جایی برای مرور زندگی

۱۱ مطلب با موضوع «قاب لحظات» ثبت شده است

معنی موفقیت از دیدگاه رالف والدو امرسون

گام‌های موفقیت

از معنی موفقیت از دیدگاه امرسون گفته بودم و یک تکه کاغذ که مثل معلم شعبانعلی همیشه در کیف پولم همراهم است. گفتم عکس آن را به قاب لحظاتم برای همیشه اضافه کنم. این متن کمک می‌کند بار اضافی انتظارات ناموزون با منابع و امکاناتمان را از روی دوشمان کمی کنار بزنیم.

برای دیدن تصویر در اندازه بزرگتر روی اون کلیک کنید.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

نزدیک ترین دوست

من دوستی دارم. دوستی که نزدیک ترین دوستم است. به این دلیل می‌گویم نزدیک ترین دوست که هر روز با هم قرار داریم حتی در شلوغ ترین روزها. از درونی ترین افکار من باخبر است. و میداند هر روز معمولا به چه چیزهایی فکر میکنم. روزی نیم ساعت، یک ساعت و گاهی تا سه ساعت را هم باهم گذرانده ایم. و در این چند ماه اخیر به ندرت بین قرار ملاقات های ما فاصله افتاده.
بهترین دوست
این دوست شفیق من یک سالنامه کوچک است. از تاریخش هم دوسه سالی گذشته. جلدش پاره شده و به شکل بیرحمانه ای بعضی صفحه های آن با حرف های سخت، پریشان، گاها فلسفی، اغلب کاربردی و تراورشات و یادداشت هایی پر شده . قسمت زیادی از طرز فکر امروزم بی تاثیر از این سالنامه نیست. خیلی جاها به من کمک کرده. و تایم لاینی از افکارم از چندماه پیش را در خود ذخیره کرده.
اما این دوست بی‌جانم چندان هم بیجان نیست. حرف می‌زند. گاهی دکتر هلاکویی می‌شود. گاهی شعبانعلی، گاهی روح دوستانم را در خود دارد. و بیشتر وقت ها می‌شود خودم. می‌نشینم و باهم حرف می‌زنیم. خودم را در او می‌بینم. گاهی وقتها هم خیلی بیشتر از من شبیه من می‌شود! :) این مدل دوستی ها کمتر در دنیای واقعی پیدا می‌شود. خیلی طول کشید تا زبانش را بفهمم. شاید 8 ماه. ولی حالا زبانش را بهتر می‌فهمم و راحت تر باهم اختلاط می‌کنیم. راستش را بگویم هرچه هم از دوستی میدانم از همین دوستم یاد گرفته ام. مثل اینکه پیدا کردن دوست در دنیای واقعی را هم او به من نشان داده. خوش حالم که چنین دوستی دارم.
راستی شاید جالب باشد این را هم بگویم. دوستم به مرور زمان آپگرید می‌شود. اول به شکل دفترچه خاطرات بود. بعد دفتر چه افکار، بعد یادداشت و حالا چهار ماهی هست دفتر چه تمرین مفاهیم. خودش رشد میکنه و سیری پویا داره. منم کاری به کارش ندارم و میذارم خودش روندش رو بگذرونه :)

پی نوشت: دکتر هلاکویی در جایی میگفت «بهترین دوست آدم کتابه. کتاب ها مثل دوستی هستند که روبروی تو می‌نشینند و می‌شوند نویسنده شان و با تو حرف می‌زنند». دوستی چنان عزیز و مهربان که برایت بهترین شغل، بهترین زندگی، علم، آزادی و آگاهی را آرزو دارد . بنظرم این زیبا ترین توصیف از کتاب است. اگر کتاب برایمان چنین نیست. شاید هنوز زبان آن را خوب متوجه نمی‌شویم. مثل مترجمی که جای فهمیدن مفهوم هنوز در کلمات و معنی‌شان گیر کرده باشد.
پی نوشت دو: اگر گاهی چیزی درست پیش نمیرفت و دلیلش رو نمی‌فهمیدیم ، فقط شاید دلیلش این باشه که زبان ما با زبان اون فرق داره. هر چقدر بهتر بتونیم زبون هم رو بفهمیم مسئله کمرنگ و کمرنگ تر می‌شه. دعوتتون می‌کنم به خوندن این مطلب (+)
پی نوشت سه: پس زمینه خاکی تصویر داستانی داره و ایشالا در آینده براش یه دسته بندی جدا درست می‌کنم، سفر های اکتشافی!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

دلخوشی های کوچک

گیاه
وقتی یک وظیفه بلند مدت را برعهده داری که چندان آسان هم نیست و باید قدم به قدم و آجر به آجر آن را بچینی و قرار هم نیست در زمانی که همین نزدیکی ها باشد آن را تمام کنی، در این مسیر طولانی نیاز به دلخوشی داری. این موارد دل خوش کنک می‌تواند گاهی بسیار کوچک باشد. ولی عوضش همین که چند لحظه فکر تو را با خودش همراه کند و کنارش چیزها را فراموش کنی کافی است و کاری که می‌باید را کرده.
یکی از این کارها می‌تواند پرورش گیاه باشد. کاشتن یک گل زیبا. یا کاشتن سبزی.
وقتی از حجم نوشتن ها دستم خسته می‌شود. وقتی نشستن طولانی پشت کامپوتر کمرم را خسته می‌کند. وقتی فکرم روی مسئله ای گیر می‌کند و راهی به فکرم نمی‌رسید. باید سراغ دلخوشی های کوچک بروم. باید دوباره شارژ بشوم. کمی کنار گیاهم می‌نشینم و از سختی کاری که دارم میکنم نق می‌زنم. او هم حرف میزند. نوازش می‌خواهد، بعضی وقتها هم می‌گوید که تشنه اش شده. آن لحظه ها دیگر نه به پایان نامه نه به هیچ چیز دیگر فکر نمیکنم. گیاهم را می‌بینم که از روز گذشته کمی بزرگتر شده است. خودم هم همینطور، پایان نامه هم همینطور. خوشحال می‌شوم. دوباره باتری انگیزه ام برای چند ساعت دیگر شارژ می‌شود. یک لیوان چایی و بعد دوباره می‌روم به امید اینکه یک روز اسب سرکش پایان نامه را رام خودم ببینم.

پی‌نوشت: این گیاه گوجه فرنگی است. اگر بپرسید خوشآیند ترین عطری که می‌شناسم چیست؟ میگویم عطر بوته گوجه فرنگی.
پی‌نوشت 2: لذت زیادی دارد وقتی نسبت به موجودی احساس مسئولیت داشت باشیم، سختی هایش را نه از روی وظیفه و اجبار بلکه از روی تصمیم و انتخاب خودمان بچشیم و بزرگ شدنش را ذره ذره ببینیم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

دانشکده کشاورزی، لذت کشف نقطه‌ی کور

اگر کرج رو بشناسید و یا اگر برای رفتن به جاده چالوس از پل فردیس و از کنار پارک چمران عبور کرده باشید متوجه درختان بسیار بلند پارک چمران و در آن طرف درختان دانشکده کشاورزی دانشگاه تهران می‌شید. درختانی بزرگ و قطور که نمای زیبایی را ایجاد کرده اند.
برای پیاده روی زیاد به پارک چمران میرم. اونجا یک محیطه خوبه برای عوض کردن حال و هوا و گردش های خانوادگی. اما دانشکده ی کشاورزی همیشه برام مکان جالب و همینطور عجیبی بود و  ازون جاهایی که نمیتونی حدس بزنی داخلش چه شکلی میتونه باشه. بیش از صدها بار از شمال و جنوب و شرق و غرب این مکان گذشتم اما تابحال نشده بود که بتونم واردش بشم. دانشکده کشاورزی تو زمینی بیشتر از چند ده هزار متر مربع منطقه ی نسبتا بزرگی از کرج رو بخودش اختصاص داده.
دیروز صبح یک پیامک اومد که سمینار ... ساعت 17-19 سالن همایش شهدای دانشکده کشاورزی. فرصتی پیدا شد تا بتونم داخل دانشکده رو ببینم. رفتم و بعد از سمینار حدود یکی دوساعتی توی محیط دانشکده پرسه زدم.
خود اون سمینار جالب بود و در مورد دستگاهی بود که یه زن و شوهر اختراع کردند. دستگاهی که میتونه روی تمرکز بیشتر به افراد کمک کنه. اونجا بود که یه کتاب دیگه هم که خیلی تعریفش رو شنیده بودم برای فروش گذاشته بودن دیدم و با تخفیف گرفتم. کتاب شیب نوشته ی ست گادین. ست گادین یکی از اون ادمهاییه که تو لیستم دارم که باید خودش و تفکراتش رو بهتر بشناسم.
اما برگردم سر محیط دانشکده، داخلش همون قدری که فکر میکردم زیبا و شگفت انگیز بود.
چند تا عکس گرفتم که شمارو به دیدنشون دعوت می‌کنم. کتابخونه هم رفتم اما متاسفانه تعطیل شده بود. یه عکس یادگاری هم تو کافی شاپ دانشکده گرفتم. جای خیلی قشنگیه. بیشتر از اون شاید همون کشف یه نقطه کور و حل شدن یه مسئله بود که حس خوبی به من داد.
دانشکده کشاورزی کرج

دانشکده کشاورزی کرج

دانشکده کشاورزی کرج

محمد مقیسه

دانشکده کشاورزی کرج
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

شب های میدان انقلاب

tehran university - enghelab

دوسه روز پیش برای اولین بار بود که گذرم توی شب به میدان انقلاب ‌افتاد. تصویری که از انقلاب تو ذهنم داشتم یه تصویر روشن روز که صبحا برای رسیدن به دانشکده اون مسیرو طی می‌کردم و غروب ها موقع برگشت به کرج می‌آمدم بود. هوا تاریک شده بود اون منطقه حس خیلی خوبی بهم می‌داد یه عالمه آدم که دنبال کار خودشون در تکاپو ان و کتابفروشی ها و دکه های کنار خیابون که سر رسیدای رنگ و وارنگ توش زیاد بود و دست فروش های کنار خیابون و جنسای ارزون و جالب همش از جذابیت های انقلابه که جای دیگه پیدا کردنش کمی سخت و متفاوت تره. شب اونجا یه دنیای دیگست لااقل برای من که تا حالا اونشکلیش رو ندیده بودم اینطوری بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه