جایی برای مرور زندگی

۳۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درس‌های زندگی» ثبت شده است

باید یک دردی بکشیم تا کاری انجام بدیم

تقریبا دو هفته ای میشه که با خودم قرار گذاشتم تا کتاب های غیر مرتبط با پایان نامم رو کنار بگذارم و فقط به اون بچسبم تا کارم زودتر پیش بره. خیلی ساده بگم که اینطوری پیش نرفت. خیلی خیلی کمتر از چیزی که مشخص کردم شد. یک جورهایی بدتر هم شد. روزهای اول شاید فقط خوب بود. باید کمی بیشتر برای این برنامه ریزی آشفته فکری کنم.

صبح داشتم یک پادکست از رادیو فول استکس گوش میدادم ک با اسماعیل آتشپز گرگری مصاحبه کرده بودند. آقای آتشپز گرگری موسس سایت فرادرس هستند، ایشون در میانه این پادکست حرف جالبی در مورد انجام دادن کارها برای پیشرفت و هزینه کردن گفتن. فرمودن ما باید حتما از یک جایی دردمون بیاد تا بریم و براش کاری انجام بدیم. کار خیر دیگه مثل حالت اول نتیجه بخش نیست. مثال شون هم این بود که شرکت گوگل وقتی در زمینه ی برنامه نویسی احساس کمبود میکنه و دردش رو میچشه میره و به دانش آموزان دوره ابتدایی از مقاطع ابتدایی بهشون برنامه نویسی یاد میده تا در آینده مشکلی ازش رو حل کنن. در مقابل افرادی که بدون وجود درد و کمبودی صرفا یخاطر اینکه پول دارند میخوان کار خیر کنند، نتیجه ای که خواهد داشت چندان مثل حالت اول برای جامعه نخواد بود.

خیلی حرفهاشون جالب بود و پیشنهاد میکنم که نرم افزار کست باکس رو دانلود و پادکست فول استکس رو توش جستجو کنین.

منم تا وقتی که دردم نیاد، تا وقتی که براش احساس نیاز شدید نکنم جوری که با فکر کردن بهش اون درد برام زنده نشه، کتاب خوندن ها و قایل گوش دادن ها اون جوری که باید نتیجه برام به همراه نداره. باید فکری کنم!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

خوددوستی و دل بزرگ

گاهی به کسی کمکی میکنی و بهش فکر نمیکنی. گاهی به کسی کمکی میکنی و انتظاری داری.

من گاهی در مورد یک هستم و گاهی گرفتار مورد دو.

وقتی گرفتار مورد دو میشم احساس میکنم چیزی که بهش میگن عزت نفس اندازش تا ارتفاع کف پام تحلیل رفته.

گاهی کمک کردن انتخاب خودمونه. و گاهی انتخاب خودمون نیست.

وقتی که انتخاب خودم بوده و چیزی بر تصمیمم تاثیری نگذاشته -خودم بودم و خودم- بیشتر توی حالت اول قرار داشتم.

اما از اون طرف وقتی چیزی روی تصمیمم تاثیر داشته. به اون سمت و سو و جهت داده -مثل انتظار از کسی برای چیزی یا مجبور بودن برای کمک کردن به کسی- بیشتر گرفتار بازی با عزت نفسم شدم.

اگر یک چیز رو از کتاب ملانی فنل یاد گرفته باشم اون این درس بوده که قوانینی که برای ارزشمند بودن خودم وضع کردم سطحی داشته باشند که به سختی بشه شکسته بشن. مثلا اگر اینکه با همه مهربون باشیم برای ما یک قانون شده باشه. اگر زمانی این قانون رو زیر پا گذاشتیم و ازش عبور کنیم، چیزی که زیر پا گذاشته شده و ازش عبور کردیم در واقع همون عزت نفس ماست. 

وجهه گمراه کننده این درس میتونه این باشه که استاندارد هامون رو چنان در سطح پایینی وضع کنیم که برای همیشه در همون پایین بمونیم. شاید باید تجربه کنیم و مدام اصلاح کنیم. با این کار چیز ارزشمندی که بدست میاریم احتمالا خوددوستی هست. در نتیجه ی خود دوستی راه برای ما برای درخواست از خودمون برای بهتر کردن سطح انتظارات و قوانین باز خواهد شد. یک جور بازی مرحله ای که تا مرحله ای رو رد نکنی مرحله بعد برامون باز نمیشه.

کوچک قدم برداریم، اما بهش عمل کنیم، بعد از مدتی قدم هامون اندازش به جایی میرسه که از اول فکرش رو نمیکردیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

تقویت مثبت و تقویت منفی در عادت‌های من

یه چیزی که هست اینه که نمیدونم طبق چه فکری اما هر مدتی به یه موضوع میچسبم و بهش گیر میدم. یه مدت به انگیزه فکر میکردم، یه مدت به فکر کردن، یه مدت به عادت ها و الان هم به پاداش.

این برام خیلی عجیبه که وقتی به هر چیزی میچسبم معنیش برام با قبل فرق میکنه. دیگه احساس میکنم اون معنی قبل رو نداره. شاید عمیقتر شده شاید به کل عوض بشه. بعد وقتی اون کلمه توسط دیگران استفاده میشه متوجه میشم که چرا دارن به این معنی ازش استفاده میکنند. برای مثال مفهوم عادت. وقتی میبینم بقیه عادت رو تو همون معنای همیشگی سطحیش استفاده میکنن یه جورایی حسرت میخورم که چرا بهش بیشتر فکر نمی‌کنند. یه چیزی که بنظرم خیلی تاثیر داشته اینه که تو روند گیر دادنم چندین تا مصداق برای اون مفهوم تو زندگی خودم پیدا می‌کنم. مثلا در مورد عادت ها فهمیدم که مردم از عادت هایی که بهشون فکر میکنند کمتر ضربه میخورند تا عادت هایی که به فراموشی سپردند یا اصلا نمیدونند که وجود داره. و چقدر این عادت ها هم زیاد هستند.

این عادت ها برای مثال میتونه استفاده از ثبلت باشه. کسی که این وسیله رو داره فرقش رو با استفاده از گوشی میدونه. یه تفاوتی بین استفاده از این دوتا وجود داره. تبلت چون سنگین تر هست ما باید خم بشیم. ولی توی گوشی معمولا با دست میتونیم زاویه استفاده رو تصحیح کنیم. حاصل استفاده از تبلت رو ضرب در چند سال کنید تا به یه نتیجه ی فاجعه بار هزینه چند میلیونی برای عمل گردن برسیم.

یا همون خوردن آب بعد از غذا البته اگر حرف پزشکا درست باشه. یا خوردن فست فود. فکر میکنم مثال گوله برفی برای این روند ها مثال خیلی خوبی باشه.

متاسفانه بیشتر استفاده ما از این کلمه به سر شدن میرسه. وقتی که درد حاصل از چیزی رو نفهمیم میگیم که عادت کردیم. یا وقتی یه کار خاص رو مرتب و بدون فکر انجام میدیم هم میگیم بهش عادت کردیم.

گفتم که این مدت به پاداش گیر دادم. این هم در ادامه موضوع عادت هاست. وقتی فهمیدم عادت های ما با پاداش تقویت میشن. چه عادت های خوب و چه عادت های بد. فکر کنم این اصطاحی در روانشناسی باشه که بهش میگن تقویت مثبت و تقویت منفی. تقویت مثبت وقتی بودکه ما یک کار مفیدی رو انجام میدیم و پاداش میگیریم و سعی میکنیم دوباره تکرارش کنیم. تقویت منفی مربوط به عادت های منفی ماست. مثلا وقتی جلوی دیگران نقش یه آدم خجالتی رو بازی کنیم و ببینم که عه چقدر خوبه و با این کار به چیزی که میخوام میرسم نا خودآگاه یه تقویت منفی صورت میگیره. و وچقدر این تقویت های منفی میتونن فراوان و گسترده باشند. بذارید با چند تا مثال گستره ی این عادت های منفی رو مرور کنیم:

خجالتی بودن، کم حرف بودن، خشونت، بد دهنی، نفهم بودن!، نفهمیدن، سو استفاده کردن، ترساندن، سر کسی کلاه گذاشتن، بیرحمی، بیتفاوتی، کمال طلبی، عقب نشینی و نجنگیدن. تلاش نکردن، خانه نشینی.

استفان گایز تو کتاب ریز عادتها توضیح میداد که چطور وقتی یه رفتار سود داشته باشه چطور مدام تکرار و تکرار میشه حتی اگر ازش بی خبر باشیم. و نکته مهم اینجاست که فکر میکنیم خودمون خواستیم در حالی که حالتی داریم صرفا بر اساس پاداش و جزا ساخته شده.

توی این چند روز سعی کردم یه جعبه پاداش برای خودم بسازم پر از جایزه های پیشنهادی آقای استفان گایز عزیز :) گلوگز (شما بخوانید شیرینی و شکلات). این جعبه برای پاداش دادن به سه تا چیزه. یکی کار مفیدی که انجام میدم مثل ورزش و فکر مفیدی که توی سرم میچرخه مثل احترام به خودم و تصمیم خوبی که میگریم مثلا تصمیم به فکر نکردن به چیزی و بعد هم عمل بهش. طرز کارش اینطوریه که با هر کدوم از اینها باید یه جایزه به خودمون بدیم و اون جایزه رو به کار خوبی که انجام شده ارتباط بدیم. آقای گایز میگه این جایزه ها برای مدت کوتاهی هست و بعد خودمون وقتی نتایج کارمون رو ببینیم موتورمون خودبخود روشن میشه و دیگه نیازی به این کار نیست.

در قدم بعدی باید افکار و تصمیم ها و کارهای غیر مفید رو شناسایی و تشخیص بدیم که کار چندان آسونی هم نیست. مثل این میمونه که چیزی رو که قبلا نمیدیدیم حالا بخوایم ببینیم. و سعی کنیم که پاداش هایی که قبلا با انجامش بهمون می‌رسیده رو جلوش رو بگیریم.

کار مفرح و لذت بخشیه. اینوواقعا میگم. یجورایی انگار با ذره بین به جون خودمون افتادیم :)

از مزایای این طرز رفتار نمیتونم بگم غیر از اینکه عمل کردن به آدم حس خوبی میده و هر کسی باید طبق شرایط خودش تاثیرش رو روی خودش ببینه.

شاید به نظر بعضی ها مسخره بیاد اما it realy works.

یادمون باشه تا وقتی کاری رو خودمون انجام ندیم اون کار برامون گاهی مسخره و بی معنیه. درست مثل همون احساس که من وقتی اون کلمات رو از دهن دیگران میشنیدم پیدا میکردم، اینکه اینا واقعا نمیدونن چی میگن. احتمالا هم اونا با خودشون میگن این یه چیز ساده رو چقدر گیر میده بهش؟

به رفتار های خوبمون جایزه بدیم. پاداش به رفتار های غیر مفید رو متوقف کنیم. به توصیه استفان گایز از قدم های کوچکه کوچک شروع کنیم و از خودمون انتظاری نداشته باشه حتی برای انجام همون کارهای خیلی خیلی کوچیک.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

استفان گایز و گزارشی از یک عادت

یکی از ویژگی های عادت ها از نظر استفان گایز -که قبلا کتاب ریزعادت‌ها شون رو معرفی کرده بودم- اینه که میگن وقتی کاری یا رفتاری در ما به عادت تبدیل میشه ما هر رابطه ی احساسیمون رو با اون کار از دست میدیم. یعنی احساسات ما هنگام انجام یک عادت یک جور هایی روی حالت آف قرار میگیرند. از انجام اون کار نه ترسی خواهیم داشت نه هیجانی نه استرسی، راحت و بی خیال میریم سراغش و انجامش میدیم صرفا چون میدونیم وقتشه و باید انجامش بدیم.

بعد از حدود 150 روز که هرروز مینویسم، احساس میکنم نوشتن مطلب وبلاگی برام به عادت تبدیل شده. دیگه موقع انجامش زیاد فکر نمیکنم، زیاد به خودم فشار نمیارم. وقتش که برسه انگار خود مغزم دستور میده حالا وقشه و یه پروسه نیم ساعت تا دو ساعته شروع میشه -البته این رو هم باید گفت این حالت رو کمتر از 30 روزه که دارم تجربه میکنم-. به صورت خودکار وقتی شرایط خوبه و روحیه هست شاید تا دوساعت مشغول نوشتن یه مطلب برای وبلاگ باشم و وقتی هم که اینطور نیست و زمان های به اصطلاح داون هست این زمان به صورت اتوماتیک کمتر از نیم ساعته.

حالا که فکر میکنم میبینم بعضی دوستان که گهگاه اینجا سر میزنن حق دارن از پاسخ های طولانی ای که به صحبت ها تو بخش کامنت ها داده میشه تعجب میکنن. ولی خب این موضوع عادی شده که پاسخ چه در حد یک کلمه و چه هزار کلمه خودش میاد و گفته میشه و تموم میشه. نه از طولانی شدن پاسخ ناراحتم و نه از نداشتن پاسخ. هر چی اومد تو ذهن نوشته میشه.

این حالت شاید از نظر بقیه سرد و بیروح بیاد اما اینطور نیست، خود فرایند نوشتن به کاری بدون فکر کردن تبدیل شده اما بهرحال توانایی انتقال مفاهیم با کلمات مدام بهتر و بهتر و شاید عمیقتر هم میشه.

استفان گایز میگه وقتی ما انسان ها در موقعیت های استرس زا قرار میگیریم به صورت ناخود آگاه میل زیادی پیدا میکنیم تا به جای استفاده از قشر پیشانی -فرونتال- مغز از بخشی درونی تر -بازال گانگلیا یا عقده قاعده ای- مغز استفاه کنیم که کار هایی چرخه مانند و لوپ شکل و عادت وار و ناخود آگاه انجام میده.

قشر پیشانی مغز جاییه که معمولا وقتی فکر میکنیم شروع به فعالیت میکنه و تک تک کارها این بخش از ما انرژی بر هست. یعنی وقتی تصمیمی رو به صورت آگاهانه قراره بگیریم اینجاست که پردازش انجام میده. و وقتی تو حالت درماندگی در گرفتن تصمیمی قرار میگیریم دقیقا همین بخشه که تعطیل شده! و بهمون کمکی نمیکنه. اما این ارجاع به قسمت درونی تر مغز در شرایط استرس زا چه چیز خوبی برای ما داره؟

قطعا میشه از بدی ها و نقص هایی که ایجاد میشه هم گفت مثل اینکه در شرایطی که باید فکر کنیم و تصمیم بگیریم به جاش به جایگاهی امن پناه میبریم. اما خب از مزایای فوق العادش هم نمیشه گذشت. ما زیاد می‌بینیم که وقتی انسانی دچار مشکل روحی ای میشه یا از موضوعی ناراحته به انجام کاری که معمولا خیلی انجام میده پناه میبره. یه هنرمند زیبا ترین آثارش رو در این زمان ها میکشه یا مینوازه. با اینکار برای مدت کوتاهی از شر پردازش های سنگین و انرژی بر قشر فرونتال در امان میمونه و از این گیجی و احساس بد ابهام رهایی پیدا میکنه، برای مدتی کنترل مغزش رو در اختیار بخش اتوپایلوت قرار میده. پردازش های اضافی رو خاموش میکنه و اون وقته که دستاش نا خود آگاه شروع به نواختن میکنن. یا شروع به شکل دادن به چسمی میکنند. این شروع چرخه و لوپ عادت خاموش کننده استرس ها و ترس ها و افکار مزاحمه.

یا مثلا خودم که نا خود آگاه شروع به نوشتن میکنم. البته که این نوشتن برای فرار از حس بدی نیست. اما خب این حالت رو دوست دارم جن موقع نوشتن به کار دیگه ای فکر نمیکنم. با این که نه خودم رو نویسنده ای میدونم و نه صاحب استعدادی. صرفا مینویسم چون بهم حس خوبی میده.

چرخه های عادت به ما اجازه ی حرفه ای شدن میدن. ما وقتی برای انجام هر کاری مدام فکر کنیم و فکر کنیم، سخته این که بتونیم به لایه های عمیقتر موضوع پی ببریم. چرا که مدام ذهن ما در حال پردازش های ساده ی پایه س. اما در طی عادت ها ذهن ما قابلیت جالبی پیدا میکنه. ذهن ما میتونه دیگه روی اون کار گیر نکنه بلکه شروع به چرخیدن و رقصیدن در هر جایی که دوست داشته باشه کنه. مثلا در حالی که دارم دست هام رو روی کیبرد حرکت میدم و کلماتی رو مینویسم ذهنم چندین کلمه جلوتره رفته و داره میبینه کجا دوست داره بره و به کجا برسونه. این قابلیتیه که نمیشه بدون تمرین مستمر و پیوسته در در مدت زمان طولانی بهش رسید.

یه وقتایی یه متن هایی میدیدم که نشستن و 4 هزار کلمه نوشتن و ترس برم میداشت که چطور این دوستان انقدر راحت مینویسند و باز فکر میکنن، اما حالا میدونم اونها هم یک جور هایی بدون فکر مینویسند که نتیجه چندین ماه انجام پیوسته یک کار و تبدیل شدن به عادته.

جای شگفت انگیز عادت ها و قدرتشون اینه که اگه این هایی رو که گفتم بشه روی همه ی کارهای دیگه ی زندگیمون پییاده کرد، چه اتفاقی می افته؟ میشه کاری کنیم که هرروز بریم باشگاه یا کوه بدون اینکه فشاری رو متحمل بشیم. یا اصلا هرکاری دیگه ای. به نظرم که فوق العادست.

حالا خیلی از اخلاق های آدما با این موضوع قابل توضیح میشه. مثلا اینکه چرا خانم ها انقدر از صحبت کردن آرامش پیدا میکنند. یا مثلا پدرامون که میرفتن سراغ ماشین و ساعت ها با موتور و ابزارشون خودشون رو سرگرم میکردن. همه اینها برای اون حس خوبی بود که ازش میگرفتن.

افراد حرفه ای هم همین قابلیت رو توی زندیگشون دارند. گاهی میبینیم که کسی مثلا سخنران حرفه ایه و چقدر راحت حرف میزنه. یا کس تدریس براش راحته. یا کسی چقدر راحت بقیه رو قانع میکنه. یا کسی خیلی راحت با دیگران رابطه برقرار میکنه یا کسی که هیکل ردیفی رو درست کرده و ... همه اینها کاری نیست که بشه گفت با مدام فکر کردن انجام شده. بیشتر اینها عادت هایی بودند که این نتیجه ها رو داشتن.

عادت ها یکی از ویژگی های فوق العاد انسان ها هستن .به نظرم لازمه که هر کسی بشناسه و عادت های دلخواهش رو در خودش ایجاد کنه. چون هم عادت ها نتیجه در بر دارند و هم مامنی امن هستند برای شرایطی که با سختی و مشکلات مواجه میشیم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

بهترین معلم‌های زندگی

یه معده گرسنه؛

یه کیف پول خالی؛

و یه قلب شکسته،

این ها بهترین درس‌های تو رو توی زندگی میدن.

اگه اینستاگرام بود میشد یه استیکر Truuuu بهش وصل کرد و نشر داد و از عمق این نوشته و نشون دادنش به بقیه لذت برد. اما...

باید بپذیریم کسایی که معنای این کلمات رو میفهمند یک روزی خون دلها خوردن، از هم پاشیدن، حس بدبختی و بیچارگی واقعی -نه فقط یه تصور- داشتن ، نا امیدی، ترس، شرمندگی و تحقیر رو تجربه کردند و احتمالا در برهه ای میگفتند که ای کاش اصلا متولد نمیشدند.

این معلم ها جدی ترین معلم هایی هستن که میشناسیم. وقتی شنا بلد نیستیم و میترسیم که یاد بگیریم و آب یک و نیم متری هم برای ما زیاده، مارو میگیرند و پرت میکنن وسط دریایی آب به عمق صد ها متر. یا میمیریم یا شنا یاد میگریم. البته آمار نشون داده که خیلی هامون شنا یاد خواهیم گرفت.

قدیم ها شبکه پنج یه مستند عالی نشون میداد به اسم انسان و طبیعت یا انسان و حیات وحش. تو هر قسمت اون آقا که اسمشون هم بیِر گریلز Bear Grylls بود خودش رو تو یه جایی از طبیعت وحشی مینداخت که تا مایلها کسی اونجا نبود و نمیتونست نجاتش بده یا کمکی کنه. گریلز باید خودش خودش رو نجات میداد. وسایلش هم یه وسایل اولیه بود مثل یکم غذا و چاقو و طناب و آتش زنه و یه دوربین و همین. من عاشق گریلز شده بودم و برای من شده بودند نماد سختی و عزم و اراده. با اون شرایط و یا اون امکانات مگه دیگه امکانش هست که دیگه با تمام حواس و ظرفیتمون زندگی نکنیم؟

یه مدل خنده داری از همین مستند تو ذهنم هست ولی قابل پیاده شدنه. اینکه بیایم آدمها رو توی جنگ برای بقا قرار بدیم تا مجبور باشند بارها و بارها مرزهای توانایی های خودشون رو بشکنند و به مرزهای روانی خوشون پی ببرند که چنین چیزی وجود داشته و اساسا یه خیال و توهمه. حس فوق العادعه ایه. کسی که فکر نمیکرد بتونه یه تخته سنگ رو بهش دست هم بزنه حالا میفهمه که میتونه جابجاش کنه. یا کسی که فکر میکرد عمرا با یه طناب از روی یه رود رد بشه حالا این کار رو راحت و با عمق وجودش انجام میده. باهاش میشه خیلی از موارد رو معالجه کرد و احتمالا بیماری های جسمی رو هم خوب کنه چه برسه به بیماری های روانی که بعضی هاش هم سوسول بازیه. مثلا کمال طلبی یا وسواس و ...  احتمال بازگشت به سلامتی توی این مدل تقریبا 99 درصده! اون یه درصد هم احتمالا زنده نخواهند بود و راحت میشن، پس میشه گفت صد در صده :))

قبول دارم که در مورد این جمله کوتاهی که بالای صفحه آوردم هر حرفی اضافه کردن حرافیه، اما خب این کار رو خوب بلدم و نخواستم کپشنش خالی باشه! ما اگه مجبور باشیم کاری رو انجام بدیم -اجبار در کانتکس مثال های بالا-  و با انجامش از محدودیت های خودمون و از ترسهامون عبور کنیم، خود بخود مشکلاتمون حل میشه. اما چه کنیم که موندن در دایره ی امن لذتش و حس امنیتش به قدری مست کنندست که به ما اجازه فکر کردن به این موارد رو هم نمیده. چه کسی حاضر میشه توی همچین توری ثبت نام کنه تا به توانایی هاش اضافه بشه.

آدمهایی که از طوفان عبور کردند، تفاوت های زیادی دارن با شخص خودشون قبل از اینکه واردش بشن.

به این فکر میکنم که ما شاید فقط وقتی میتونیم درست و حسابی بدون بهونه به هدف مون برسیم و به باد فراموشی نسپاریمش، که دیگه چاره دیگه ای جز رسیدن بهش نداشته باشیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه