امروز با 5-6 تا از دوستان جایی جمع بودیم، تا غروب پیش هم بودیم. از ظهر به بعد بود که نمیدونم به چه دلیل تصمیم گرفتم حرف نزنم. دلیل نمیبافم. فقط تصمیم گرفتم حرف نزنم. از حریم امنم خارج شدم. فکر کن بین 5 نفر باشی و برای مدت نیم ساعت حرفی نزنی، خود بخود حسی در فضا میپیچد که چرا ساکت است و نکنه چیزی شده حال این سکوت رو به یکی دوس ساعت برسونید.

اما خب دلیلی نداشت و فقط همین تصمیم رو گرفتم که البته چندین بار مجبور به حرف زدن هم شدم. کلا جز به ضرورت زیاد حرف نمیزنم. اما اینجا گفتم که کلا سکوت کنم.

اولین مورد که اتفاق افتاد در درون خودم بود. اینکه یک چیز مرا برای حرف زدن تحت فشار قرار میده. وقتی جلوی خودم رو میگرفتم به مرور رفتار خودم برای خودم قابل تحمل نبود و وقتی مثلا چیزی رو در دیگران میدیدم به صورت انفجار مانندی به دوستم میگفتم. تغییر رفتارم برای خودم هم محسوس بود. اما سعی کردم به سکوت میان جمع ادامه بدم.

دومین مورد این بود که دوستان نزدیکتر این حالترو خیلی سریع متوجه میشن و مدام سعی میکنن تا علت رو پیدا کنند یا شرایط و جو رو به حالت عادی برگردونند. انگار که این صدا بپیچد که یک چیزی اشتباه است.

سومین مورد دوستانی بودند که با این تغییر در رفتار فاصله شون بیشتر میشد. این گروه سعی میکردند که فرد عجیب رو (!) کمتر مخاطب قرار بدند و مخاطبشون بیشتر بقیه باشند.

سومین اتفاق این بود که وقتی کمتر حرف میزنی به مرور و آرام آرام کمرنگ و کمرنگ تر میشوی تا اینکه وقتی حرف هم میزنی دیده نمیشوی!

امروز و این تحربه برای من یک بازی جالب بود. شاید هم یک case Study!