این جمله رو شنیدید که میگه «وقتی بیشتر بدونی میفهمی که هیچ چی نمیدونی و بالعکس هرچی کمتر بدونی فکر میکنی که زیاد میدونی». ما این جمله حکیمانه رو میشنویم و کمی بهش فکر میکنیم و چون یک تضاد داخلش وجود داره پی به جالب بودنش میبریم و سعی میکنیم دیگران رو از این سخن راهگشای راهنما بی نصیب نگذاریم. اگر اهل تفکر باشیم با خودمون قول میدیم که سعی کنیم بیشتر بدونیم تا عذاب ندانستن رو درک کنیم و خودمون رو در زمرهی جستجو گران حقیقت قرار بدیم. و اگر هم نه صرفا چند عدد فوروارد به گروه های فامیلی است.
چیزی که به ذهنم میرسه اینه که سعی نکنیم.
این جمله دو حرفی از بوکوفسکی به طرز مسخره ای هر روز داره برای من تکرار میشه. اینکه اگر به زور سعی کنیم چیزی رو بفهمیم در آخر به چیزی که میرسیم اینه که فقط سعی کردیم. ما تا تجربیات کافی بدست نیاریم نمیتونیم چنین جملاتی رو بفهمیم. تجربه به این معنی که جایی بدون اینکه این جمله در ذهنمون حضور داشته باشه و مثل چکش هی با تکرار بر سر خودمون بکوبیمش اون رو عمیقا حس کرده باشیم. یا حداقل چنین صفحه و اگر شد چندین کتاب رو با موضوعی شبیه این خوانده باشم تا بتونم این ندانستن رو برای خودم مجسم کنم. سعی تنها بی فایدست وقتی هیچ مصداقی برای اون نداشته باشیم.
بگذاریم جمله کلیشه ای بالا رو با راهنما بگم که چطور میشه عمیقا فهمیدش. برای اینکار یک موضوع رو در نظر بگیریم. در ابتدا ما هیچ بصیرتی نسبت به موضوع نداریم. بصیرت به معنی شناختن و فهمیدن ریشه ها و نکات کلیدی یک موضوع، ما وقتی دیدی نداریم با کمترین اطلاعات بیشترین تصمیمگیری ها رو میکنیم. این اعتماد بنفس دانایی در ما ایجاد میکنه. با به دست آوردن اطلاعات بیشتر و سازماندهی اونها یک اتفاق در ما ایجاد میشه و اون اینه که یک چهارچوب از موضوع در ذهن ما شکل میگیره و اینجاست که به جای یک سوال با صدها سوال روبرو میشیم. ما مدام با یادگیری بیشتر سعی در پر کردن این سوالات میکنیم. و همینطور سوالات جدید و جدیدتر تا زمانی که یک حس خوب از فهمیدن موضوع در ما کمکم و آروم آروم شکل میگیره.
حالا فکر کنید کسی این مراحل رو نگذرونده باشه. با دیدن جمله بالا هیچ چیزی از اون دستگیرش نمیشه جز اینکه فکر کنه عجب جمله عمیقِ جالبی.
و این یعنی نبود مصداق. یعنی اینکه ما بتونیم برای یک حرف یک تجربه و خاطره رو به ذهنمون بیاریم. متاسفانه تنها و تنها و تنها راه صرفا حرکت کردن و تجربست.
اگر روزی برسه که بخوام به بچم درس زندگی بدم! میگم برای یک ماه روزی صدبار این کلمه رو بنویس، مصداق. انقدر بنویس که شب خواب مصداق ببینی :)
و حالا از این حرفها گذشته بنظرتون اهمیت چنین جملاتی به تنهایی و بدون تجربه درونی چقدره؟ از نظر خودم اینها صرفا یک یادآوری از درسهای زندگی هستند و برای مایی که تجربه پایینی داریم شاید فقط برای مجلس گرم کنی و ادعای فضل کردن بدرد بخوره.