آقای استنلی میلگرام رو بخاطر یک آزمایش مهم که روی آدمها انجام داده میشناسیم که واقعا نتایج شوکه کننده ای داشت.
در آزمایشی که توسط ایشون طراحی میشه فرد باید از بین دو تا برگه یکی رو انتخاب کنه و نقش خودش رو مشخص کنه. به اونها گفته میشه که دو تا نقش وجود داره یکی پرسش گر و دیگری پرسش شونده. و بعد فردی که به عنوان پرسشگر انتخاب میشه باید در اتاقکی سوالاتی رو از پرسش شونده بپرسه. افراد مختلفی وارد آزمایش میشن و با تصور اینکه شانسشون پنجاه پنجاهه برگههاشون رو انتخاب میکنند. در حالی که نمیدونند روی هردو این برگه ها یک چیز نوشته شده و اون هم پرسشگره!. آزمایش شروع میشه فرد شروع میکنه به پرسیدن سوال. و اما در مقابلش صدای ضبط شده ای پاسخش رو میده. در حالی که پرسشگر فکر میکنه طرف مقابلش انسانه به کارش ادامه میده.
آزمایش به این صورت انجام میشه که اگر پرسش شونده پاسخ صحیحی بده پرسشگر سوال بعدی رو میپرسه ولی اگه صدای ضبط شده پاسخ اشتباهی بده بهش شوک الکتریکی وارد میشه و این روند همینطور ادامه پیدا میکنه و مقدار شوک بیشتر و بیشتر میشه و متعاقبا صدای پرسش شونده مدام بیشتر و بیشتر میشه و فریاد میزنه که نمیخواد ادامه بده و بسشه. در طی این آزمایش وقتی پرسشگر فریاد های طرف مقابلش رو میشنوه -که فکر میکنه طبق شانس اینور افتاده و امکان داشته خودش الان جای اون باشه-، گاهی سوالاتی رو از مسئول میپرسه مثل اینکه آیا واقعا لازمه این کار رو انجام بدیم؟ و دوباره به کارش ادامه میده. از یک جایی ببعد صدای این فریادها قطع میشه و معنیش میتونه این باشه که طرف یا بیهوش شده یا مرده! اما خب باز به پرسیدن سوال ادامه میده.
تا جایی که یادمه از این آزمایش برای تفسیر اینکه چرا سربازان آلمانی اینقدر پیرو دستورات هیتلر بودند هم استفاده شده بود. حالتی که جنایت رو میبینند اما از وجدان خودشون چشم پوشی میکردند. یا وقتی که با آگهی های مختلف راضی میشن که وجود آدمهای مریض و بیماران روانی فقط برای کشورشون هزینه داره و با از بین بردنشون میتونند چقدر به کشور کمک کند (اتانازی). بله به همین صراحت. الان برای ما این کار وحشتناکه اما مردمی بودند که زمانی این کار رو به صلاح همه میدونستند و پذیرفته بودند. فکرش رو بکنید... مردم آلمان جنایتی مثل کشتن آدمهای کم توان با دستور مسئولین حکومت رو بهش کم توجه بشن.
این ها رو گفتم تا به یک نوع طرز فکر اشاره کنم. آدمهایی که توهم ماموریت دارند خطرناکترین انسان های روی زمینند. این آدمها چه با نیت خوب و چه با نیت بد خطرناکند. چرا که در هر دو صورت کلا فکر و عقل و وجدان خودشون رو براحتی کنار گذاشتن و در صدد اجرای دستور کسی هستند. یا حرکتشون در جهت یک نیروی فکری دیگهایه. مثل زامبی هایی که مغزشون در کنترل فرد دیگه ایه. این آدمها با توهم ماموریت خودشون رو بخش مهم و اساسی ای از یک ایدئولوژی بزرگ و مقدس و بی عیب و نقص میدونند و تمام ایده های اون مکتب رو درست یا نادرست، مفید یاخطرناک میپذیرند.
اگر آخرین قسمت فیلم سینمایی اونجرز رو با اسم جنگ بینهایت دیده باشید به خوبی میتونید شخصیت اینجور آدم رو در تانوس ببینید. فردی که برای رسیدن به یک خیر عظیم که در ذهنش داره حتی حاضره دخترش رو از بین ببره. این نشانه ای واضح و البته با پیاز داغ بیشتر از فردیه که توهمه ماموریت داره.
دکتر هلاکویی به خوبی میگند که اینجور آدمها در نتیجه یک کمبود عزت نفس بوجود میان.
حالا به اطرافمون نگاه کنیم. آدمهایی رو میبینیم که برای چیزی بیرون از خودشون حاضرند به کسی آسیب برسونند. اینها اصلا برام قابل درک نیست. حتی اگر بگن ما به کسی آسیب نمیرسونیم اما باز هم پتانسیل این رو دارند.
افرادی که در آزمایش میلگرام قرار داشتند اون لحظه با خودشون چه فکری میکردند؟ هر فکری بوده باشه تونستند با موفقیت عذاب وجدان و قوه تفکر و احساسات خودشون رو به تا قسمت زیادی خاموش کنند و به کارشون ادامه بدند. برای اینجور آدمها چه اسمی میشه گذاشت خیر از یک آدم کوکی یا زامبی های بی اراده و بیفکر. فردی خالی از احساس مسئولیت.
جدیدا بیشتر به این دو مفهوم فکر میکنم. مصداق ها براشون رو با کمی دقت میشه دید. ماموریت و مسئولیت. ماموریت یا مسئولیت، انتخاب ما کدوم هست؟
ما در ماموریت با خطا کردن احساس گناه نمیکنیم اما در مسئولیت اوضاع خیلی فرق میکند.
پی نوشت: فایلهای صوتی ضبط شده در این آزمایش رو میتونید اینجا بشنوید. (مروری بر یک آزمایش تاریخی: استنلی میلگرام)