جایی برای مرور زندگی

۱۰۰ مطلب با موضوع «روزنوشته ها» ثبت شده است

زبانِ دل

یکی از دوستان ترک زبان میگفت وقتی ترکی حرف میزنم با قلبم حرف میزنم و وقتی میخوام فارسی حرف بزنم اول با سرم فکر میکنم و بعد به قلبم میبرم و بعد حرفی که باید رو میزنم.

زبان اصلی یا گویش اصلی منم فارسی نیست. توی خونه و حتی توی سرم هم سبزواری حرف میزنم. حرف‌های این دوست برام جالب بود. منم چنین حسی رو نسبت به گویش خودم دارم. وقتی سبزواری صحبت میکنم واژه ها پر احساس تر میشن و فراز و فرود بیشتری دارن اما وقتی به فارسیِ تهرانی صحبت میکنم وقت حرف زدن زیاد فکر میکنم و معمولا صدای یکنواختی دارم.

زبان دل زبانیه که از مرحله ی فکر کردن گذشته. هم صحبت کردن به زبان دل شیرین تره و هم شنیدنش دلنشین تره. همین چند وقت پیش توی نرم افزار کست باکس وقتی به پادکست های Data Skeptic گوش میدادم با خودم فکر میکردم که میزبانش که آقایی به نام kyle Polich بودن چقدر زبان گرم و جذابی دارن. زبان دل به هر زبونی هم که باشه گوش دادن بهش دلنشینه، مثل شیر گرم قبل خواب.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

قضاوت‌های پر خطا

امروز وقتی در مورد یکی از آدمهای بدنام اوایل انقلاب حرف زد توی ذهنم شروع کردم به جمع آوری تمام اطلاعاتی که درباره او توی ذهنم داشتم. اطلاعاتی که بیشترشان جهت گیری منفی ای داشت. تصویر او در ذهنم آدمی بیرحم، قاطع، و کسی بود که جون انسان ها براش مهم نیست. نمیدونستم که اطلاعاتی که توی مغزم در حال تلاش برای جمع کردنشونم به هیچ دردی نخواهد خورد. همون اول به اولین جملاتش ضربه فنی شدم.

اونچه میدونستم و اونچه بهم گفته شده بود رو گذاشتم کنار هم .سهم من شرمندگی بود از اینکه چقدر نسبت به آدمهایی که نمیشناسم تحت تاثیر نظرات افرادی هستم که صلاحیت و انصاف لازم رو ندارند.

تصمیم گرفتم تا اطلاع ثانوی تا کسی را ندیده ام و با او از نزدیک آشنا نشده ام، حتی نظرات خودم رو هم درباره او به رسمیت نشناسم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

اقیانوس آبی ام آرزوست

قدیمی ها همه چیز بهتر و قشنگتر بود. امروز این گزاره رو وقتی داشتیم میوه های ختم یکی از عزیزانم رو بسته بندی میکردیم بهش فکر میکردم.

اول گفتم شاید یه خطای ذهنی باشه. اخه جایی شنیدم که از داروین نقل می کردن ما اتفاقات خوب گذشته رو به یاد میاریم در حالی نسبت به آینده این اتفاقات بد احتمالیه که برای ما پررنگ تره. بعد چندین تا مصداق پیدا کردم که گزارم رو حمایت میکرد. اما باز هم چیزی درونم میگفت نه اشتباه نکن قدیم ها بهتر نبوده. اصولا هر زمانی با زمان دیگه فرقی نداره.

قدیمی ها یادمه وقتی داشتم از مدرسه برمیگشتم خونه یه میوه فروشی سر راهمون بود. موز رو دونه ای 200 تومن میفروخت و خب اون موقع ها میوه ی خاصی بود. وقتی از جلوی مغازه رد میشدیم بوی موز چنان میپیچید که دوست داشتم واستم کمی بو کنم و بعد برم. حالا روبروم بیشتر از 500 تا موز تپل و چاق و چله بود اما دریغ از یه ذره عطر مسحور کننده این میوه.

چیزی از کسب و کارای قدیمی یادم نمیاد اما میدونم مثل الان نبود که اکسپلورر اینستا رو که باز میکنی 50 تا کارشناس و مشاور و عکاس بریزن اون تو. همه چی شاید به دید مشتری و فروشنده دیده نمیشد و یه رابطه ی بهتری بینشون وجود داشت. -حالا چنان صحبت میکنم انگار خودم کارشناسم! :)-

حداقل قبلا کار بهتر پیدا میشد. اینو که نمونه براش دارم الی ماشالا. وقتی برای پایان نامم میرم به سازمانی میبینم اکر آدم های اونجا توی یه برهه زمانی خاصی جذب دولت شدند. اونم سر چه پست ها و شغل هایی. الان خیلی از اونها آرزوی خودم و هم رشته ای هامه. یکی دو روز هم که کنارشون بودم و بیشتر با کارشون آشنا شدم بیشتر حسرت خوردم که چقدر راحتن و کار مفیدشون توی روز به دو ساعت نمیرسه. این رو حساب کردم چون چند روزی از 8 تا 15 پیششون بودم. افرادی هستند که انقدر خیالشون از شغلشون راحته که هیچ احساس خطر نمیکنند که ممکنه کارشون رو از دست بدن. قشنگ میشینن و راجع به چرت ترین موضوعات گیتی به بحث و تبادل نظر میپردازن.

یه مفهوم تو حوزه کسب و کار هست که خیلی دوستش دارم. مفهومی به نام اقیانوس آبی و اقیانوس سرخ. اینطور گفته میشه که معمولا وقتی فرصت هایی در یک حوزه برای کسب درامد بوجود میاد یا کشف میشه به علت کم بودن دست، ما با اقیانوس آبی مواجه هستیم. به مرور وقتی به تعداد دست ها اضافه و اضافه شد ضد و خورد ها شکل میگیره و بیشتر و بیشتر میشه تا جایی که اون اقیانوس آبی تبدیل میشه به اقیانوس قرمز که رنگشم به خاطر تلفاتیه که وجود داره.

قبلاها اقیانوس آبی بیشتر بود. راه های دوز و کلک کمتری وجود داشت. هیچ وارد کننده به خودش اجازه نمیداد که غلات تراریخته رو وارد کنه و تو مسیرش که قراره به یه کشور دیگه ببره اون رو با محصول خوراکی عوض کنه و اون محصول دامی رو به خورد مردم کشورش بده.

قبلنا اگر فقط پیکان به ما غالب میکردند لا اقل کیفیت داشت و به قدری محترم بود که یکی مثل هویدا ماشینش پیکان تولید کشور خودش باشه.

برای اینکه دید واقعی داشته باشیم و جهان بینی مون کامل تر باشه میدونیم که نباید جملات کلی و قطعی به کار ببریم و تعمیم های بیخود بدیم. باید فقط ببینیم و بدونیم شرایط و اصولی وجود دارند که ده سال پیش که هیچ، هزاران سال پیش هم همون اصول وجود داشتند.

مثلا جدیدا دارم به این نتیجه میرسم که سود و منافع افراد نقشش خیلی خیلی مهمتر از اون چیزیه که تصور میکنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

واتس د پرابلم؟

«فکر نکن».
این توصیه خیلی از ماهاست به کسایی که میبینیم زیادی فکر میکنن. اینجور آدمهایی که زیادی در دنیای خودشون غرق شدن. حالاچه برای مدتی کوتاه یا اینکه کلا مدلشون همینطور هست.
تو کتابا خوندم که فکر کردن کاهنده اراده هست. اما خب نمیشه گفت که همه ی فکر ها اینطوریه.
پس اول باید گفت منظور ما از فکر کردن چیه. فکر کردن اون وجهه منفیش توی ذهن من اینطوری نقش بسته که نوعی فکر کردنه که بیشتر شبیه کشتی گرفتن با یه حریف خیالیه. مشغول شدنه با چیزیه که وجود نداره. مثلا یادمه وقتی بهم میگفتن فلان بخش مقاله رو بنویس، اصلا نمیدونستم باید برم یاد بگیریم و ببینیم اصلا اون قسمتش رو باید چی بنویسم و چطور پر کنم. همونطور با دانسته یه بچه دبیرستانی میخواستم مسئلم رو حل کنم. نتیجه هم مسلما چیز خیلی خنده داری از آب در میومد.
این کارها بیشتر شبیه آزمون و خطا هستند.
ما به دانسته درونمون اعتماد میکنیم و اون رو کافی میدونیم تا بتونیم باهاش هر مسئله ای رو حل کنیم. در حالی که خیلی چیزها هستند که ما نمیدونیم. مادر بزرگم در حال تهیه شیره انگور بود و میگفت شیره های انگور من سیاه و کش دار میشه ولی برای فلانی روشن و شل. دلیلش رو نمیدونست. اگر هم میخواست دلیلش رو پیدا کنه یا سوال میکرد یا با دانسته های 60 سال زندگی یه جوری توجیهش میکرد.
این کار یه روش معیوبیه. البته که اون زمان ها اینترنت نبود وگر نه میرفت و توی اینترنت میخوندن و میفهمیدن که درست کردن شیره تو ظرف مسی شیره انگور رو تیره و درست کردنش توی ظرف آلمینیومی اون رو روشن میکنه.
این طرز رفتار رو میشه خیلی توی زندگی هامون دید. وقتی که نمیدونیم با مسئله ای طرف هستیم. در واقع تجربه روبروشدن با هزاران مسئله ی حل نشده ما رو به سمت حل کردنش سوق نمیده. مثل کسی که انقدر در زیر ضربات مشت قرار گرفته که دیگه مشت ها رو احساس نمیکنه. به جای اینکه دنبال راه جاخالی دادن یا جواب دادن به هر مشت باشه میگه که من قوی شدم و میدونم که میتونم تحمل کنم -اسمش رو میشه عادت کردن گذاشت- .  مسئله ای که برای کس دیگه ای ممکنه خیلی واضح و بدیهی باشه برای اون آدم تشخیصش سخته و مبهمه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

مردم بی چهره

این رو توی صفحات ابتدایی یه کتاب نوشته بود، یادداشتش کردم چون دیدم صحبتی که میکنه بی ربط به مفهوم قبایل زندگی نیست:

مردم یک جامعه وقتی کتاب میخوانند، چهره آن جامعه را عوض میکنند. یعنی به جامعه شان چهره میدهند.

یک جامعه بی چهره را می‌شود در میان مردمی کشف کرد که در اتوبوس، در صف، در اتاق های انتظار و انتظار های بی اتاق منتظرند و به هم نگاه میکنند، و از نگاه کردن به هم نه چیزی می‌گیرند، و نه چیزی میدهند. جامعه ای که گروه منتظرانش به هم نگاه کنند، جامعه بی چهره ای هست.

یدالله رویایی.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه