

حالا ما میدونیم که عادت های ما بر اساس پاداش هایی که میگیریم شکل میگیرند. سخته که بپذیریم اگر کاری که دوست نداریم رو بارها و بارها تکرار کنیم برای ما به عادت تبدیل میشه بدون اینکه چیزی به عنوان جایزه در درونش ببینیم.

دلیل این حالت ما مغز ماست، بخشی پنهان به نام ناخودآگاه که به عقیده بسیاری فوق العاده قدرتمنده. وقتی کاری برامون نتیجه ای نداشته باشه اینکه چند ساعت بشینیم با ناخودآگاهمون مذاکره کنیم که نه لطفا ادامه بده،  وقتی نتیجه ای در کار نبینه فایده ای نداره. یکی از دلایل ما برای اینکه در هدف های طولانی مدت خیلی زود پا پس میکشیم همین غریب بودن مغز ما و در نتیجه خود ما پاداش های به تاخیر انداخته شدست.

شاید این دیدگاه بیشتر انسان رو به یه ماشین شبیه کنه اما بخش ناخودآگاه میتونه کارهای زیادی رو برای ما انجام بده. همونطور که میتونه جلوی ما برای انجام خیلی از کارها رو بگیره. یکی از همین موارد رو استفادن گایز توضیح میده که وقتی ما تصمیم بر تغییری در زندگی میگیریم ممکنه با سدی مواجه بشیم که با وجود نامرئی بودنش به ما اجازه ی عبور رو نمیده و اگر هم اجازه بده بلافاصله مارو برمیگردونه، حالا میخواد با حس ترس باشه، با حس افسردگی باشه و با هر شکل و ترفند دیگری.

اگر ما پامون رو از دایره ی امن خودمون فراتر بگذاریم بدون اینکه همراهی نصفه و نیمه ی بخش ناخودآگاهمون رو با خودمون داشته باشیم این کار در اکثر مواقع با فشارهای بسیار زیاد و تنش های روانی همراهه. و وقتی به درون دایره ی قبلی خودمون برگردیم دوباره با اون احساس امنیت و خوب پاداش میگیریم. این موضوع رو گایز به خوبی توی کتابش توضیح داده. به طور خلاصه علاج این محدودیت رو اگر اونطور که گایز گفته بگم میشه برداشتن گام های کوچک و پاداش دادن به خود.ما وقتی تصمیم به تغییری و اصلاحی توی زندگی میگیریم کار هوشمندانه ای که میتونیم کنیم اینه که از مقاومت همون سد نامرئی درونمون کم کنیم و اون رو با خودمون همراه کنیم. چطور؟ میتونیم وقتی گامی هر چند کوچک رو خارج از دایره ی امنمون برداشتیم برای اینکار به خودمون پاداش بدیم. پاداشی که حتی میتونه از جنس همون کلوگز باشه.

با اینکار به خودمون یاد میدیم و این رفتارهای نا آشنا ترسی ندارند و میتونن جالب هم باشند. و اینگونست که تغییر برای ما فشار کمتر و تاثیر بیشتری خواهد آورد.

پاداش دادن به خودمون وقتی کاری رو درست انجام میدیم نوعی تربیت کردن خودمون هست با همون مضمون که آقای پینک میگفتن. وقتی بعد از یک هفته هر روز کتاب خوندن و جایزه دادن به خودمون بشینیم با خودمون حساب و کتاب کنیم فکر میکنم تغییر حس ما نسبت به کاری که انجام میدیم رو متوجه خواهیم شد.

ما با پاداش دادن به خودمون برای کارهایی که به انجام بیشترش علاقه داریم مخزن اراده و عزت نفسمون رو مدام پر و تقویت میکنیم. مسئله اینجاست که خیلی از ماها چنین کار ساده ای رو انجام نمیدیم. هر بار وقتی فشاری رو در اثر کار مورد علاقمون انجام میدیم متحمل میشیم، ندای : «پس جایزه من کو؟» ی ضمیر ناخود آگاهمون رو بی جواب میگذاریم. و کاری نمیکنیم تا حس خوبی از انجامش داشته باشیم. و هر بار به قول آقای بامیستر کمی درچار فرسایش اراده میشیم.

خبر خوب اینه که آقای گایز میگن خیلی از کارهایی که به انجامش علاقه داریم خودش پاداش هایی رو در خودش داره اما مدتی طول میکشه تا خودش رو نشون بده. برای مثال باشگاه رفتن از این دست کارهاست. ما با پاداش دادن به خودمون فعلا خودمون رو شارژ نگه میداریم تا وقتی که اون نتایج موخر رو بعدا دیدیم دیگه حتی لازم نباشه اون جایزه های دست ساز رو به خودمون بدیم. اون موقعست که موتور عادت شروع به کار کرده و خودش خودش رو تقویت میکنه و مدام نیاز به اراده و انگیزه رو کمتر و کمتر میکنه.

یه معلمی بود که مدام این جمله رو بار ها و بارها تکرار و عمیقا فهمیدنش توصیه میکرد. اینکه جایزه و پاداش به خودمون لوس بازی نیست. یه حقیقته.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه