گاهی دلیل یک اتفاق یا چیزی رو نمیفهمیم. یک روند یا یک برنامه توی دنیا داره اتفاق میافته و ما دلیلش رو نمیدونیم از طرز فکرای دینی گرفته تا طرز رفتار بی بند و بار و بدون عذاب وجدان یک سری مردم یا اصلا درون خودمون ... وقتایی که علاقه ای به داشتن یک احساس نداریم و درونمون بخاطر کسی یا چیزی ایجاد میشه مثل ترس و خجالت و اضطراب و ...
و قسمت مهمش اینجاست که ما نمیدونیمش.
توی جهانی که ما داریم توش زندگی میکنیم اینو بهمون یاد دادن و خودمون هم فهمیدیم که هر پدیده ای یک علتی داره. همون رابطه علت و معلولی. هر معلولی وابسته به یک علته. خیلی وقتا ما دلیل این اتفاق ها رو نمیدونیم.
شعبانعلی میاد و این رو با مفهوم ابهام توضیح میده و میگه که اگر مغز ما قادر به درک چیزی نباشه دچار شرایط ابهام میشه و واکنش مغز اینه که بیاد با ایجاد رابطه هایی یک تماسی بین علت و معلول ایجاد کنه. حال این تماس و ارتباط علمی و درست باشند یا نادرست و تخیلی. اما هرچی هست اخرش اینه که مغز راضی از فهمیدن اون پدیده از اشرایط ابهام که شرایط اضطراب آوریه خارج میشه.کاری که خیلی از مردم کم سواد انجام میدن همین ایجاد رابطه های تخیلی ساده انگارانه ست که توی نسل پدربزرگ و مادر بزرگمون زیاد دیده میشه. اون ها رو هم نباید قضاوت کرد چون شاید انتخاب خودشون بوده و شایدم اگه انتخاب دیگه ای نمیکردن براشون هزینه های خیلی بیشتری داشته و اینم هست که هر کسی علاقه به کشف دقیق واقعیات نداره.
برگردم به خودم ، توی زندگی گاهی بوده که نمیخواستم خجالت بکشم اما وقتی تو شرایط قرار گرفتم کشیدم. وقتی نخواستم عصبی بشم شدم و وقتی نخواستم کاری رو کنم کردم بدون اینکه بخوام ، چرا این اتفاق میافته. برای بعضی ها دلیلی برای خودم پیدا کردم و بیشتر وقتا پیدا نکردم. ادم احساس میکنه توی این لحظه فکرش کار نمیکنه. از خودش میپرسه باید چکار کنه اما هیچی .
ای کاش بتونم زود تر به جواب برسم. میدونم که جوابی وجود داره. باید وجود داشته باشه. وقتی پیدا کنم بعدش باید دنبال راه حل باشم. فهمیدن اینکه مشکل از کجاست برام توی اون لحظه سخته. این احساس رو میکنم که داره از سکوتم و وضع پریشونم سواستفاده میشه. پیدا کردن دلیل کمک بزرگی بهم میکنه تا دیگه خودم رو قربانی ندونم.