در داستانها آمده که مردی هرروز به کوهی می‌رفت. همراه خود سنگی سنگین آنقدری که از عهده آن بربیاید برمی‌داشت و تا نیمه های کوه در جاده ای که به قله میرسید با خود حمل می‌کرد. نیمه های کوه سنگ را رها می‌کرد و آنوقت باقی مسیر را تا قله می‌دوید. در حالی که افرادی که در همان مسیر بودند از ابتدا تا انتهای مسیر را با سختی و هن هن کنان بالا میرفتند.

این داستانی بود که امروز از زبان دوستم شنیدم. برگشتم به دو روز پیش که داشتم به موضوعی مشابه فکر میکردم. در دلم از سختی کار و ناتوانی ام در اداره مناسب امور گله میکردم که این راه مثل جرقه تو سرم زده شد. به طور خلاصه این بود که اگر در انجام یک کار ساده ی روتین با سختی و مشقت روبرو میشم باید وقتهایی رو به کاری مشابه و سخت تر از اون اختصاص بدم.

این کار مزایای زیادی برای ما داره و احتمالا هم همه حدس میزنیم و مثالهاش رو دیدیم. وقتی بدنمون استقامت کارهای عادی روزانه رو نداره. باشگاه رفتن و یکی دوروز حرکات سنگین و مناسب اون کارهای روزانه رو برای ما ساده تر کنه.

احساس میکنم ما لازم داریم تا روند صاف و ثابت کارهای عادی روزانمون رو با شوک هایی دوباره نبض جدید بهش بدیم. کارهایی که درست مثل شوک سنگین و کوتاه مدت هستن.

باز هم احساس میکنم این شوک ها میتونه حتی روی طرز فکر ما تاثیر بگذاره و بهش وسعت بده. این رو کسی داره میگه برای یک ماهی هست دچار رکود فکری شده.