امروز بعد از ظهر که داشتم برمیگشتم خونه توی مسیر یه دختر جوون دیدم که بنظر میرسید پنج شیش سال از من کوچیک تر باشه (من متولد 73 ام و الان 23 سالمه). نشسته بود روی لبه ی پله ی بانکی که دیگه تعطیل شده بود. از دور که دیدمش گفتم نشسته و داره استراحت میکنه ولی وقتی همونطور از روبروش رد میشدم دستش رو که جلو نگه داشته بود دیدم و فهمیدم. ساکت و بدون حرفی جایی نشسته بود و فقط دستش رو جلو آورده بود. نه دادی نه هواری که مریضم خرج خونه و بیمارستان دارم، ساکت توی سرما نشسته بود. اون کسی هم که باید میدیدش حتما میدیدش و میفهمید که چرا اونجا نشسته.
به نظرم با بقیه کسایی که چنین کاری میکنند فرق داشت. شاید عزت نفسش بود که با اینکه مجبور بود ازون راه پولی دربیاره اما نرفت داد بزنه که کمک کنین برادرا کمک کنین خواهرا. چیز دیگه ای که توجهم بهش جلب شد کمی جلوتر بود که یه مرسدس بنز چند صد میلیونی رو دیدم که از کوچمون اومد بیرون ازون ماشین هایی که کم پیش میآد ببینی و داخلش دو تا خانم نشسته بودن که شبیه عروسکا بودن یا یجورایی شبیه اون شاخای اینستاگرامی که آرایش از صورتشون چکه میکنه. این همه تفاوت در چند قدم!
حرف از حسیه که این دو تا گروه از ادما بهم داد. توی اولی یک حس نجابت و پاکی دیدم و توی دومی ها حس هرزگی. از روی چهره و وضع ادم ها رو قضاوت کردن نه کار درستیه و نه میشه گفت که اصن واقعی و صحیح باشه. اما جالبه که چرا چنین حسی بهم دادن. هر چی هست برمیگرده به فرهنگی که توش بزرگ شدیم و رسانه هایی که اطرافمون رو گرفتن.
جالب بود شبم که تو مسیر اومدن به تهران بودم یکی از همون متکدیان پر سر و صدا اومد تو مترو و بچش رو انداخت جلوش و شروع به داد و هوار کردن کرد. برادرا خواهرا ....