جایی برای مرور زندگی

۳۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درس‌های زندگی» ثبت شده است

ما و کت جادویی

بیایید فرض کنیم ناگهان 65 میلیارد دلار پول به حسابتان ریخته اند. پول در حساب امنی قرار دارد که هیچ کس جز ما نمیتواند از آن استفاده کند. حتی اگر کسی ما را جعل کند، یا امضامون رو یا اثر انگشتمون رو. چه بر ما میگذره. احتمالا در ابندا میگیم پول زیادیه کلی برنامه و اهداف اقتصادی براش داریم. شروع میکنیم به خرج کردن. از زندگی لذت میبریم. از جایی ببعد دنبال این میگردیم که ببینیم دیگران با پول هایشان چه چیزهایی میگریند و چه کارهایی میکنند، هدفهایی که ابندا داشتیم بنظرمون بیهوده و رویا میان و به زحمتشون نمی‌ارزن. سعی میکنیم تا روشهای جدید خرج کردن را یاد بگیریم. هر چه خرج میکنیم انگار چیزی از ما کم نمیشود. تصورش را بکنید چقدر پول زیادی است!

ما بعد از چند سال دیگر آن آدم اول نیستیم. تغییر کرده ایم، به چیزهایی فکر میکنیم که قبلا هرگز فکر نمیکردیم. مدام این تصور را داریم که پول زیاد است. چاله ها و چاه هایی میسازیم که مدام باید آنها را با پول پر کنیم. خانه ای میگیریم و خرج خود خانه بسیار زیاد است. محافظ میگیریم و نیروهایی استخدام میکنیم و مدام این چاه ها را تغذیه میکنیم. بعد از 30 سال نصف پول رو خرج کردیم. دیگه بعد از این مدت فقط رفتن پولمونه که میبینیم. کمی به خودمون میایم. از خرجای بی حساب و کتابی که کردیم درس میگیریم و برای باقی پول سعی میکنیم جوری کار کنیم که هم لذت ببریم و هم دلیلی برای داشتن اون پول داشته باشیم. دوست نداریم آدمی باشیم که مقداری پول گرفت، خرج کرد و بعد مرد. دوست داریم با اون پول ماجراها و داستان ها بسازیم. اما اون چاه‌هایی که قبلا تصمیم گرفتیم هنوز چه بخوایم و چه نخوایم نیاز به پر شدن دارن. بالاخره داشتن این همه پول خودش هزینه داره!

این دو بند شما رو یاد چیزی نمی‌اندازه؟

یکی از خطاهای تحلیل ما اینه که در مورد آینده زیاد تحلیل واقع بینانه ای نداریم. سه سال در یک دکه هم که کار کنیم نمیتوانیم پنج سال آینده خودمون رو ببینیم. ما داریم منبعی نامرئی رو خرج میکنیم. نمیدونیم چقدر ازش داریم، فقط چند ده ای خرجش کردیم و با خودمون گفتیم که چه چالب انگار تموم نمیشه؟؟ مثل همون کت جادویی و پول. نمیدونیم کدوم دسته اسکناس که از توش درمیاریم آخرین دسته ی اسکناسمون خواهد بود.

بیاید عمرمون رو به ماده تبدیل کنیم. اسمارتیز بگیریم و روزای رفتمون رو نشون بدیم و میانگین عمرمون رو 60 بگیریم (اگر بیشتر شد دست خالقمون درد نکنه و آفرین به خودمون که خوب محافظت کردیم) به چشممون ببینیم چقدر رفته و چقدر باقی مونده. بدون ترس و نگرانی. قراره فکت فول Factfull بهش نگاه کنیم بدور از عینک احساس و با کنجکاوی محض.

دیدن فیزیک عمرمون به مغز پر از خطای ما یه ترازو و شاخص میده. مغر دربدر ما به تنهایی نمیتونه بفهمه. باید ببینه تا بفهمه.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

امنیت و زندگی

مازلو و گلاسر هردو معتقد بودند که ما نیازهایی داریم که برای برطرف کردنشون تلاش میکنیم.

یکی از مهمترین اونها نیاز به امنیت و اطمینانه. امنیت فکری و امنیت جانی و هرگونه امنیتی رو میتونیم بهش اضافه کنیم. اطمینان از این که در امانیم.

زبانم و فکرم قاصره از توضیح اهمیت این موضوع، ولی در دلم و فکرم میدونم که این موضوع برای کسی که این نیازهای اساسی در کودکی در وجودش ارضا نشده چقدر سخت و دشواره. رد پای این نقص تا پایان عمر بر روی وجود آدم باقی میمونه و مدام در شرایطی خاص بر ما زخم میزنه.

ارضا شدن این نیاز به ما کمک میکنه تا بتونیم به مراحل بالاتر نیازها بریم. بتونیم آرامش داشته باشیم، عزت نفس داشته باشیم و در پی اونها اعتماد بنفس. و آیا همین سه مورد برای ساختن آینده‌ی انسان ها و انتخاب های ما کافی نیست؟

و درک این وضعیت برای کسی که این نقص رو نداره، ممکن نیست.

عذابی هست دائمی.

چه تلاش کنی چه تلاش نکنی، کارهای بزرگ کنی یا کوچک، همیشه میدونی که بخشی هست که درونت خالیه. پشتوانه ای نداری... ریشه ای نداری... تا در شرایط نابسامان بهش چنگ بزنی.

فقط نگرانم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

خط و خطوط، حد و حدود

امروز به موضوعی فکر کردم که معمولا کمتر فکر میکردم، بنابراین مشخصه که توش اگر بیسواد نباشم خیلی کمسوادم.

آدمها معمولا در ارتباط با دیگران در اطرافشون یه خط و خطوط نامرئی ای دارن که دور خودشون رسم میکنن. بسته به اینکه چقدر به کسی نزدیک یا دور باشیم این مرزبندی ها میتونه قطر کمتر یا بیشتری داشته باشه.

اما چیزی که هست اینه که متوجه شدم این مرزبندی ها گاهی توسط خود شخص و گاهی توسط فرد مقابل رسم میشه. و اینکه افراد در ابتدای رابطه به شدت در تلاش برای کشف این مرزبندی های نامرئی هستند. و با کلمات و زبانی که با بدنشون نشون میدن این ها رو انتقال میدن.

ما گاهی سعی میکنیم تا جلوی رفتارهای خارج از ترخص رو برای بعضی افراد بگیریم. با دوری گزیدن و نشون دادن فیدبک هایی از خودمون. و گاهی هم ما خودمون این محدوده هارو به دور طرف مقابلمون میکشیم. این حالت میتونه اسمش احترام باشه یا میتونه ترس باشه. شاید فردی بخواد اونو با اسم کوچیک صدا بزنیم اما خودمون میدونیم این کار از نظر ما بی احترامی به طرف مقابله. این نوع رو در ارتباط با پدر و مادر ممکنه زیاد ببینیم یا افراد با رتبه اجتماعی بالاتر.

افراد که به تازگی باهاشون آشنا میشیم بسته به نوع شخصیتشون که ممکنه کنجکاو باشن یا عاشق کشف کردن باشن دوست دارن ببینند تا آخرین حد یک فرد کجاست. این آدمها ممکنه الزاما آدمهای با نیت بدی هم نباشن اما باعث میشن تا مدام مرزبندی های ما به خطر بیفته. بارها به این قلمرو تجاوز میکنن و بازخورد میگیرن. خرده ای نمیشه گرفت. ماییم که باید حواسمون جمع باشه. گاهی اجازه دادن به طرف مقابل و کوتاه اومدن از دیوارها و یا داشتن دیوارهای سستی که از روی نا آگاهی ما مشخص نشده و سفت نشده میتونه به جاهای بد و بدتر و سواستفاده شدن از ما منجر بشه.

البته که گاهی هم اجازه دادن به طرف مقابل برای گذشتن از این دیوار نشون از ارزش فرد برای ما داره. اما باید یادمون باشه که این موصوع هم مثل خیلی از موضوعات دیگه بازی با الاکلنگه. نیاز به تعادل داره و این تعادل با تجربه‌ست که بدست میاد.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

مینیمالیستِ رفتاری، نوشتاری و گفتاری و ...

پیش نوشت: این نوشته بیشتر از این که بدرد کسی بخوره بدرد خودم خورد که دوباره این مفاهیم رو دوره کنم و از ذهنم دور نکنم. توش مثالهای شخصی داره.

در مورد مینیمالیست ها و فرقه(!) مینیمالیست ها اطلاعات زیادی ندارم و در بارش هم زیاد نخوندم. اما بعضی مواقع توی زندگیم به مواقعی برخوردم که به نتایجی رسیدم که بی شک اگه از یه مینیمالیست بپرسم حرفم رو تصدیق خواهد کرد.

ما توی زندگی استانداردهایی برای خودمون می‌گذاریم. تمام حال بد و خوب ما از همین استاندارد های بالا و پایین میاد. به کسی که هزار تومن براش پول زیادیه ده تومن بدید از خوشی نمیدونه باهاش چکار کنه. ولی به یه میلیونر ده تومن بدید بهش توهین کردید. این مثال رو بیاریم توی زندگی مون. در یک جای ساده تر مثل جمع دوستان.

بذارید خودم رو مثال بزنم. من معروفم که توی جمع دوستان گیرایی پایینی دارم. مثلا وقتی دوستی تیکه میندازه ممکنه پردازش اون حرفها و واکنش دادن بهش برام کمی طول بکشه. دلیلش رو اینجا جای صحبت دربارش نیست! من اگه از خودم انتظارات بالایی داشته باشم و نتونم از پس برآورده کردنش بربیام کاملا مشخصه که از لحاظ روحیه ای چه بلایی سر خودم میارم. ولی اگه از خودم انتظار پایینی داشته باشم که بدونم از پسش بر میام دستاوردم چیزی جز حال خوب نخواهد بود. فهمیدن همین یک بند ساده رو مدیون اسفان گایز و کتاب خوبش ریزعادتها هستم.

کلا زندگی بر همین قراره دیگه. بردن به ما حس خوب میده و باختن روحیه مون رو میگیره. اونایی که میگن نه اینطوری نیست هم بهشون قول میدم که تا یک جایی میتونن در مقابل این باخت های پیاپی مقاومت کنند. از جایی به بعد ممکنه دچار فروپاشی نظام فکری بشن و عقب بکشن. شاید اون ابر انسان هایی که در مقابل باخت های پیای مقاومن هم یک جورایی هر باخت رو برای خودشون به برد تفسیر میکنن.

از بحث دور نشم. حد اقل کردن انتظارات در همه جای زندگی برای ما حال خوب به ارمغان خواهد داشت. چیزی که در مورد مینیمالیست ها بیشتر شنیدم به کاهش اشیا بلا استفاده در اطرافمون برمیگرده و کمتر به خط مشیی درباره طرز فکرشون برخوردم.

در نوشتن یادمه اون اوایل چقدر کار زجر آوری میکردم. نوشتن یه مطلب ساده 200 کلمه ای گاهی یک ساعت و نیم یا دو ساعت از نیروی فکری خودم رو میگرفت. بگذریم که آخر اصلا خودمم نمیفهمیدم چی نوشتم و با این حال به سختی راضی میشدم. استاندارد های بالایی توی نوشتن داشتم. همینطور که الان استاندارد های خیلی بالاتری توی حرف زدن دارم و این خیلی راحت منو به یه آدم کم حرف تبدیل کرده. به قول مهدی بیگدلی یکی از جوونمردای اینستا اولای کار آدم باید فقط آشغال تولید کنه. نباید انتظار زیادی از خودمون داشته باشیمو مهم در ابندا کمیته. Mimbigdeli

دوباره یاد اون حرف دوست داشتنی افتادم که میگه: بزرگ فکر کن، کوچک عمل کن، از همین حالا شروع کن.

با بردهای کوچک و پیاپی ذره ذره کوهی از اعتماد بنفس میسازیم که کمکمون میکنه از پس کارهای بزرگتر بر بیایم. در حالی که ما آروم آروم پیش میریم و مدام سرعتمون رو بنا بر صلاح و هوشمندی‌مون بیشتر یا کمتر میکنیم اون فردی که با استاندارد های بالا شروع کرده مدام در حال درجا زدنه و حالش به پریشانی برگی معلق بر روی شاخه ی خشکی هست.

ای کاش برای فهمیدن این حرفها وقتی 10-12 سالم بود اقدام میکردم. اما حالا همین رو هم مدیون خیلی از آدمهای خوبی هستم که چه مجازی و چه واقعی توی زندگیم حضور دارن و حرفاشون منجر شده به اینکه الان بدونم که چی رو نمیدونم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

مسئله های نو، افکار نو

بنظرتون وقتی بین دو تا از دوستانمون که از جنس مخالف ما هستند اختلافی پیش میاد و بهتر شدن رابطه اونها برامون مهم باشه، چه کاری میشه انجام داد؟

یا تصور کنین بخواید لیست یک سری اجناس رو بصورت دستی یکبار در سیستم کامپیوتر و یکبار هم در دفتری ثبت کنیم. انجام دادن اول هر کدوم از این ها رو هم که بخوایم انجام بدیم یه مزیت و معایبی برای خودش داره، کدود راه رو باید اول انتخاب کنیم؟

یا با یه دوست که تازه آشنا شدید رفتید ناهار خوردید، موقع حساب کردن شما حساب میکنید یا اجازه میدید دوستتون حساب کنه و بعد شما باهاش تصویه کنین. یا یادتون میمونه که دفعه بعدی شما خساب کنین؟

اینها مثالهای از یک چیز دوست داشتنی به نام «مسئله» هست. باید فکر کنیم، بسنجیم و انتخاب کنیم.

حالا بعد از این همه مدت میدونم که آدمی که خونه میشینه کمتر با این مسائل مواجه میشه.

ذهن ما وقتی یک مسئله رو به صورت آگاهانه حل میکنه کلیدهای حل اون مسئله رو در خاطرش میسپاره برای همیشه. با مثال های کمی متفاوتتر و دیدن مورد های مختلف از همین مسئله چیزی در ما شکل میگیره به نام شهود. فکر میکنم شهود بر اساس فکرهاییه که قبلا راجع به یک موضوع کردیم و خالا دیگه نیاز به فکر کردن در اون سطح از روی دوش ما برداشته شده و میتونیم به لایه های بالاتری از درک برسیم. این رشد و رفتن به سمت بالا مدام و مدام ادامه داره و اگر متوقف بشه حس میکنم که یک جورهایی برای ما حس شروع از صفر رو داره. البته که شروع از صفر نخواهد بود و این فقط حس ماست.

حس شکوفا شدن و رشد کردن همراه با همین آگاهانه فکر کردنه. اینکه مدام در زندگی قانون بسازیم و فکت رو از محیط جذب کنیم. فکت ها رو ترجمه به «واقعیت» کردند اما به نظرم همون واژه فکت یا fact رو اگه استفاده کنیم بهتره.

فکت ها اونجوری که من میفهمم اطلاعات خالی از بار احساسی راحع به یک موضوع هستن. مثلا راجع به آب میشه  این فکت ها رو گفت که حس خیسی میده، وقتی بریزی رو دست و فوتش کنی سرما حس میکنیم. آب خوراکیه، معمولا بیرنگ و بی بو. اینها اطلاعات و فکت هایی هستند که راجع به آب میتونیم بگیم و خیلی چیزای دیگه. اگر با ادبیات ادوارد دبونو نویسنده دوست داشتنیم بخوام بگم ما گاهی باید با کلاه سفید اطلاعات رو بدیم و دریافت کنیم.

ما وقتی با مسائل جدید مواجه میشیم مجبور میشیم کارهایی رو انجام بدیم که قبلا نکردیم، فکرهایی رو کنیم که قبلا نکردیم و الگوهایی رو یادبگیریم که قبلا نداشتیم حال اگه این رو همراه کنیم با حرفهای چیکسنت میهایی راجع به سیلان، این چالش های حل میئله هم باعث توسعه ذهن ما میشه و هم احساس خوشبختی به ما میده.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه