قبلا توی یک مطلبی در مور لحظاتی گفتم که ادم تا احساس میکنه دید تازه ای بهش اضافه شده. (آدرس مطلب اصلی: گسست در زندگی).
طوری که هیچوقت نمیتونه برگرده به قبلش. اسمشو برای خودم گسست گذاشتم
(تعریفش هم این بود که توی زندگی گاهی موقعیت ها و اتفاقاتی افتاده که باعث
شده نگاهت به زندگی جور دیگه بشه به یک فیلتر جدید به زندگیت نگاه کنی) و
گفتم در اون زمان دو گسست رو پشت سر گذاشتم.
گفتم که دو تا مورد برای من اتفاق افتاده. اولیش وقتی بود که تصمیم گرفتم کار به کار کسی نداشته باشم و به زندگی خودم برسم.
اینو
خیلی وقت پیش نوشتم و گفته بودم مورد دومی هم داره، اما نوشتن مورد دوم تا
به امروز به تعویق انداخته شد. حالا که این همه مدت ازش گذشته یه چیزی
داره برام روشن میشه که شاید تلخ باشه و شایدم شیرین. اینکه یک اتفاق یک
خبر یا یک تصمیم یا یک چیزی ممکنه در یک زمانی برای ما بسیار پررنگ باشه
اما در زمان دیگری چندان نسبت بهش حساس نباشیم. شیرینیش رو این میبینم که
نوعی حس پختگی برامون میتونه داشته باشه مثلا گاهی پیش اومده که تصمیم
گرفتیم با کسی ارتباطی نداشته باشیم بعد ها به این تصمیممون میخندیم که «ای
آقا چرا همچین تصمیمی گرفتم!» و گاهی تلخیِ این کم شدن حساسیت ها نوعی حس
بدِ بدردنخور بودن(!) ازین که چرا پای تصمیمی که گرفتم نموندم بهم میده. و
ازین که چرا یه اتفاق رو چندین بار برام تکرار میشه حس ناامیدی سراغ آدم
میاد.
از غر زدن که بگذرم برسم به دومین تصمیمی که یه زمانی برای یه
مدتی برام گسست بود حدود یه مدت بعد از تصمیم اول بهش رسیدم. الان دیگه در
اون حد برام بزرگ نیست اما میدونم چیزایی رو بهم فهموند که تا الان باهامه.
گسست دو: تصمیم گرفتم با خودم حرف نزنم. یه جورایی چند روزی با خودم روزه سکوت گرفتم و درونم هر وقت چیزی شروع میکرد به زمزمه که حرف بزنه قطعش میکردم.
حرف زدن با خودم ازم انرژی میگرفت و گاهی بدون انجام کاری منو بشدت خسته میکرد.
بهم اجازه حضور در لحظه حال رو نمیداد.
فکرم یا اصطلاحا «رم» مغزم رو همیشه مشغول نگه میداشت و اجازه نمیداد گاهی دیدش رو فراتر ازون موقعیت ببره.
همیشه چون کارامو با تمرکز انجام نمیتونستم بدم ازین که چیزی بهم بریزه تو ابهام و شک قرار داشتم.
نمیتونستم بخوبی توی جمع حضور داشته باشم و وقتی هم که بودم فکرم به چه چیزهایی که نمیرفت.
و اینکه با غالب کردن فکر نادرستی به خودم و متاسفانه باور کردنش خیانت بزرگی به خودم کردم.
یه
نتیجه رو به وضوح دیدم. خیلی از استرس ها و فشار های روزانه اونقدری پایین
اومد که برام واضح و روشن بود. بیشتر اون فشارهای فکری چیزی غیر واقعی و
ساخته ی بخش ترسو و حساس ذهنم بود.
اما سکوت کردن رو که یاد گرفتم ...
به
یه کلید رسیدم که منو از اینجور موقعیت ها نجات میداد. به این که «خیلی از
برداشت های ذهن من از رفتار دیگران درست نیست و گاهی حتی اصلا به واقعیت
شبیه هم نیست!» به درستی این جمله ایمان پیدا کرده بودم و یه مدت طول کشید
تا بتونم این برداشت ها از رفتار دیگران رو کم و کمرنگ تر کنم و البته الان
هم هنوز دارم تو موقعیت ها گاهی تمرین میکنم.
.................
پی نوشت: با خوندن این متن بعد از این مدت طولانی هم حس خوب گرفتم و هم حس بد. حس خوب از این بابت که الان میدونم از بند بعضی فکرها خلاص شدم. و حس بد بابت اینکه چقدر روزگار سختی رو برای خودم ساخته بودم.
پی نوشت دو: اون زمان واژه گسست رو به اشتباه با پارادایم یا الگوواره یکی میدونستم. حرف غلنبه سلنبه ای بود و هست. اون زمان معنیش رو میدونستم. الان که دقت میکنم معنیش رو یادم نیست. این هم سرنوشت چیزهایی هست که در زندگی برای مدت طولانی هیچ استفاده ای ازش نمیکنی.
پی نوشت سه: این جهان کوه است و فعل ما ندا :)