امروز اولین روز از دو هفته پیش روست. دو هفته توی خونه تنها هستم و خانواده به سفر رفتن. غیر از امروز 3 روز تقریبا ناموفق دیگه رو هم پشت سر گذاشتم و نتونستم دلیل اینکه الان تنها هستم رو به خوبی به جا بیارم.

دو هفته وقت دارم تا شبانه روز روی پایان نامه کار کنم. در این چهار روز تنهایی کار زیادی پیش نبردم و کلا شاید 6 ساعتی روی پایان نامه کار کرده باشم.

ما واقعا با ازدیاد وقت نمیدونیم چکار کنیم. توی یه کتاب که راهنمای نگارش پایان نامه هست این رو خیلی واضح گفته بود. داشتن بیش از حد وقت خودش مشکلی هست پر دردسر. و میگفت داشتن وقت های زیاد و اضافه میتونه آدم رو درگیر مسائلی کنه که مهم نیست. به عبارتی سرگرم مسائل حاشیه ای و کم اهمیت بشیم. یاد حرفای آقای دبونو استاد تفکر میفتم که میگه گشودگی گاهی میتونه خودش باعث انسداد بشه.

نمیدونم چه مرضیه هر چی به آخرای روز نزدیک میشیم با انرژی بیشتری در حال فعالیتم و کارام رو میکنم. یه قائده ای هست که اسمش رو خوب یادم نیست، میگه که کارها همونقدر طول میکشند که وقت براشون تعیین کردیم. میخوای کاری رو انجام بدی یا چیزی رو درست کنی تا وقتی که به ددلاین کارت نزدیک نشی کارت تموم نمیشه. همین . وقتی به شب نزدیک میشیم انگار که تازه دارم از خواب مخملی بیدار میشم و میبینم چه کارهایی دارم و چکار باید کنم.

یکی از کارهای دیگه ای که پشت گوش انداختم نوشتن اهدافم برای امساله. بعد از این نوشته ایشالا میرم و مینویسمشون.

یک موضوع دیگه... شده وقتی کسی در مورد چیزی حرف میزنه، شما نفهمید و درک نکنید. مثلا دوستتون در مورد فلان سریال بگه و ندیده باشید. به نظرم اینا یه گپه. و باید پر بشه. این گپا خیلی زیاده ولی وقت بیکاری بهترین زمان برای پر کردن ایناست. اینو امروز وفتی فیلم گرینچ رو دیدم فهمیدم. مدام عکس کاراکتر گرینچ رو میدیدم و داستانش رو نمیفهمیدم. کلی هم از روش عروسک ساختن. یه ساعت نشستم و فیلمش رو دیدم و حالا دیگه از دست اون خوره مغزی دیگه راحت شدم.