جایی برای مرور زندگی

۱۷ مطلب با موضوع «دل نوشته ها» ثبت شده است

تهی از انگیزه

امروز صبح که از خواب بیدار شدم با روزهای قبل کمی فرق داشت. امروز در حالتی از خواب بیدار شدم که هیچ انگیزه ای برای تکان خودن از جایم نداشتم. نمیدانستم چکار کنم. این حالم را خوب درک می‌کردم اما خب کاری بذهنم نمیرسید که برای خودم انجام دهم. سرم را آرام بر روی بالشت گذاشتم و یک ساعت و نیم بعد دوباره چشمانم را باز کردم.

این تجربه ی عمیق خالی بودن از شور و شوق برایم آشناست. چیزی است که هرچه درونش بگردی ذره ای عشق به زندگی را نخواهی یافت.
فکر که میکنم انگار نسبت به این حالت نیز عایق شده ام و دیگر تاثیر چندانی بر من نمیگذارد.
بیدار شدم و کارهای هرروزم را کردم و آماده شدم که برای شرکت در دفاع یکی از دوستان ترم بالایی به دانشگاه بروم. در راه مایند مپ یکی از کتاب هایی که به تازگی خوانده بودم را تا جایی که فرصت داشتم درآوردم، این کار برایم جالب بود.
نفهمیدم تا مسیر دانشگاه چطور رفتم. دفاع بود. دوستان را دیدم و بعدش هم برگشتم.
میگویند اگر هدف داشته باشی اینطوری نمیشوی. میگویم ای کاش مشکل فقط هدف باشد.
حس میکنم نازک نارنجی شده ام.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

باکولوی خندان

باکولو رضا

پدربزرگ ها آدمهای جالبی هستند. یک نسخه از پدرومادرمان هستند البته با پختگی ای بیشتر.
پدربزرگ ها دنیا را دیده اند و نوه هایشان را که حاصل محصولشان است را خیلی دوست دارند.
بعضی پدربزرگ ها آرامند. یک عمر زندگی به آنها شاید یاد داده که عجله بیفایده است و چه بسا نتیجه ی عکس دارد.
پدربزرگ، بابابزرگ یا مثل من اگر او را باکولو صدا می‌زنید همه یک اسم هستند برای نام بردن فردی بزرگ و مهربان و عزیز.
باکولوی من مرد جالبی بود. از آن پدربزرگ های  آرام، کم حرف، و جیبهایش که همیشه برای ما نوه ها آجیل و شکلات داشت. همیشه با نوه هایش جز با گرمی و مهربانی حرف نمیزد، حتی وقتی نوه ها مثل بربرها یا شایدم مثل وایکینگ ها در حال بازی یا زیر و رو کردن خانه بودند.
باکولوی من از وقتی بی‌بی رفت تنها بود. غروب ها را در کنار دوستانش لب جاده ای که از روستا می‌گذشت روی نیمکتی می‌گذراند.
او باکولوی تمام مردم ده بود. باکولو رضا پدربزرگ و آشپزی بی نظیر بود.
روزی من هم پیر می‌شویم. شاید قسمتم نباشد که روزی پدربزرگ شوم اما اگر شدم داستان های باکولوهایمان را برای بچه هایم تعریف می‌کنیم. از خاطراتمان. خاطراتمان تنها چیزی است که میتوانیم از آن ها زنده نگه داریم.
باکولوی رضای من، اگر قسمتم بود روزی از تو برای فرزندانم و نوه هایم می‌گویم.
باکولوی عزیزم همیشه در یادم میمانی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

آیا آرزویی داری؟

مجتمع مسکونی ایران زمین
نزدیک غروب بود و در پارک روبروی دانشگاه امام صادق روی نیمکتی نشسته بودم و به فکر فرو رفته بودم. آن روز، و آن روزها حال خوشی نداشتم. شاید چیزی مثل ناامیدی یی موقت، بعضی ها به آن داون هم می‌گویند و وقتی است که زندگی عادی ات را میکنی اما آن مزه و نمک زندگی را که باید، احساس نمی‌کنی و میل و اشتیاق به انجام کاری پرزده و رفته. با خودم فکر می‌کردم. خیلی افراد هستند که برای خود اهدافی دارند رویاهایی دارند که برای رسیدن به آن تلاش میکنند. من چه. آرزوهای من چه چیزی هستند. دغدغه‌ام، تلاشم، تمرکزم برای رسیدن به چه بوده. بازهم فکر کردم و چیزی به ذهنم نرسید. در افقی که زیر چشمم بود نگاهم به ساختمانی افتاد. ساختمانی که تقریبا هرروز میدیدم و تماشای آنرا دوست داشتم. برجی سفید و تک بود که شنیده بودم چند نفر از فوتبالیست ها در آن زندگی می کنند.
این می‌تواند آرزوی من باشد. آری زندگی در جایی که الان روبروی دید من قرار دارد. دور اما واقعی . فکر کردن به این آرزو به من انرژی زیادی داد حالم را خوب کرد چشمانم را باز کرد و بی‌اختیار لبخندی زدم. آن حال را به خاطرم ماند. عکسی از آن ساختمان گرفتم. میخواهم یادم بماند وقتی که حالم خوش نیست با داشتن یک آرزو با داشتن یک هدف به سادگی می‌توان حال خود را خوب کرد. حتی اگر به آن نرسم می دانم که آرزو داشتم روزی در این خانه زندگی کنم. آرزوهای کوچک تر و یا بزرگتر از این هم هستند که باید بشناسم و به سویشان بروم. اما این ساختمان را که برایم نمادی از آرزو و خواسته من است به یاد خواهم داشت. از این به بعد اگر از خودم در درونم بپرسم که آرزویت چیست محمد با خودم میگویم میدانم یکی از آرزویم زندگی در مجتمع مسکونی ایران زمین است. واقعا برج قشنگیست. نه؟

مجتمع مسکونی ایران زمین
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

آن سوی ناکامی ها

وقتی از اوضاع گله دارم، این جمله قدرت عجیبی در آرام کردنم دارد.


آنسوی تمام ناکامی ها،همواره خدایی هست که داشتنش جبران تمام نداشتن هاست.

گوینده ناشناس


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

حقیقت شیرین است

آنچه دیگران می‌گویند را باید فراموش کنم. حقیقت شیرین است. وقتی تشنه ی دانستن هستم و می‌طلبم باید بگذارم آنچه فهمیده‌ام بر تنم زخم بزند. راستش واقعا سختی دارد. درد دارد. اینکه بفهمم اشتباه می‌کردم، راه درست را نمی‌رفتم، خودم را گول میزدم. همین ها اگر چه برایم درد و رنجی ست که از ندانستنم می‌آید اما یک روز همین دانستن برایم مایه ی تسلی و حال خوب خواهد شد. خودم زخم خوردنم را میبینم، آن را میفهمم و جای آن را مقدس تر از آن میدانم که بخواهم با خوابی از آسودگی و غفلت عوضش کنم. آنها که می‌گویند تلخ است ای کاش حرفشان را کامل می‌کردند و همه اش را می‌گفتند که اگرچه میگوییم تلخ است اما حقیقت تنها چیزی است که درمان می‌کند، که می‌سازد، که می‌رویاند. بله حقیقت زیباست محمد. شیرین است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه