گاهی به کسی کمکی میکنی و بهش فکر نمیکنی. گاهی به کسی کمکی میکنی و انتظاری داری.

من گاهی در مورد یک هستم و گاهی گرفتار مورد دو.

وقتی گرفتار مورد دو میشم احساس میکنم چیزی که بهش میگن عزت نفس اندازش تا ارتفاع کف پام تحلیل رفته.

گاهی کمک کردن انتخاب خودمونه. و گاهی انتخاب خودمون نیست.

وقتی که انتخاب خودم بوده و چیزی بر تصمیمم تاثیری نگذاشته -خودم بودم و خودم- بیشتر توی حالت اول قرار داشتم.

اما از اون طرف وقتی چیزی روی تصمیمم تاثیر داشته. به اون سمت و سو و جهت داده -مثل انتظار از کسی برای چیزی یا مجبور بودن برای کمک کردن به کسی- بیشتر گرفتار بازی با عزت نفسم شدم.

اگر یک چیز رو از کتاب ملانی فنل یاد گرفته باشم اون این درس بوده که قوانینی که برای ارزشمند بودن خودم وضع کردم سطحی داشته باشند که به سختی بشه شکسته بشن. مثلا اگر اینکه با همه مهربون باشیم برای ما یک قانون شده باشه. اگر زمانی این قانون رو زیر پا گذاشتیم و ازش عبور کنیم، چیزی که زیر پا گذاشته شده و ازش عبور کردیم در واقع همون عزت نفس ماست. 

وجهه گمراه کننده این درس میتونه این باشه که استاندارد هامون رو چنان در سطح پایینی وضع کنیم که برای همیشه در همون پایین بمونیم. شاید باید تجربه کنیم و مدام اصلاح کنیم. با این کار چیز ارزشمندی که بدست میاریم احتمالا خوددوستی هست. در نتیجه ی خود دوستی راه برای ما برای درخواست از خودمون برای بهتر کردن سطح انتظارات و قوانین باز خواهد شد. یک جور بازی مرحله ای که تا مرحله ای رو رد نکنی مرحله بعد برامون باز نمیشه.

کوچک قدم برداریم، اما بهش عمل کنیم، بعد از مدتی قدم هامون اندازش به جایی میرسه که از اول فکرش رو نمیکردیم.