جایی برای مرور زندگی

۱۹ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

گروه و لذت عضویت در گروه

آقای فورسایت میگه که آدم ها در عضویت در گروه از دو چیز بسیار لذت می‌برند. یکی جذب شدنشان. یعنی اینکه گروه عضویت ما رو خودش قبول کنه و دیگران رابطه خوبی با ما داشته باشند و ما هم همینطور. و دیگری تمایز، به این معنی که ما وجهه ای داشته باشیم که با اون نسبت به دیگران متفاوت دیده بشیم.

قبلا در مورد کامیونیتی ها و اجتماعاتی که ما توش عضو هستیم چند تا مطلب نوشتم اما این حرفها جدید هستن و تحت تاثیر کتاب پویایی گروه آقای فورسایت نوشته شده.

چرا موضوع گروه ها مهم هستن؟ چون ما در هر لحظه در گروه هایی عضویت داریم. از گروه های اولیه گرفته که شامل خانواده و دوستانه تا گروه های ثانویه که رسمی تر و بزرگتر هستند. به قول آقای فورسایت گروه های اولیه سکوهای پرتابی هستند به سوی گروه های ثانویه و بزرگتر. به این صورت که ما در گروه های اولیه مسائل پایه و نقش پذیری و همانند سازی خودمون رو با دیگر اعضا که اغلب دوستشون داریم رو یاد میگیریم و بعد همین ها رو در گروه های ثانویه انجام میدیم.

وقتی ما همیشه عضو گروه هستیم و بخش زیادی از خودمون رو در گروه ها مثلا خانواده میشناسیم پس بنظرم خوبه که آشناییمون رو کمی از سطح عادت ها فراتر ببریم و کمی با مطالعه در موردشون ببینیم گروه چه امتیازاتی میتونه برای ما داشته باشه و در کجا میتونه عامل گمراهی ما باشه.

اگر برگردم به حرف اول این متن میتونیم به این نتیجه برسیم که اگر میخوایم از بودن در گروه لذت ببریم دو تا اصل رو میتونیم رعایت کنیم. یکی تلاش برای هماهنگ شدن با گروه و دیگری پیدا کردن یه نقش مخصوص در گروه که دیگر اعضا نمیتونن اون نقش رو بازی کنن. تو گروه های غیر خانواده مثلا میتونه اینا باشه! مثل سپربلا بودن! رازدار جمع بودن!، باحال جمع بودن و ...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

ما کاتب داستان هاییم

مغز اتفاقات زندگی رو به صورت داستان ذخیره میکنه. یک سیر خطی مشخص با آغاز، ادامه و پایان.

از روی داستانهایی که خودمون نقشی توش داشتیم یک تصویر یا قالب از ما میسازه.

طبق این تصویر یا قالب میتونه پیش بینی کنه در موقعیت های خاص چه عکس العملی نشون خواهیم داد.

از این قالب سازی برای دیگران هم استفاده خواهد کرد.

این داستان هایی که باهاش این غالب ها رو ساخته میتونه مفید و سازنده باشه و از ما یه تصویر خوب بسازه، یا میتونه داستان های خوبی نباشه و ...

اگر قراره تغییری توی زندگی بدیم باید داستان های جدیدی از خودمون بسازیم. بهش نشون بدیم که ما میتونیم محدود به اون داستانهای گذشته نباشیم.

اون موقعست که تصویری وسیعتر از خودمون میسازیم.

ساختن این تصویر به همون سرعت آجر روی آجر گذاشتنه، عجله ای در کار نیست.

فقط لازمه داستان بسازم، کارهای جدید کنم و بعد همه چیز خود بخود درست میشه. میشه همون چیزی که میخواستم.

پی نوشت: این نوشته از جالب ترین مطالبی بود که بهم وحی شده و به نظرم اومد بنویسمش!! علمی نیست و هیچ ادعایی هم نیست. یجورایی خلاصه ای هست از چیزهایی که درباره یادگیری خوندم و میدونم، به صورت یه نوشته یهویی.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

حال سرمستی و مسائل حل نشده

یک کار مشخص قرار بود انجام بدی. یک ماه برای رسیدنش صبر کردی. شروع میکنی کمی به سختی میخوری و بعد ...

وارد حالتی میشیم که بهش میگم سرمستی. حالتی که همین الان من دارم. اون کار اصلی توی یه گوشه ذهن مینیمایز میشه و برای چند روز، چند هفته یا چند ماه همونجا میمونه. این وسط تو دسکتاپ مغزت ده ها پنجره رو باز کردی و بستی ولی نیم نگاهت هنوز به اون پنجره مینیمایز شدست.

عید پارسال بود که یه فایل صوتی به اسم بهترین تحلیل از وضیعیت ایران رو گوش میدادم، دکتر محمد فاضلی جامعه شناس میگفت وضعیت الان کشورمون محصول مسائل حل نشده ی مزمنِ روی هم جمع شدست. مشکلاتی که هیچ وقت تکلیفمون رو باهاش یک بار و برای همیشه مشخص نکردیم و نمی‌کنیم. از کش اومدن تحریم ها از ده ها سال تا الان و کلی مسئله و مشکل دیگه که شروعش رو می‌بینیم اما نقطه‌ی پایانش رو نادیده به فراموشی میسپاریم. در حالی که مسئله جایی در ذهن تاریخی ما برای همیشه بازه. مثل پیدا کردن یک تکه شیشه شکسته و قایم کردنش زیر خاک تا نبینیمش در جایی که هر روز از روش رد میشیم. رد میشیم و هر روز برامون تکرار میشه که من یه شیشه‌ پر دردسر اینجا خاک کردم.

مسئله ها در ذهن ما هم همین هستن. باید پایان داشته باشن. حتی اگر شده با زدن یک برچسب بی پایان روی اون براش پایانی بسازیم باز هم بنفعمونه. حتما دقت کردید که خوندن یک کتاب و نیمه رهاش کردن چه حسی داره. یا دیدن یه فیلم و رفتن برق. یا شنیدن یه داستان و نیمه کاره موندنش. مغز ما میگه چی شد؟ چرا داستان کامل نشد؟ چرا مشکلی که با فلانی دارم همیشه هست و ثابته؟ چرا این حس نقطه پایان و نتیجه گیری ای نداره. چرا تلاشم نیمه کاره موند و حداقل به یه نتیجه نرسیدم؟ اینا همه سوالاتیه که ذهن ما از خود ما میپرسه. و ما وقتی براش جوابی نداریم خودش رو برای مدتی زیر خاک دفن میکنه.

و اینطوریه که ما در سرمستی زندگی میکنیم. لذت دنیا رو با افکار ابتر از خودمون دریغ میکنیم، همینطور زندگی در لحظه رو.

پایان داستان این نوشته به کجا رسید... برای اینکه خودم حرفهای خودم رو زمین نگذارم نوشته رو به اینجا میرسونم که مسئله ها رو باید بست و با لذت سراغ مسئله های دیگه رفت. حل کردن مسئله یعنی یادگیری و همینطور لذت بردن از زندگی.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

تولدت مبارک

تولدت مبارک

دوست قدیمی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

بعد زمان، و تاریخ دوست داشتنی

یک نقطه بگذاریم. اون رو امتداد بدیم و تبدیل به خطش کنیم چیزی مثل سیم و بعد خطی عمود بر اون بکشیم. حالا ما یه تصویر دو بعدی داریم. اگر کاغذ رو مچاله کنیم یا ازش یه پرنده یا مکعب بسازیم بعدی جدید بهش اضافه کردیم و نتیجه یه جسم سه بعدیه.

امروز وقتی داشتم کنار رودخونه کرج قدم میزدم احساس کردم بعد جدیدی رو دارم مزه مزه میکنم. همین قدر عجیب و جالب. بعد زمان یا تاریخ.

چند ماهی میشه تو اینستا و پینترست و جاهای مختلف دیگه دنبال تصاویر قدیمی از شهر می‌گردم و دنبال می‌کنم. مستند کیهان رو هم که تعریف کردم که دیدم و بعدش هم تموم کردن کتاب ثروتمند ترین مرد بابل بود. همه اینها یه اثر مشترک داشت. نگاه به گذشته. چیزی که امروز احساس کردم واقعی شدن گذشته و خارج شدنش از شکل داستان و نوشته بود. وقتی کنار رودخونه کرج قدم میزدم بهتر تونستم باور کنم که یه زمانی همه این شهر دشت و زمین کشاورزی و اقامتگاه تفریحی بوده. یه زمانی نه دانشگاه کشاورزی ای بوده و نه سرم سازی رازی ای و نه این همه ساختمون بلند.

چقدر قشنگه وقتی بتونیم درک کنیم تمام این تغییرات به مرور زمان و ذره ذره با تلاش های نا آگاهانه و بدون درک عالی و همه جانبه افراد و همشهری ها بوجود اومده. و ازین قشنگ تر اینکه ازین ببعد هم همین خواهد بود.

تو کتاب ثروتمندترین مرد بابل میخونیم که یه تمدین چطور در 4 هزار یا شاید هم 8 هزار سال پیش بین دو روز بوجود میاد و جامعه ای رو درست میکنه که ثروتمندترین مردم رو می‌سازه. 4 هزار سال پیش اگر من ناظرش باشم زمان زیادیه و اگه زمین ناظرش باشه در حد چند دقیقه براش کوتاهه. حیرت میکنیم وقتی یکی رو میبینیم که دقیقا همین کاری که من الان دارم انجام میدم رو بیش از 4 هزار سال پیش انجام میداده. من الان دارم از زندگی روزانه و داستان های مختلفی که داشتم مینویسم و یکی دیگه 4 هزار سال پیش روی چهارتا خشت خام داستان فراز و نشیب خودش رو برامون نوشته. اونم نه غر زدن و نالیدن از زندگی بلکه برنامه ای اقتصادی برای زندگیش! و گزارشش از نتایج اون برنامه. برای منی که درک ضعیفی از تاریخ دارم این موضوع حیرت آوره.

تاریخ موضوعیه که کمتر بهش توجه میکنیم. اما مگر جز اینه که همه چیز در تاریخ در حال تکراره؟ میگن اگر از گذشته درس نگیری تاریخ مدام برات تکرار میشه. چه در سطح فردی و چه کشوری.

هانس راسلینگ تو کتاب Factfullness یه توصیه برای ما و آیندگان داره. اینکه به بچه هامون دید زمانی و تاریخی بدیم. بهشون بعد زمان رو تزریق کنیم. بهشون نشون بدیم که هیچی خلق الساعه نیست و همه چیز یه سیر زمانی داره. از اون میوه ای که دستشونه و دارن میخورن تا پدر و مادرشون که اون ها هم گذشته ای داشتن و یه زندگی متفاوت. تاریخ همون بعد سوم توی جهان بینی ماست. بدون اون دنیای دو بعدی ای خواهیم داشت. در همین حد سطحی.  از چنل بی و علی بندری بابت خلاصه کردن این کتاب هم ممنونم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه