خودی و غیر خودی.

یک چیزی باعث میشه تا به کسی، حس خودی بودن داشته باشیم و به دیگری نه.

فکر میکنم برمیگرده به پذیرش و پذیرفتن فرد. به اینکه اون فرد قصد آسیب زدن به مارو نداره و رفتارهاش به شکلی هست که در آینده هم فکر میکنیم چنین قصدی رو نداشته باشه. هر چه این اطمینان بیشتر پذیرش بیشتر.

من دو سال بود که فایلهای صوتی و مطالب یک نویسنده و معلم رو گوش میدادم. حالا اون فرد از یک فرد عادی به خودی تبدیل شده. حسی که تنها من بهش دارم و اون فرد حتی من رو نمیشناسه.

بین دوستان هم همینطوره. کسی اگر پشت شما بایسته و هوای شما رو داشته باشه، کسی که برای محبت پیش قدم بشه چرا نباید اون رو خودی دونست؟ به شرط اینکه بدونیم نیت پلیدی از این کارهاش نداره.

خودی بودن و غیر خودی دونستن یه حسه. شما اگر به یه فرد غیر خودی حرفی با نیت خوب هم بزنی اون حرف ممکنه بر علیه خودت استفاده بشه و یا حتی اون حرف رو برداره ببره و پیش خودی های خودش به شکل دیگه ای بگه.

زندگی پره از رفتارهای کوچیک و در لحظه ای که حس های مختلفی به آدمها میدن. جمع شدن این رفتارها اگر منفی باشند میتونه به کدورت منجر بشه. کدورتی رو دیدم که از چندین هفته قبل بخاطر حرف من با دوستی بوجود اومد. این حرف رو مدام و مدام تکرار میکرد...

شاید بهترین کار برای حفظ همه چی کمتر و کمتر حرف زدنه. حد اقل باعث تولید دلخوری نمیشه. خودی ها با کدورت میتونن به غیر خودی تبدیل بشن. حتی دوستی چند ساله در مقابلش تا قدری مقاومت داره.

فعلا که سعی کردم املای نانوشته ی کم غلطی باشم.

هیچوقت از آدمهای حراف با سیاست خوشم نمیومد. دلشون بنظرم در حد همون حرفاشون سطحیه. آخه آدم عمیق مگه میتونه همیشه حرفای سطحی بزنه... آدما همیشه میفهمند... فقط به رو نمیارن. سیاست یعنی خر کردن طرف مقابل با روشهایی که اون روشها از ذات خود فرد سرچشمه نمیگیره. یک نوع بازی کردن و بازی دادن با طرف مقابله. راهی آیا هست که بشه از ته دل ارتباط برقرار کرد و به بقیه که حالا بر علیهت کار میکنند فهموند که چقدر دوستشون داری؟ حتی اگه در رفتارت نشونش نمیدی...